فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

The Headless Woman

زن بی سر (محصول آرژانتین 2008)

نویسنده و کارگردان: لوکرسیا مارتل

داستان زنی میانسال از خانواده ای مرفه است(زنی بلوند با لبخند دائمی که نسبت به سایر اعضای فامیل زیباتر است و همه یکجوری دوستش دارند). هنگام رانندگی وقتی حواسش به روبرو نیست، ناگهان چیزی را زیر میگیرد. نمیداند چیزی که زیر گرفته سگ بود یا یک پسربچه؟ بعد از چند دقیقه ترجیح میدهد راهش را ادامه دهد و قضیه را فراموش کند.فیلم روایتگر سرگردانی و از هم پاشیدگی شخصیت ورونیکا (همان زن بلوند میانسال) است پس از این تصمیم....

درآوردن فیلمی چنین بدیع و خلاقانه از آن داستان تکراری، باورنکردنی است. بعد از تماشای فیلم نوشته ی مجید اسلامی را خواندم. آقای اسلامی در دو پست به خوبی به زیبایی های بصری و فیلمبرداری هنرمندانه ای که مهمترین نقطه ی قوت فیلم است اشاره کرده. آن مطالب را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید. سعی میکنم به ظرافت های دیگر فیلم بپردازم.

بعد از تصادف ورونیکا سعی میکند همه چیز را فراموش کند ولی همه چیز را فراموش میکند به جز تصادف! از اینجا به بعد این شخصیت تقریبا دچار نوعی سرگشتگی و گیجی است. این گیجی باعث میشود در بیشتر موقعیتهایی که کسی با ورونیکا حرف میزند، سکوت آزار دهنده و توام با پریشانی او دیالوگ ها را تبدیل به مونولوگ کند(فکر میکنم این روش برای نشان دادن از هم پاشیدگی و پریشانی شخصیت اصلی بسیار موفق بوده).

پیچ و خم های ریز فیلمنامه مدام تماشاگر را به اشتباه می اندازند و به طرز جالبی گیجی ورونیکا را به بیننده منتقل میکنند (مثلا دو بار تصور میکنید که مردی که می بینید شوهر ورونیکاست اما هر بار اشتباه میکنید تابالاخره سر و کله ی شوهر پیدا میشود). زوایا و محل قرار گرفتن دوربین در بسیاری موارد طوری انتخاب شده اند که فوکوس روی یک سوژه ی خاص نیست و قابها روی چند شخصیت یا المان به طور یکسان متمرکز شده اند تا باز هم بر گیجی تماشاگر بیافزاید، طوری که گاهی واقعا نمیدانید باید به چه چیزی توجه کنید( نمونه ی چنین قابهایی را در فیلم زنگ تفریح هم میتوان دید. آنجا هم این قابها کارکردی مشابه داشتند).

نکته ی جالب دیگر این بود که تماشاگر در طول فیلم منتظر است تا بالاخره کارگردان سرنخی رو کند که معلوم شود آن چیزی که زیر گرفته شد سگ بود یا پسر بچه؟ اما مارتل تمام تلاشش را میکند تا در این مورد اطلاعاتی داده نشود وهنر کارگردان در به تصویر کشیدن بازخورد تصوری از واقعیت است که در ذهن شخصیت ها نقش بسته، نه روایت واقعیت.

ارزشگذاری: 

Nineteen Eighty Four

۱۹۸۴ (محصول ۱۹۸۴)

کارگردان : مایکل رادفورد

1984 بدون شک از بزرگترین رمان های قران بیستم است.جرج اورول در زندگی کوتاهش دو رمان بسیار مهم نوشت که دیگری قلعه حیوانات نام دارد.

