فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

طهران؛ تهران

"طهران، تهران" یکی از فیلم های جشنواره فجر امسال بود. یک فیلم اپیزودیک که هر اپیزودش توسط گروهی مستقل تولید شده ( البته قرار بود فیلم 3 اپیزود داشته باشه و بخش میانی توسط مرحوم سیف الله داد ساخته بشه که عمرش به دنیا نبود)

 

اپیزود اول:

                                    "طهران؛ روزهای آشنا"


کارگردان: داریوش مهرجویی

فیلم داستان خانواده ای جنوب شهری است که شب عید سقف خونشون میاد پایین و اتفاقی با یک گروه پیرمرد و پیرزن آشنا میشن و میرن تهران-گردی...

اصلا انتظار چنین فیلمی رو از مهرجویی نداشتم. یک داستان ضعیف، ‌یک فیلم نامه ی ضعیف تر، ‌ خالی بودن فیلم از خلاقیت و بازیگوشی هایی که می تونه فیلم رو جذاب کنه...چیزهایی هستند که هر وقت با هم جمع بشن نتیجه اش یک فیلم خسته کننده میشه و مهرجویی به خوبی این همه عیب و ایراد رو تو یک فیلم دور هم جمع کرده ( اضافه کنید به اینها بازی های نچسب و مصنوعی چندتا پیرمرد و پیرزن رو که به شدت توی ذوق میزنه). به نظرم فیلم فقط برای مخاطب کسالت بار نیست، برای خود مهرجویی هم ساختن چنین فیلمی خسته کننده بوده ، بارزترین دلیلش هم انتخاب دم دستی ترین و پیش پاافتاده ترین روش ها برای دادن اطلاعات به بیننده و پیش بردن داستان است( مثلا بعد از دیدن هر بنای تاریخی تهران یک نفر میپرسه معمارش کی بوده؟‌ و بعد از اینکه عقل کل گروه جوابشو داد، همه با هم میگن حالا بریم بنای بعدی.... و این اتفاق مسخره بعد از دیدن هر بنا تکرار میشه ). برای من که همیشه به آثار مهرجویی با احترام نگاه میکردم دیدن چنین فیلمی قدری غیرمنتظره بود.


اپیزود دوم:

"تهران؛ سیم آخر"

کارگردان: مهدی کرمپور

کرمپور همان کارگردان "چه کسی امیر را کشت؟" است. این یکی داستان یک گروه موسیقی زیرزمینیه(یک گروه راک) که 2 ساعت مونده به کنسرت، مجوزشون برای چندمین بار لغو میشه...

این اپیزود فیلم حداقل از جنبه ی موسیقایی جذابیت هایی داشت (صدای منحصر به فرد رضا یزدانی خیلی به فیلم کمک کرده بود) اما شخصیت پردازی های ضعیف و کلیشه ای به اضافه ی فضاسازی های مضحک و خنده دار خیلی وقتها باعث میشد جدی ترین سکانس های فیلم شدیدا مسخره به نظر برسن. بزرگ نمایی ها و جیغ زدن هایی که توی سینمای ما زیاد دیده میشه،‌ توی این فیلم هم به شکل آزار دهنده ای ملموس بود.

 

*پ.ن : اپیزود اول یک داستان سفید بود و آخر فیلم هم همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شد و اپیزود دوم یک قصه تلخ بود با پایانی سیاه. یکی از معدود خلاقیتهای این فیلم تیتراژ پایانی اش بود که صفحه به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشد . قسمت سفید برای اپیزود اول و قسمت سیاه برای اپیزود دوم.

: ارزشگذاری

Stranger Than Paradise

عجیب تر از بهشت(1984)

نویسنده و کارگردان : جیم جارموش

فیلم از سه قسمت تشکیل شده The New World،One Year Later،Paradise

در بخش اول یه دختر نوجوان(اوا) از مجارستان به آمریکا میاد تا بره کلیولند پیش عمش اما به اجبار 10 روز در نیویورک مهمون پسرخالش(ویلی) میشه.در بخش دوم یک سال بعد ویلی و دوستش ادی با پولی که تو قمار بردن میرن کلیولند تا یه سری به اوا بزنن و در بخش آخر با عنوان بهشت سه نفری به فلوریدا میرن ..

تا به حال شاید یه نمونه فیلم خوب absord یا پوچ گرا و به عبارت دیگه جفنگ ندیده بودم اما فکر کنم عجیب تر از بهشت میتونه نمونه خوبی برای سینمای ابسورد باشه چه در محتوا و چه در فرم.

تمام فیلم از شات هایی تشکیل شده که هر کدوم به تنهایی یه سکانس رو تشکیل میدن و در فاصله بین اونها فقط چند ثانیه تصویر سیاه داریم.این کارگردانی،دکوپاژ،تدوین و میزانسن های سرد و بی روح و یکنواخت به خوبی همخوانی دارن با شخصیتهای سرد و بی روح فیلم که به ندرت هیجان زده میشن و همیشه بازی یکنواختی رو از اونها میبینیم.

از اون عجیب تر اینه که فیلم در واقع موسیقی نداره و تمام موزیکی که در طول فیلم میشنویم در حقیقت موسیقی سرصحنست که جایی از ضبط صوت اوا شنیده میشه و جایی از ضبط ماشین و ..(من شخصا از موسیقی که اوا گوش میکرد و به نظر ویلی چرت و پرت میومد خیلی خوشم اومد)

بازی دو شخصیت ویلی و ادی برای من خیلی جذاب و دیدنی بود مخصوصا ادی با اون ژست بی خیال و بلاتکلیفش در مقابل اتفاقات.مخصوصا جایی که چندبار رو به ویلی تکرار میکنه چرا اوا رو با خودمون به سینما نمیبریم.

نمیدونم چه توضیحی میشه در مورد زیبایی ابسورد بودن فیلم داد اما دقت کنید به موقعیت های جفنگی مثل بازی ورق با عمه که به راحتی همیشه در مقابل ویلی و ادی برنده میشه و همین ویلی و ادی با زرنگی و حقه در بازی ورق کلی پول به جیب زدن. و در مقابل عبارت "همیشه من برنده ام"که عمه میگه میشه مطمئن بود که باز اون سر اینا تو بازی کلاه میذاره..

- جیم جارموش برای این فیلم برنده دوربین طلا از جشنواره کن شد.

- در سکانسی که ویلی و ادی به دیدن اوا در رستوران رفتن و مشغول صحبت با اون میشن میتونین جیم جارموش رو در انتهای تصویر ببینین که مشغول خوردن ساندویچه..

ارزش گذاری :

لینک فیلم در IMDB

DOGVILLE

داگویل (محصول 2003)

نویسنده و کارگردان: لارس فون تری یه

بازیگران: نیکول کیدمن، پل بتانی، جیمز کان، جان هارت(راوی)....

دختری زیبا به نام گریس (با بازی نیکول کیدمن) در راه فرار از دست گروهی گنگستر بسیار قدرتمند به شهر کوچکی به نام داگویل میرسد. یکی از اهالی به نام تام که مغز متفکر شهر است دلباخته ی زیبایی گریس شده و از او میخواهد در شهر بماند، اما با مخالفت اهالی روبرو می شود، با اصرار تام قرار میشود گریس دو هفته به صورت آزمایشی در داگویل زندگی کند و پس از آن اگر حتی یک نفر از حضور او ناراضی بود،‌ شهر را ترک کند. فیلم داستان زندگی عجیب و غریب گریس در داگویل را در نه فصل و یک مقدمه روایت میکند....

فون تری یه دست به تجربه ی عجیبی زده است. بر اساس نمایشنامه ای از برتولت برشت (نمایش نامه نویس و کارگردان تئاتر شهیر آلمانی) فیلمی ساخته است در فضایی بسیار شبیه تئاتر،‌ با طراحی صحنه ی بسیار ساده و خلوت. فیلم در بین منتقدان و ریویونویس های امریکایی چندان پرطرفدار نبود. مهمترین دلیلش این بود که داگویل شهری در شمال امریکا انتخاب شده و به تصویر کشیدن رذالت های اهالی را توهین به هویت ملی خود تلقی کرده اند، در حالی که این نمایشنامه مثل همه ی آثار برشت جنبه ای فراگیر و جهان شمول دارد و داگویل تنها سمبلی است از دنیای انسانی (در طول فیلم جهان شمول بودن داستان با اشاره هایی مطرح میشود، بدون تاکید اضافی).