1984 رمانی سیاسی و تخیلی است.اورول کتاب را در سال 1948 نوشته و با رویکردی تخیلی جهان در سال 1984 را در داستانش ترسیم میکند(سال 84 را با وارونه کردن 48،سال نوشتن کتاب به دست آورده) : مرزبندی کشورها از بین رفته و دنیا به سه سرزمین بزرگتر تبدیل شده که مدام با یکدیگر در حال جنگ هستند.حریم خصوصی انسانها نه تنها از بین رفته بلکه انسانها تبدیل به برده های حکومت شده اند.شما همیشه حتی در منزل با دوربینهایی تحت نظر هستید.یک صفحه بزرگ نمایش همیشه و در همه جا وجود دارد که بیانیه ها و اخبار و دستورات را به شما اعلام میکند.چیزی به نام عشق و رابطه ای که شما دوست داشته باشید وجود ندارد.فقط در شرایط خاص و با انتخاب سیستم حاکم رابطه هایی میتواند وجود داشته باشد که مطلقا در آنها هیچ لذتی وجود ندارد و تنها هدف آن زاد و ولد برای تقویت سیستم حاکم میباشد.قلم و کاغذ قاچاق است و ...

در این سیستم اکثر انسانها به طرز وحشتناک و حیرت آوری شستشوی مغزی شده اند و شخصیت اصلی داستان و فیلم(وینستون،با بازی جان هرت) از معدود کسانی است که هنوز فکر و روحش را تسلیم سیستم نکرده و به دنبال راه چاره ای میگردد.

در ابتدا بگویم که اگر این فیلم را دیده اید یا ندیده اید به هر حال خواندن رمان1984 را از دست ندهید و مطمئن باشید پس از آن تغییر بزرگی در نگرش شما به جامعه،حکومت و سیاست به وجود خواهد آمد.برای من که اینطور بود و مقایسه سیستم حاکم در 1984 و سیستم فعلی جالب و حیرت آور بود.

از ابتدا به نتیجه اقتباس سینمایی این اثر شک داشتم.رمان 1984 به نظر من از دو بخش تشکیل شده،یکی داستان زندگی وینستون و دیگری توضیحات نویسنده درباره نظام های حاکم بر دنیا و توضیحاتی که بعدها وینستون در کتاب گلدستین میخواند.که خوب به تصویر در آوردن این توضیحات چندان عملی نیست و فقط گاهی کارگردان مجبور میشود از زبان وینستون صفحاتی از کتاب گلدستین را بخواند که به نظر من اصلا کافی نیست و  اگر هم بیشتر از این میخواند ممکن بود برای مخاطب عام تر خسته کننده باشد و در هر صورت ریتم فیلم هم آسیب میدید.

به هر حال با فیلم خوبی روبرو هستیم اما فیلم نتوانسته از زیر سایه رمان خود را بیرون بکشد و مفاهیم موجود در فیلم به هیچ وجه نتوانسته به عمق معانی  کتاب نزدیک شود و به هیچ وجه جای خواندن کتاب را نمیگیرد.

یاد نقل قولی از جعفر مدرس صادقی(نویسنده رمان گاو خونی) افتادم که گفته بود اقتباس سینمایی از داستانهایش برای او هیچ ارزشی ندارد غیر اینکه عده ای را تشویق به خواندن اصل کتاب بکند.

اینجا هم به نظر من این اتفاق افتاده و دیدن فیلم میتواند مقدمه ای برای خواندن 1984 باشد.

- فیلم نه تنها در سال 1984 (همزمان با عنوان کتاب) ساخته شده،بلکه تاریخ های دیگر هم مطابقت دارد.مثلا جایی که وینستون در یادداشت هایش مینویسد 4 ژوئن،سکانس مربوط در همان تاریخ گرفته شده.محل فیلمبرداری هم در اطراف لندن و مطابق با کتاب است.

- فیلم تقدیم شده به ریچارد برتون،بازیگر نقش ابرین که پس از بازی در این فیلم،در سال 1984 فوت کرد.او 7 بار نامزد جایزه اسکار شد ولی هرگز برنده این جایزه نشد.