این وجه تمثیلی و نمادین در مورد همه ی شخصیت ها و عناصر فیلم صادق است. مثلا اگر داگویل را نماد هستی تصور کنیم، می توان گریس را به عنوان وسیله ای برای آزمایش بشر (آن همه تاکید روی سیب به عنوان اولین وسیله ی امتحان بشریت و قاب چشم نواز خوابیدن گریس در میان جعبه های سیب به همین دلیل است) و پدر گریس-رئیس گروه مافیایی- را به عنوان منبع قدرت نامحدود( تمثیلی از خدا) در نظر گرفت.

از چنین دیدگاهی میتوان هوشمندی فون تری یه در طراحی صحنه ی نامتعارف فیلم را ستود. انتخاب یک فضای کوچک استودیویی برای شهر و نشان دادن ساختمان ها با خطوط سفید روی زمین (خانه های بدون در و دیوار) و.... همه تمهیداتی است که کارگردان نابغه اندیشیده تا بیننده را قادر سازد در همه حال ناظر بر اعمال و روابط شخصیت ها و مهمتر از آن، واقف بر نیتی که پشت هر رفتارشان قرار دارد باشد.

بازی های روان و قابل قبول بازیگران نسبتا سرشناس فیلم از دیگر جنبه های مثبت فیلم است. به خصوص بازی کم نقص نیکول کیدمن. البته شخصیت پردازی موفق عامل این بازی های روان است (به خصوص در مورد شخصیت توماس ادیسون پسر که گواه هنرمندی نویسنده است)

فیلمبرداری و نورپردازی صحنه ها شگفت انگیز است. بسیاری قاب ها همچون تابلوهای نقاشی چشمنوازی است که طراوت و جذابیت فیلم را چندبرابر میکند. شوخی ها و بیان و موقعیت های طنزآمیز هم در بستر تراژدی، باعث میشود فیلم در دام جدیت و خشکی بیش از حد گیر نیفتد.

تنها چیزی که چندان نپسندیدم پایان تلخ و سیاه فیلم است بدون هیچ نقطه ی نورانی و سفیدی.

معمولا چنین داستان های تلخی ، در عین سیاهی نقاط روشنی باقی میگذارند!

ارزشگذاری:


*پ.ن: ارزش این فیلم بیش از 4 ستاره است اما بین 4 و 5، 4ستاره را انتخاب میکنم!

The Headless Woman

زن بی سر (محصول آرژانتین 2008)

نویسنده و کارگردان: لوکرسیا مارتل

داستان زنی میانسال از خانواده ای مرفه است(زنی بلوند با لبخند دائمی که نسبت به سایر اعضای فامیل زیباتر است و همه یکجوری دوستش دارند). هنگام رانندگی وقتی حواسش به روبرو نیست، ناگهان چیزی را زیر میگیرد. نمیداند چیزی که زیر گرفته سگ بود یا یک پسربچه؟ بعد از چند دقیقه ترجیح میدهد راهش را ادامه دهد و قضیه را فراموش کند.فیلم روایتگر سرگردانی و از هم پاشیدگی شخصیت ورونیکا (همان زن بلوند میانسال) است پس از این تصمیم....

درآوردن فیلمی چنین بدیع و خلاقانه از آن داستان تکراری، باورنکردنی است. بعد از تماشای فیلم نوشته ی مجید اسلامی را خواندم. آقای اسلامی در دو پست به خوبی به زیبایی های بصری و فیلمبرداری هنرمندانه ای که مهمترین نقطه ی قوت فیلم است اشاره کرده. آن مطالب را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید. سعی میکنم به ظرافت های دیگر فیلم بپردازم.

بعد از تصادف ورونیکا سعی میکند همه چیز را فراموش کند ولی همه چیز را فراموش میکند به جز تصادف! از اینجا به بعد این شخصیت تقریبا دچار نوعی سرگشتگی و گیجی است. این گیجی باعث میشود در بیشتر موقعیتهایی که کسی با ورونیکا حرف میزند، سکوت آزار دهنده و توام با پریشانی او دیالوگ ها را تبدیل به مونولوگ کند(فکر میکنم این روش برای نشان دادن از هم پاشیدگی و پریشانی شخصیت اصلی بسیار موفق بوده).

پیچ و خم های ریز فیلمنامه مدام تماشاگر را به اشتباه می اندازند و به طرز جالبی گیجی ورونیکا را به بیننده منتقل میکنند (مثلا دو بار تصور میکنید که مردی که می بینید شوهر ورونیکاست اما هر بار اشتباه میکنید تابالاخره سر و کله ی شوهر پیدا میشود). زوایا و محل قرار گرفتن دوربین در بسیاری موارد طوری انتخاب شده اند که فوکوس روی یک سوژه ی خاص نیست و قابها روی چند شخصیت یا المان به طور یکسان متمرکز شده اند تا باز هم بر گیجی تماشاگر بیافزاید، طوری که گاهی واقعا نمیدانید باید به چه چیزی توجه کنید( نمونه ی چنین قابهایی را در فیلم زنگ تفریح هم میتوان دید. آنجا هم این قابها کارکردی مشابه داشتند).

نکته ی جالب دیگر این بود که تماشاگر در طول فیلم منتظر است تا بالاخره کارگردان سرنخی رو کند که معلوم شود آن چیزی که زیر گرفته شد سگ بود یا پسر بچه؟ اما مارتل تمام تلاشش را میکند تا در این مورد اطلاعاتی داده نشود وهنر کارگردان در به تصویر کشیدن بازخورد تصوری از واقعیت است که در ذهن شخصیت ها نقش بسته، نه روایت واقعیت.

ارزشگذاری: 

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین

کارگردان: سامان سالور

مدیر فیلمبرداری: تورج اصلانی

بازیگران: محسن طنابنده، نادر فلاح، محسن نامجو

صدری و یدی، کارگران پمپ بنزینی قدیمی‌اند که به علت عوض شدن مسیر جاده اصلی، چندی است که متروک مانده. «یدی» که دل در گرو دختری در شهر مجاور دارد، در قبال پرداخت مبلغی به عباس اسماعیلی، پستچی ساده‌دل منطقه، نامه‌های عاشقانه‌اش را به عشق نادیده‌اش می‌رساند و منتظر ورود صاحبان پمپ بنزین و دریافت طلب‌های معوقه کارش است تا بتواند زندگی مشترکش را آغاز کند، غافل از اینکه پستچی، دلباخته دختر است.

فیلم بسیار خوب شروع میشود. تماشاگر 20-30 دقیقه ی ابتدایی چیز زیادی در مورد شرایط، شخصیت ها و روابط بینشان دستگیرش نمیشود و به مرور با خسّت خاصی اطلاعات داده میشود. در طول فیلم داستانک هایی روایت میشود که به نظر هیچ ربطی به موضوعات دیگر ندارند اما در پایان به طرز جالبی همه چبز با هم پیوند میخورد (سکانسی که عباس گردنبند را به صدری میدهد).

فیلمنامه و فضاسازی خوب باعث شده شخصیت ها تا حد قابل قبولی باورپذیر از آب دربیایند.

(مثلا فضای برفی فیلم که به خوبی نشان دهنده ی مشکلات صدری با محیط اطراف است، حتی طبیعت یا روند تکراری زندگی عباس و ضعف و آسیب پذیری نادر. البته در دو سه مورد تاکید های  کارگردان روی این نکات گل-درشت است)

اما مهمترین ویژگی فیلم فیلمبرداری بسیار خوب فیلم است. قاب بندیهای جالب و چشم نواز به اضافه ی میزانسن های کم نقص و خلاقانه ای که در طول فیلم بارها خودنمایی میکنند قابل تحسین است.

سالور در خلق موقعیت های طنز در بستر سیاه و تلخ فیلمنامه هم نمره ی قبولی گرفته و این فیلم را دوست داشتنی تر کرده.

بعد از تماشای فیلم کنجکاو شدم فیلم بعدی سالور (ترانه ی تنهایی تهران) را هم ببینم.

ارزشگذاری:

Nineteen Eighty Four

۱۹۸۴ (محصول ۱۹۸۴)

کارگردان : مایکل رادفورد

1984 بدون شک از بزرگترین رمان های قران بیستم است.جرج اورول در زندگی کوتاهش دو رمان بسیار مهم نوشت که دیگری قلعه حیوانات نام دارد.