- جان هرت بازیگر نقش اصلی فیلم (وینستون)را اگر نمیشناسید فیلم "مرد فیل نما" اثر دیوید لینچ را به یاد بیاورید.جان هرت آنجا نقش مرد فیل نما را بازی میکرد که نامزد اسکار هم شد.

ارزشگذاری فیلم :

ریچارد برتون در IMDB

جان هرت در IMDB

The Texas Chainsaw Massacre: The Beginning

کشتار اره برقی تگزاس:آغاز(2006)
بین سال های 1969 تا 1973 در ایالت تگزاس 33 نفر به دست یک خانواده روانی به قتل رسیدند.
این کشتار که به " کشتار اره برقی تگزاس" شهرت دارد(به خاطر استفاده از اره برقی در سلاخی قربانیان)منبع اقتباس فیلمهای تلویزیونی و سینمایی زیادی بوده.
در این بین دو فیلم با همان عنوان "کشتار اره برقی تگزاس" از بقیه معروف تر و خوش پرداخت تر هستند.فیلم اول که یک فیلم کلاسیک در زمینه فیلمهای ژانر وحشت و به خصوص اسلشر محسوب میشود محصول 1974 است و نسخه جدید آن محصول 2003 است.
اما فیلمی که اینجا نام برده ایم جدیدترین فیلم کشتار اره برقی است و تمرکز آن بر روی شروع این اتفاقات و کشتارهاست و در انتهای عنوانش کلمه Beginning دیده میشود.
به هرحال با یک فیلم بسیار معمولی در خانواده فیلمهای اسلشر ( سلاخی اعضای بدن)روبرو هستیم که البته باز به نظر من از سری فیلمهای اره شاید کمی قابل تحمل تر باشد اما نکته مثبت خاصی هم برای اشاره کردن ندارد.غیر از اینکه در این گونه فیلمها از بین چندین انسان بی گناهی که با آنها همراه میشویم و گیر "آدم بدها" میفتیم بلاخره حداقل یک نفر نجات پیدا میکند اما اینجا(به صورت غیر کلیشه ای) همه کشته میشوند..
ارزشگذاری :

Australia

استرالیا(2008)

کارگردان : باز لورمن

سارا(نیکول کیدمن)برای پیوستن به شوهرش عازم استرالیا میشود و همزمان با ورود او شوهرش میمیرد و گله بزرگ گاو و زمین هایش به سارا میرسد.او تصمیم به اداره این اموال به کمک گله دار همسرش(هیو جکمن)میگیرد.

فیلم داستان سر راست و غیر پیچیده ای دارد . البته راوی اصلی داستان شخصیتی دیگریست به نام نولا که یک پسربچه دو رگه است که با مادر سیاه پوستش زندگی میکند.بر طبق قانون آن زمان استرالیا کودکان دورگه به اجبار به مراکز مخصوصی برده میشدند تا با آداب و زبان سفیدپوستان بزرگ شوند.فیلم با نوشتاری بر اساس سابقه تاریخی درباره این موضوع شروع میشود و به پایان میرسد.فیلم دیگری که تمام تمرکزش بر همین مسئله مهم در تاریخ استرالیاست فیلم حصار ضد خرگوش (  Rabbit proof fence )میباشد.به هر حال بد نیست بدانید در سال 2008 دولت استرالیا به خاطر این موضوع و آزار کودکانی که به" نسل ربوده شده"معروف هستند رسما عذر خواهی کرد.

با این وجود فیلم با وجود زمان طولانی 145 دقیقه زیاد خود را درگیر این موضوع نمیکند اما نولا نقش زیادی در فیلم دارد.

فیلم از کلیشه ها به خوبی بهره میبرد و با داشتان رگه هایی از طنز،هیجان،ملودرام و حتی بهره گرفتن از نوستالژی فیلم "جادوگر شهر آز"سعی میکند تمام مخاطبان را راضی نگه دارد و در تمام این زمینه ها بد هم عمل نکرده و شاید شما متوجه زمان طولانی فیلم(البته فقط برای مرتبه اول)نشوید.