1984 رمانی سیاسی و تخیلی است.اورول کتاب را در سال 1948 نوشته و با رویکردی تخیلی جهان در سال 1984 را در داستانش ترسیم میکند(سال 84 را با وارونه کردن 48،سال نوشتن کتاب به دست آورده) : مرزبندی کشورها از بین رفته و دنیا به سه سرزمین بزرگتر تبدیل شده که مدام با یکدیگر در حال جنگ هستند.حریم خصوصی انسانها نه تنها از بین رفته بلکه انسانها تبدیل به برده های حکومت شده اند.شما همیشه حتی در منزل با دوربینهایی تحت نظر هستید.یک صفحه بزرگ نمایش همیشه و در همه جا وجود دارد که بیانیه ها و اخبار و دستورات را به شما اعلام میکند.چیزی به نام عشق و رابطه ای که شما دوست داشته باشید وجود ندارد.فقط در شرایط خاص و با انتخاب سیستم حاکم رابطه هایی میتواند وجود داشته باشد که مطلقا در آنها هیچ لذتی وجود ندارد و تنها هدف آن زاد و ولد برای تقویت سیستم حاکم میباشد.قلم و کاغذ قاچاق است و ...

در این سیستم اکثر انسانها به طرز وحشتناک و حیرت آوری شستشوی مغزی شده اند و شخصیت اصلی داستان و فیلم(وینستون،با بازی جان هرت) از معدود کسانی است که هنوز فکر و روحش را تسلیم سیستم نکرده و به دنبال راه چاره ای میگردد.

در ابتدا بگویم که اگر این فیلم را دیده اید یا ندیده اید به هر حال خواندن رمان1984 را از دست ندهید و مطمئن باشید پس از آن تغییر بزرگی در نگرش شما به جامعه،حکومت و سیاست به وجود خواهد آمد.برای من که اینطور بود و مقایسه سیستم حاکم در 1984 و سیستم فعلی جالب و حیرت آور بود.

از ابتدا به نتیجه اقتباس سینمایی این اثر شک داشتم.رمان 1984 به نظر من از دو بخش تشکیل شده،یکی داستان زندگی وینستون و دیگری توضیحات نویسنده درباره نظام های حاکم بر دنیا و توضیحاتی که بعدها وینستون در کتاب گلدستین میخواند.که خوب به تصویر در آوردن این توضیحات چندان عملی نیست و فقط گاهی کارگردان مجبور میشود از زبان وینستون صفحاتی از کتاب گلدستین را بخواند که به نظر من اصلا کافی نیست و  اگر هم بیشتر از این میخواند ممکن بود برای مخاطب عام تر خسته کننده باشد و در هر صورت ریتم فیلم هم آسیب میدید.

به هر حال با فیلم خوبی روبرو هستیم اما فیلم نتوانسته از زیر سایه رمان خود را بیرون بکشد و مفاهیم موجود در فیلم به هیچ وجه نتوانسته به عمق معانی  کتاب نزدیک شود و به هیچ وجه جای خواندن کتاب را نمیگیرد.

یاد نقل قولی از جعفر مدرس صادقی(نویسنده رمان گاو خونی) افتادم که گفته بود اقتباس سینمایی از داستانهایش برای او هیچ ارزشی ندارد غیر اینکه عده ای را تشویق به خواندن اصل کتاب بکند.

اینجا هم به نظر من این اتفاق افتاده و دیدن فیلم میتواند مقدمه ای برای خواندن 1984 باشد.

- فیلم نه تنها در سال 1984 (همزمان با عنوان کتاب) ساخته شده،بلکه تاریخ های دیگر هم مطابقت دارد.مثلا جایی که وینستون در یادداشت هایش مینویسد 4 ژوئن،سکانس مربوط در همان تاریخ گرفته شده.محل فیلمبرداری هم در اطراف لندن و مطابق با کتاب است.

- فیلم تقدیم شده به ریچارد برتون،بازیگر نقش ابرین که پس از بازی در این فیلم،در سال 1984 فوت کرد.او 7 بار نامزد جایزه اسکار شد ولی هرگز برنده این جایزه نشد.

- جان هرت بازیگر نقش اصلی فیلم (وینستون)را اگر نمیشناسید فیلم "مرد فیل نما" اثر دیوید لینچ را به یاد بیاورید.جان هرت آنجا نقش مرد فیل نما را بازی میکرد که نامزد اسکار هم شد.

ارزشگذاری فیلم :

ریچارد برتون در IMDB

جان هرت در IMDB

تردید

تردید(1387)

نویسنده و کارگردان:واروژ کریم مسیحی

واروژ کریم مسیحی فعالیت خود را با دستیاری بهرام بیضایی در فیلم رگبار آغاز کرد و اولین فیلمش به نام پرده آخر را در سال 1369 ساخت،فیلمی که بسیار تحسین شد و همه به کارگردان آن بسیار امیدوار شدند اما 18 سال طول کشید تا کریم مسیحی فیلم بعدی اش را بسازد.

تردید اقتباسی از نمایشنامه هملت شکسپیر است،در واقع و به گفته خود کریم مسیحی این فیلم اقتباسی از هملت نیست بلکه شخصیت اصلی(سیاوش)متوجه میشود زندگی اش شباهت بسیاری به سرنوشت هملت پیدا کرده و به کمک نامزد و دوستش میکوشند سرنوشت محتوم هملت(سیاوش)را عوض کنند.

کریم مسیحی به مانند بیضایی که در چند فیلم دستیارش بوده تبحر خاصی در نوشتن دیالوگ های نغز و روان دارد و همانند بیضایی میزانسن های فیلمش را میتوان بی نقص و عالی دانست و در مجموع کارگردانی فیلم تردید نمره قبولی میگیرد اما فیلمنامه خالی از اشکال نیست.


مهمترین ویژگی نمایشنامه هملت شاید تردید هملت در " بودن یا نبودن"است،در فیلمنامه این فیلم هم به این موضوع توجه شده و اصلا نام آن "تردید" است اما تردید هملت با سیاوش تفاوت زیادی دارد.هملت میان زندگی کردن خفت بار و مردن  تردید دارد اما سیاوش در حقیقت اتفاقات تردید دارد.در حقیقت تردید سیاوش نسبت به تردید هملت سطحی تر است.

اما ویژگی دیگر نمایشنامه هملت(برای شخص من)که باعث شده از ذهنم پاک نشود تراژدی آن است.تراژدی که با دیالوگ های بسیار زیبا در بحث مرگ و زندگی که در جای جای متن از دهان هملت میشنویم تاثیری صد چندان پیدا میکند و تا مدت ها در ذهن مخاطب یا خواننده متن باقی میماند.(من هنوز هیچکدام ار اقتباس های معروف سینمایی هملت را ندیده ام و فقط نمایشنامه اش را خوانده ام).

اما این تراژدی در فیلم کریم مسیحی جایی ندارد .کاش کریم مسیحی شجاعت و خلاقیت  بیشتری به خرج میداد و همانطور که مادر سیاوش خود کشی میکند سیاوش هم به ترتیبی کشته میشد اما با یک  پایان ضعیف و با خطای تیر اندازی دانیال، سیاوش زنده می ماند و عموی خیانتکارش به جای او کشته میشود.در حقیقت پایان فیلم را فقط و فقط یک حادثه رقم میزند.

- اگر پیش از تماشای فیلم فکر کنیم چه عنصری ار نمایشنامه هملت برای ایرانی کردن و به تصویر در آوردن از همه سخت تر است شاید به صحنه گفتگوی روح پدر هملت با هملت  اشاره میکردیم.اما همین صحنه با فکر خوب کریم مسیحی تبدیل به نقطه قوت فیلم شده و با اجرای مراسم "گواتی" که از مراسم سنتی جنوب کشور است به تصویر در آمده.

گفتگو با واروژ کریم مسیحی پیرامون تردید

ارزشگذاری فیلم :

خانه ی دوست کجاست ؟

کارگردان: عباس کیارستمی

دستیار کارگردان: کیومرث پوراحمد              

فیلمبردار: فرهاد صبا

یک معلم دبستان شاگردی را تهدید میکند که اگر یک بار دیگر مشق اش را در دفترش ننویسد از مدرسه اخراجش کند. همانروز بغل-دستی این بچه دفتر دوستش را اشتباهی بر میدارد. وقتی به خانه میرسد متوجه قضیه میشود و جستجو برای یافتن خانه ی دوست را آغاز میکند...