غیر از اشاره مستقیم به فیلم "جادوگر شهر آز" که به صورت آواز و تماشای صحنه هایی از فیلم در سینما دیده میشود و حتی موضوع جادوگری که آرزوی نولا است و بارها پدربزرگش هم با استفاده از این نیروها به او کمک میکند،فیلم در ابتدای امر  اشاره مختصری هم به سینمای وسترن با استفاده از شباهت بین هیو جکمن و کلینت اسیتوود نیز میکند که به نظر من خوب و جالب بود.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

The Man From London

مردی از لندن(2007)

کارگردان : بلا تار

اگه جزء اون دسته از افراد هستید که دنبال فیلمهای تازه(به لحاظ سبک و سیاق کارگردانی و فیلمبرداری) میگردید این فیلم، فیلم خوبیه.در کل یه تجربه عالی برای دیدن فیلمی متفاوت.

فیلم سیاه و سفید فیلمبرداری شده و فکر کنم از لحاظ نوع فیلمبرداری و نگاتیو با فیلمهای سیاه و سفیدی که این سالهای اخیر ساخته شدن(مثل گاو نر خشمگین یا مرد مرده)فرق داره و حس و حال فیلمهایی رو به مخاطب میده که اون زمان تمام فیلمها سیاه و سفید بودن.

خصیصه اصلی فیلم برداشت های طولانی اونه.اولین سکانس فیلم فقط از یه برداشت طولانی 13 دقیقه ای تشکیل شده و واقعا براش زحمت کشیده شده.حرکات دوربین واقعا حیرت آوره و میزانسن و قاب بندی با وجود این که دوربین محدوده وسیعی رو با حرکت تحت پوشش قرار میده قابل توجه و کم نظیره.

اما از این برداشتها طولانیتر هم دیده بودم(مثل طناب هیچکاک) سیاه و سفید بودنش هم چیز تازه ای نبود.چیزی که برای من تازگی داشت و مشابه اون رو ندیده بودم نماهای ثابتی بود که گاهی دو،سه دقیقه بدون اینکه اتفاقی بیفته و بدون اینکه دوربین کوچکترین حرکتی داشته باشه بر روی موضوعی ثابت میموند.این موضوعات مختلف بودند: یه در،پیرمردی که غذا میخوره،بچه ای که توپ بازی میکنه،چهره یه زن و ..

البته به نظر من اینها به دو دسته تقسیم میشن یه دسته از اونها که قبلش اتفاق مهمی نیفتاده و نماهای ثابت گاهی خسته کننده و کمی ملال آور میشن و دسته دوم نماهای ثابتی که قبلش یه سکانس پر از حرکت و اکتیو(از لحاظ بازی نه دکوپاژ)  و همراه با درگیری و جر وبحث شخصیت ها رو داریم و این سکانس اکتیو که همه آنها فقط در یه برداشت گرفته شدند ختم میشه به یه نمای ثابت تاثیر گذار : مانند سکانسی که پدر وارد مغازه میشه و پس از درگیری و بحث طولانیش دخترش رو میبره،زن صاحب مغازه پس از درگیری به پشت پیشخوان برمیگرده و مردی که چند لحظه قبل وارد قاب شده بود یه گوشه مشغول ساطور زدن به یه لاشه میشه(نمای ثابت:زن پشت پیشخوان،مرد در حال ساطور زدن) که برای مدت طولانی ادامه داره. و یا جاییکه زن به خاطر خرید پوست روباه با شوهر کشمکش پیدا میکنه و در نهایت پس از پایان مشاجره و تنها موندن زن،برای چند دقیقه دوربین چهره زن رو به طور ثابت در کادر میگیره و جالب اون که بازیگر زن در این مدت به نسبت طولانی حسش رو حفظ میکنه.

- بلا تار برای این فیلم نامزد دریافت نخل طلای جشنواره کن شد.

ارزشگذاری :

لینک فیلم در IMDB

Eastern Promises

قولهای شرقی(2007)

کارگردان : دیوید کرانینبرگ

یه دختر نوجوان که جراحاتی هم داره به هنگام وضع حمل میمیره و پرستاری که از داخل کیف دختر دفترچه خاطرات اونو پیدا کرده به دنبال یافتن خانواده و هویت اون برای سپردن بچه درگیر روابط یه خانواده مافیای روسی مییشه..

ویگو مورتنسن و  وینسنت کسل

اینجا هم مثل فیلم دیگه دیوید کرانینبرگ -تاریخچه خشونت- با فیلمی روبرو هستیم که ساختار و شروع خوبی داره ایجاد سوال و گره و جذابیت میکنه،شخصیت ها مرموز و جذاب هستند(در هر دو فیلم ویگو مورتنسن به خوبی ایفای نقش میکنه) اما کم کم که به پایان فیلم نزدیک میشیم و زمان گره گشایی میرسه منطق جای خودش رو به سهل انگاری میده و گره ها به راحتترین شکل باز میشن و دوباره همه چیز به خوبی تمام میشه.البته بیشتر این ایرادات هم شاید به فیلمنامه برگرده اما خوب کارگردان به نوعی مسئول نهایی اثر تولید شدست.

برای سهل انگاری که گفتم دقت کنید چقدر راحت کریل(وینسنت کسل)بچه رو از بیمارستان میدزده ! مگه غیر اینه که پلیس از سیمون آزمایش خون میگیره تا بفهمه اون پدر این بچه هست یا نه و این بچه حکم یه مدرک با ارزش رو داره؟،پس چرا بدون هیچ مراقبتی رها شده..

یا اون دو نفر که برای قتل نیکولای به حموم میرن هیچ کدوم یه اسلحه نداشتن و با اون خنجر فقط کارگردان خواسته خون و خونریزی راه بندازه.اون دومی هم که خودشو به مردن زده بود و دوباره یهو اونطوری حمله کرد  خیلی ضایع بود.

اصلا جریان موتور سواری آنا(ناامی واتس) که با ظاهر و شغلش همخوانی نداره و این نکته که موتور متعلق به پدرش بوده چه کارکردی در ادامه فیلم داره و ازش چه استفاده ای میشه.

به هر حال وقتی فیلمی کم کم شخصیت ها رو درگیر وقایع مختلف میکنه و ایجاد سوال و جذابیت میکنه نباید در پایان به این سرعت و سهولت همه چیز رو ختم به خیر کنه.

- حاشیه : ناامی واتس که در این فیلم نقش یه ماما رو بازی میکنه که قبلا بچش سقط شده بوده و در پایان فیلم بچه رو به فرزندی برمیداره پس از شروع فیلمبرداری متوجه میشه که حاملست..

- ویگو مورتنسن برای  نقشش در این فیلم کاندید اسکار شد.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

The Taking of Pelham 123

گروگانگیری در  پلهام 123 (2009)

کارگردان : تونی اسکات

چند نفر مسلح اقدام به گروگانگیری در یک قطار زیرزمینی(معروف به پلهام 123)میکنند و 10 میلیون دلار پول از شهردار میخوان تا به مسافرین مترو آسیبی نرسونن .

2 هنرپیشه محبوب و فوق العاده در این فیلم بازی میکنند،هنرپیشه هایی که هرگاه با کارگردان و فیلمنامه خوبی کار کردن یک فیلم به یاد ماندنی از خودشون به جا گذاشتن.جان تراولتا در نقش سردسته گروگانگیرها(رایدر) که تخصص فوق العاده ای در ایفای نقش های منفی یا نزدیک به ضدقهرمان داره و دیگری دنزل واشنگتن که همین چندسال پیش برای بازی در فیلم Training Day اسکار نقش اول رو به شایستگی دریافت کرد.اینجا دنزل واشنگتن نقش گاربر،یک کارمند مترو رو بازی میکنه که ناخواسته درگیر این گروگانگیری میشه.

فیلم نسخه قدیمیتری داره که مربوط به سال 1974 میشه و هر دوی اونها اقتباسی از یه رمان هستند.

ماجرای گروگانگیری و مکالمات و مذاکرات رایدر و گاربر و خلاصه همه چیز تقریبا به خوبی پیش میره و با یه فیلم اکشن،تریلر خوب روبرو هستیم تا جاییکه متاسفانه قهرمان بازی گاربر شروع میشه و فیلم به آفت کلیشه های این چنینی- که در اون قهرمان سود و زیان شخصی نمیبینه اما جلوی یه ماشین رو میگیره و راننده رو پیاده میکنه و دنبال آدم بده میره- میفته.(تا حالا چند تا فیلم با صحنه ای مشابه اونچه که گفتم دیدین؟)

- ماجرای چت پسر داخل مترو با دوستش هم موضوع زائدیه که کمکی به پیشبرد فیلم نمیکنه غیر از تشخیص هویت یه راننده قدیمی مترو  که با توجه به این موضوع کم اهمیت زمان، نسبتا زیادی از فیلم رو اشغال میکنه و یا روی اینترنت رفتن پخش زنده داخل مترو هم هیچ بازتابی در اتفاقات فیلم نداره.

با این وجود حتی اگه نسخه اصلی فیلم رو هم دیده باشین باز هم تقابل این دو بازیگر خوب سینما ارزش یه بار دیدن فیلم رو  داره..

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB


Love Story

داستان عشق(۱۹۷۰)

کارگردان : آرتور هیلر

فیلم Love Story که در ایران به همین نام اصلی اش معروف است از اون فیلمهاییه که موسیقیشون خیلی معروفتر از خود فیلم هستند و کمتر کسی پیدا میشه که ملودی مشهور اون رو نشنیده باشه.

فیلم داستان عشق یه دختر پسر جوانه که از ابتدا با روایت پسر متوجه میشیم که عشقش مرده و حالا با یه فلش بک که تقریبا تمام فیلم رو شامل میشه با داستان این لیلی و مجنون فرنگی آشنا میشیم.یه داستان تین ایجری که برام خیلی عجیبه چطور این همه نامزد اسکار شده و یه روایت آبکی از عاشق شدن و بیماری  یک سوی این عشق و مردن در آغوش محبوب و حسرت خوردن تماشاگر از این عشق سینمایی.

چند تا نکته که به نظرم با ارزش اومد:

- در طول فیلم هر بار ملودی آشنای فیلم رو تقریبا کامل میشنویم تا جاییکه الیور در مطب دکتر متوجه میشه به زودی جنیفر خواهد مرد و وقتی از مطب بیرون میاد باز هم چند نت ابتدای ملودی فیلم رو میشنویم اما در اون آشفتگی و پریشانی ذهن الیور و شلوغی خیابان چند نت بعدی انگار صداهای ناهنجاری(شبیه بوق ماشین)هستن که با موقعیت روحی الیور و تماشاگر همخوانی داره.

- از صحنه هایی که کارگردانی ارزشمندی داره جاییه که الیور و جنیفر با ماشین از دیدار پدر مادر الیور بازمیگردن و گفتگوهاشون درباره وقایع اونجا و نمایش تکه تکه از اونچه که اتفاق افتاده یه تدوین و روایت مقطع زیبا رو به وجود میاره .

- فیلم یه جمله خیلی معروف داره که جزء چند نقل قول معروف تاریخ سینما به حساب میاد:

Love means never having to say you're sorry

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB


Ice Age 3

عصر یخبندان : آغاز دایناسورها (2009)

از وقتی در مراسم اسکار جایزه اسکار جداگانه ای برای بهترین فیلم انیمیشن سال در نظر گرفته شده،شناسایی فیلمهای نسبتا با ارزش انیمیشن برای انتخاب و تماشا راحت تر شده اما خوب قسمت سوم عصر یخ فیلمیه که فقط با جا دادن یه سری ماجاجویی ها و اتفاقات خنده دار تنها منظورش هدف قرار دادن گیشه ای بوده که نصیب قسمتهای قبلی شده بود.

در حقیقت بر خلاف فیلمهای انیمیشن با ارزشی که در کنار کودکان میتونن برای بزرگسالان هم فیلمهای خوبی باشن این فیلم فقط مناسب بچه هاست.

از نکات مثبت سری فیلمهای عصر یخ همون موتیف تکرار شده سنجابیه که به دنبال یه بلوط میگرده و همش سرش بلاهای مختلف میاد و تو این قسمت با اضافه شدن یه سنجاب ماده اتفاقات بامزه ای در فیلم میفته،در حقیقت بهترین صحنه های فیلم که خلاقیت هم درش به کار رفته(مثل جایی که کشمکش برای بلوط تبدیل به یه رقص جذاب میشه)متعلق به همین دوتا سنجاب بامزست.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

Public Enemies دشمنان مردم

دشمنان مردم(2009)

کارگردان : مایکل مان

فیلم روایت زندگی جان دلینجر(جانی دپ)یه سارق بانک در دهه 1930 است و تلاش گسترده نیروی پلیس و به ویژه ماموری به نام ملویس پرویس(کریستین بیل)برای دستگیری او..

برای دیدن فیلم جدیدی از مایکل مان باید واقعا خوشحال بود و به خصوص که یکی از بهترین بازیگران نسل جدید،جانی دپ،قرار باشه توش در نقش یک گانگستر بازی کنه.

موضوع سرقت فیلم و تقابل دزد و پلیس (جانی دپ و کریستین بیل) ناخودآگاه ذهن مخاطب رو به طرف فیلم ستایش شده و ماندگار مایکل مان یعنی Heat (مخمصه) میبره و تقابل رابرت دنیرو و آل پاچینو.

فیلم به خودی خود فیلم خیلی خوبیه اما این مقایسه با یکی از بهترین های این ژانر در تاریخ سینما(که به خاطر کارگردان مشترکش غیر قابل اجتناب نشون میده) باعث میشه کمی از ارزش فیلم در نگاه ما کاسته بشه.

به هر حال ترکیب و قدرت بازیگری پاچینو و دنیرو به دپ و بیل میچربه.به یاد بیارید سکانس شاهکار فیلم مخمصه که دزد و پلیس با هم قهوه میخورن و از رویاها و کابوس هاشون میگن و به هم اولتیماتوم میدن و مقایسه کنید با تقابل دلینجر و پرویس در زندان که اصلا در خاطرها نمیمونه.

یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم مخمصه این بود که شخصیت محوری وجود نداشت و همه چیز به طور مساوی بین دزد و پلیس تقسیم شده بود و ما از زندگی و شخصیت هر دو به یک اندازه مطلع بودیم اما اینجا فقط یه بازیگر معروف برای پلیس انتخاب شده و اون حسی که در فیلم مخمصه به هنگام کشتن دزد سراغ پلیس میاد اینجا اصلا نمیتونه شکل بگیره.

و البته کم و بیش یه سری تشابهات هم در مضمون هر دو فیلم وجود داره در مخمصه دنیرو همیشه میگفت تو زندگی نباید چیزی وجود داشته باشه که نتونی ازش دل بکنی و اینجا هم به دپ توصیه میشه به زنها نزدیک نشه و خودش رو اسیر نکنه یا اخلاقیاتی که دنیرو داشت دپ هم داره مثلا کتش رو دوش زن گروگان که سردشه میندازه و از آدم ربایی خوشش نمیاد.

یکی از مسائلی که به نظر من ضعف اومد این گیر افتادن ها و از زندان در رفتن های دلینجر بود که گاهی کمی ساده انگارانه به نظر میرسید.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

مایکل مان در IMDB