در نگاه اول محال به نظر میرسد داستانی چنین سرراست و ساده کشش تبدیل شدن به یک فیلم بلند را داشته باشد، اما جادوی سینمای کیارستمی در بازپرداخت واقعیت از همین داستان پیش پاافتاده هم اثری جذاب و دوست داشتنی ساخته است.

قهرمان داستان باز هم شخصیتی است تنها که جامعه ی پیرامون درکش نمیکند و در عین حال سمج و متکی به نفس است( تقریبا در تمام آثار کیارستمی تا قبل از شیرین چنین شخصیتی وجود دارد! )

این عدم درک متقابل بین شخصیت اصلی و محیط آنقدر آزار دهنده است که عاقبت پسرک را وادار به شکستن ساختار جعلی و نظام مصنوعی میکند(کیارستمی در سکانس آغازین هم اشاره ی هوشمندانه ای به این موضوع میکند. بچه ها قبل از رسیدن معلم، در کلاس هرکار میخواهند میکنند و تخته را خط خطی کرده اند اما با رسیدن معلم ناگهان نظمی مصنوعی بر کلاس حاکم میشود) به هر حال سفر برای یافتن دوست شروع میشود!

کارگردان در فضاسازی دنیای کودکان و تلطیف احساسات مخاطب بزرگسال چنان موفق است که دیدن شلواری شبیه شلوار دوست یا صدای پارس کردن یک سگ تبدیل میشود به تعلیقی تاثیرگذار! تقریبا هیچ موضوع بی هدف و هرزی در فیلمنامه نیست. گاهی فکر میکنیم از سر بازیگوشی صحنه ای یا دیالوگی در فیلم گنجانده شده که هدف خاصی ندارد اما به مرور میبینیم همه چیز هدفدار است ( مثل آن پسرکی که در کلاس رفته زیر میز و کمرش درد میکند و چند سکانس بعد دلیلش را می بینیم یا حرف هایی که پدربزرگ در مورد تعلیم و تربیت کودکان می زند در ابتدا به لطیفه ای می ماند و آن همه تاکید بر مونولوگ پدربزرگ وقت کشی به نظر میرسد اما در سکانس ماقبل پایانی می فهمیم که چقدر آن تاکید هوشمندانه بوده)

مهارت کیارستمی در تنظیم حرکات و زوایای دوربین ، خلق موقعیتها در داخل قاب و دکوپاژ هم شگفت انگیز است. اما اوج هنر کیارستمی بازی گرفتن از کسانی است که کمترین آشنایی با دنیای سینما ندارند. تیم کارگردانی موفق شده اند طوری از نابازیگران روستایی بازی بگیرند که انگار دوربینی مخفی از زندگی واقعی جاری در روستا فیلم میگیرد. جالب انجاست که اگر گاهی کسی نگاهش توی دوربین می افتد همه چیز آنقدر واقعی است که فکر میکنیم این هم بخشی از واقعیت جاری است (بر خلاف اکثر فیلمسازانی که با نابازیگر کار میکنند و از نگاه کردن نابازیگر به دوربین آنقدر میترسند و بازیگران را میترسانند که گاهی شخصیت ها به شکل تابلویی سرشان را پایین می اندازند یا به طرف دیگری نگاه میکنند که از نگاه کردن به دوربین به مراتب بدتر است. اعتماد به نفس کیارستمی در این مورد هم ستودنی است)

اینها فقط گوشه ای از زیبایی های "خانه دوست کجاست؟" بود. فیلم آنقدر دوست داشتنی است که میتوان ساعتها در موردش حرف زد.

با اینکه کمی طولانی شد اما نمیتوان در مورد پایان به شدت تاثیرگذار و معنادار فیلم چیزی نگفت.

قهرمان داستان بعد از آن همه مشقتی که برای یافتن خانه ی دوست متحمل شده ، خانه اش را پیدا میکند اما بدون دیدار دوست راه را بر میگردد! انگار این سفر اودیسه وار قهرمان کوچک داستان را پخته تر کرده انگار،‌ این معرفت نه در اثر دیدار دوست که در اثر رنج سفر حاصل شده.

این بی شک یکی از قویترین ساخته های کیارستمی است (فیلمسازی که از نظر بزرگترین منتقدان جهان یکی از تاثیرگذارترین کارگردانهای دهه ی 90 است)

ارزشگذاری:

The Texas Chainsaw Massacre: The Beginning

کشتار اره برقی تگزاس:آغاز(2006)
بین سال های 1969 تا 1973 در ایالت تگزاس 33 نفر به دست یک خانواده روانی به قتل رسیدند.
این کشتار که به " کشتار اره برقی تگزاس" شهرت دارد(به خاطر استفاده از اره برقی در سلاخی قربانیان)منبع اقتباس فیلمهای تلویزیونی و سینمایی زیادی بوده.
در این بین دو فیلم با همان عنوان "کشتار اره برقی تگزاس" از بقیه معروف تر و خوش پرداخت تر هستند.فیلم اول که یک فیلم کلاسیک در زمینه فیلمهای ژانر وحشت و به خصوص اسلشر محسوب میشود محصول 1974 است و نسخه جدید آن محصول 2003 است.
اما فیلمی که اینجا نام برده ایم جدیدترین فیلم کشتار اره برقی است و تمرکز آن بر روی شروع این اتفاقات و کشتارهاست و در انتهای عنوانش کلمه Beginning دیده میشود.
به هرحال با یک فیلم بسیار معمولی در خانواده فیلمهای اسلشر ( سلاخی اعضای بدن)روبرو هستیم که البته باز به نظر من از سری فیلمهای اره شاید کمی قابل تحمل تر باشد اما نکته مثبت خاصی هم برای اشاره کردن ندارد.غیر از اینکه در این گونه فیلمها از بین چندین انسان بی گناهی که با آنها همراه میشویم و گیر "آدم بدها" میفتیم بلاخره حداقل یک نفر نجات پیدا میکند اما اینجا(به صورت غیر کلیشه ای) همه کشته میشوند..
ارزشگذاری :

Australia

استرالیا(2008)

کارگردان : باز لورمن

سارا(نیکول کیدمن)برای پیوستن به شوهرش عازم استرالیا میشود و همزمان با ورود او شوهرش میمیرد و گله بزرگ گاو و زمین هایش به سارا میرسد.او تصمیم به اداره این اموال به کمک گله دار همسرش(هیو جکمن)میگیرد.

فیلم داستان سر راست و غیر پیچیده ای دارد . البته راوی اصلی داستان شخصیتی دیگریست به نام نولا که یک پسربچه دو رگه است که با مادر سیاه پوستش زندگی میکند.بر طبق قانون آن زمان استرالیا کودکان دورگه به اجبار به مراکز مخصوصی برده میشدند تا با آداب و زبان سفیدپوستان بزرگ شوند.فیلم با نوشتاری بر اساس سابقه تاریخی درباره این موضوع شروع میشود و به پایان میرسد.فیلم دیگری که تمام تمرکزش بر همین مسئله مهم در تاریخ استرالیاست فیلم حصار ضد خرگوش (  Rabbit proof fence )میباشد.به هر حال بد نیست بدانید در سال 2008 دولت استرالیا به خاطر این موضوع و آزار کودکانی که به" نسل ربوده شده"معروف هستند رسما عذر خواهی کرد.

با این وجود فیلم با وجود زمان طولانی 145 دقیقه زیاد خود را درگیر این موضوع نمیکند اما نولا نقش زیادی در فیلم دارد.

فیلم از کلیشه ها به خوبی بهره میبرد و با داشتان رگه هایی از طنز،هیجان،ملودرام و حتی بهره گرفتن از نوستالژی فیلم "جادوگر شهر آز"سعی میکند تمام مخاطبان را راضی نگه دارد و در تمام این زمینه ها بد هم عمل نکرده و شاید شما متوجه زمان طولانی فیلم(البته فقط برای مرتبه اول)نشوید.

غیر از اشاره مستقیم به فیلم "جادوگر شهر آز" که به صورت آواز و تماشای صحنه هایی از فیلم در سینما دیده میشود و حتی موضوع جادوگری که آرزوی نولا است و بارها پدربزرگش هم با استفاده از این نیروها به او کمک میکند،فیلم در ابتدای امر  اشاره مختصری هم به سینمای وسترن با استفاده از شباهت بین هیو جکمن و کلینت اسیتوود نیز میکند که به نظر من خوب و جالب بود.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB