فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

The Notebook

نام فیلم: دفتر یادداشت( The Notebook )

بازیگران: رایان گاسلینگریچل مک آدامز

نویسندگان: جرمی لون - ژان ساردی - براساس رمانی از نیکلاس اسپارک

کارگردان: نیک کاساویتس

123 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2004


به همین راحتی، به همین خوشمزگی!

 

خلاصه ی داستان: در یک آسایشگاه سالمندان، دوک که پیرمردی وراج است، داستانی عاشقانه را با صدای بلند برای الی گالون، بیماری مبتلا به آلزایمر می خواند. الی با شور و اشتیاق فراوان به حکایت عشق و زندگی نوآ گوش می دهد؛ یک پسرک فقیر جنوبی که در دهه ی 1940 در چوب فروشی کار می کرده و به الی، دختر خانواده ای ثروتمند، علاقه مند شده است ...

 

یادداشت: یک فیلم شدیداً احساسات گرایانه – البته به معنای منفی اش – و سهل انگارانه که حکایت از عشقی آتشین می کند که عاشق و معشوق، تا لحظه ی آخر زندگی با هم می مانند. مطمئناً اگر دخترها نبودند، نیمی از فیلم ها دیده نمی شدند و نیمی از آدم های معروف دنیا هم بی طرفدار می ماندند و پولی در نمی آوردند! فکر می کنم این فیلم دقیقاً به کار دخترهایی احساساتی می آید که در رویاهای خودشان غرق شده اند و هر روز در انتظار پرنسی با اسب سفید هستند! در سهل انگارانه بودن و سطحی بودن فیلم مثال آوردن از یک صحنه اش کافیست؛ پدر نوآ روی ایوان خانه اش نشسته که نوآ از جنگ جهانی برمی گردد. پدر با شادی بلند می شود و همدیگر را در آغوش می گیرند. به همین راحتی، به همین خوشمزگی!


            

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Kynodontas

نام فیلم: دندان نیش ( Kynodontas )

بازیگران: کریستوس استرگیوگلوآگلیکی پاپولیاهریستوس پاسالیس

نویسندگان: گیورگوس لانتیوموسافتیمیس فلیپو

کارگردان: گیورگوس لانتیموس

94 دقیقه؛ محصول یونان؛ ‍ژانر درام؛ سال 2009


                                                           حریم      

          

خلاصه داستان: پدر و مادری، دو دختر و یک پسر جوان خود را در محدوده  ی خانه بزرگ و ییلاقی شان حبس کرده اند. آنها فرهنگ لغات جدیدی برای بچه ها خلق کرده اند و با ایجاد رعب و وحشت، آنها را به اطاعت  وا می دارند ...

یادداشت: فیلمی ست خاص با موضوعی عجیب، ترسناک و بکر. نحوه ی اطاعت پذیری بچه ها و رعب و وحشتی که بیشتر از همه، پدر، به دل آنها می اندازد، بیننده را وارد دنیایی کابوس گون و نشانه شناسانه می کند که ناچاراً باید تعبیری از این اوضاع وحشتناک داشته باشد. پدرسالاری ترسناک حاکم بر فضای زندان/خانه، با صحنه هایی مثل زمان هایی که بچه ها از مرد چیزی می خواهند و برای این کار باید لیسش بزنند و یا جایی که به دستور او باید مثل سگ پارس کنند، تشدید می شود. رهایی از این خانه/زندان ممکن نیست. اینجا برای بچه ها دنیایی ست محدود و آن هواپیمایی که دائم از بالای سرشان رد می شود نمادی ست از ذهن بچه ها که می خواهد به دور دست پرواز کند که آنهم توسط پدر و مادر با پرتاب یک هواپیمای اسباب بازی به وسط حیاط و توهم اینکه این همان هواپیمای داخل آسمان است، کشته می شود. یکی از بچه ها خلاصه از این محدوده پا را فراتر می گذارد و با قایم شدن در صندوق عقب ماشین پدر، ظاهراً به دنیای بیرون     می رود اما در نمای طعنه آمیز و عجیب پایانی، دختر همچنان در صندوق عقب می ماند و طبیعتاً بیرون آمدن از آنجا به تنهایی ممکن نیست. کارگردان، ما را در فکر اینکه بالاخره از آنجا بیرون خواهد آمد یا نه، باقی می گذارد و این را متذکر می شود که فرار از این دنیا/زندان ممکن نیست.   

 

        

 

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Little Children

نام فیلم: بچه های کوچک( Little Children )  

بازیگران: کیت وینسلتپاتریک ویلسون جنیفر کانلیجکی ارل هالی

نویسندگان: تام پروتا ( رمان ) – تاد فیلدتام پروتا

کارگردان: تاد فیلد

137 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2006

 

سرمای عشق

 

خلاصه داستان: سارا و برد، هر کدام به دلایلی، از همسران خود دوری می کنند. آشنایی آنها در پارک، موجب     می شود عشق آتشینی بینشان آغاز شود ...

 

یادداشت: اگر گول داستان جذاب و بدون سکته فیلم را بخوریم، هیچ وقت پی نخواهیم برد که چقدر این داستان پرتنش و درگیرکننده، ضعف دارد و کاملاً بی ربط است! ما از یک طرف داستان آشنایی سارا و برد را دنبال می کنیم و از طرف دیگر ماجرای مرد کودک آزاری که همه محله از او فرار می کنند. واقعیت این است که وقتی دو خط داستانی را در کنار هم می گذاریم، در ذهن مجسم می کنیم که چگونه قرار است آنها در نهایت یکدیگر را قطع کنند و اثری بر هم بگذارند. تا پایان می نشینیم و می بینیم اما جوابی برای سوالمان دریافت نمی کنیم. واقعاً معلوم نیست داستان آن کودک آزار که خودش به تنهایی و البته با بازی دیدنی جکی ارل هالی می توانست تبدیل به یک فیلم نفس گیر شود، چه ربطی به داستان خیانت سارا و برد پیدا می کند. علاوه بر اینکه دلیل سارا و برد برای خیانت به همسرانشان چندان عمیق نیست، در پایان، دلیل اینکه چرا دوباره آنها سر خانه و زندگی شان برمی گردند هم کاملاً سردستی و ضعیف است. برد که آنهمه شور و شوق نشان می داد برای دیدار با سارا، شب مهمی که قرار است با او فرار کند، ناگهان مثل بچه ها حواسش می رود در پی اسکیت سواری چند جوان و همه چیز را فراموش می کند و تازه بدتر از آن اینکه، وقتی زخمی می شود و آمبولانس بالای سرش می آید، می گوید که می خواهد همسرش را ببیند! سارا هم که سر قرار منتظر برد است، با دیدن مرد کودک آزار که خودش را زخمی کرده و به خاطر مرگ مادرش مثل بچه ها گریه می کند، به یاد خانواده اش می افتد و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود! تغییر آدم های فیلم آنقدر ضعیف و بی ربط است که نمی شود به راحتی از آن گذشت.

             

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Sult

نام فیلم: گرسنگی( Sult ) 

بازیگران: پر اسکارسن گونل لیندبلوم

نویسندگان: هنینگ کارلسن و پیتر سیبرگ براساس رمانی به همین نام نوشته ی کنوت هامسن

کارگردان: هنینگ کارلسن

 112 دقیقه؛ محصول دانمارک، نروژ، سوئد؛ ژانر درام؛ سال 1966

  

مردی که با سیلی صورت خود را سرخ می کرد ...

 

خلاصه ی داستان: در اروپای سال 1890، مردی آواره و بی سرپناه، در خیابان های سرد شهر، بی هدف قدم  می زند. او که انگار سابق بر این دانشجوی فلسفه بوده، حالا در اوج فقر و بدبختی و در حالیکه روزهاست غذایی نخورده، در خیالش اینگونه تصور می کند که مقاله ای برای یک روزنامه ی محلی بنویسد تا آنها چاپش کنند ...

 

یادداشت: "گرسنگی" رمان حیرت آوری ست از زبان اول شخص، شرح حال آدمی بی نام که در خیابان های شهر اسلو،   بی هدف می چرخد و از زور گرسنگی و ضعف، فکرش کم کم دارد از کار می افتد. رمانی که اتفاقاً به بهترین شکل ممکن با ترجمه ی روان و جذاب احمد گلشیری به فارسی هم برگردانده شده است. هنینگ کارلسنِ کهنه کار که اتفاقاً با همین فیلم هم نامش بر سر زبان ها افتاد، فیلمسازی دانمارکی ست که تا قبل از ساخت "گرسنگی" 7 فیلم بلند و یک فیلم کوتاه کار کرده بود. "گرسنگی" آنچنان که در رمانش هم شاهد هستیم، خط داستانی پر رنگی ندارد. اصولاً داستان پردازانه نیست و روی یک شخصیت تمرکز می کند. یک روایت تقریباً یک خطی ست که با داستانک هایی که در نهایت قرار است مفهوم اصلی اثر را برای بیننده نمایان سازند، پر شده و کاملاً هم طبیعی ست که چنین فیلم هایی روی لبه ی تیغ راه می روند. یعنی هر لحظه امکان لغزیدنشان به سمت ملال آور شدن وجود دارد و فیلم نامه نویس باید آنقدر زبردست باشد که از چنین لغزشی دوری کند و کارلسنِ کارکشته نشان می دهد که از پس این کار به خوبی می تواند بربیاید و البته آنقدرها هم عجیب نیست که فیلم جدیدش که در حال ساخت آن است از روی رمانی از گارسیا مارکز اقتباس شده. اولین نکته ای که از لحاظ بصری روی بیننده تأثیر  می گذارد، فضای سیاه و سفید و سرد اثر است. فضایی که بیننده به خوبی سرمای شهری اروپایی را حس می کند که البته این سرما در ادامه، مفهومی معناگرایانه پیدا می کند. در شروع فیلم، دوربین از پشت به مردی نزدیک می شود که کلاهی به سر و کتی در تن دارد و در حالیکه روی لبه ی پل خم شده، مشغول انجام دادن کاری ست. این اولین معرفی فیلم از یکی از عجیب ترین و ملموس ترین شخصیت های تاریخ سینماست. وقتی به او نزدیک تر می شویم، می بینیم با مدادی که دیگر به انتهایش رسیده روی  کاغذی چروکیده چیزهایی می نویسد. کم کم با او بیشتر آشنا می شویم؛ آدمی آواره، بی سامان و بی نام و نشان که چیز چندانی از گذشته ی او نمی دانیم. معلوم  می شود روزهاست که چیزی نخورده و پولی هم ندارد که بتواند چیزی بخرد. او روی آن کاغذهای چروکیده مقاله می نویسد تا مگر صاحبان جراید از نوشته ی او خوششان بیاید و پولی به او بپردازند. او در پارک می نشیند و با کفش های پاره اش حرف می زند و نوید روزهای خوبی را به آن می دهد. هر چه جلوتر می رویم با او بیشتر آشنا می شویم و در عین حال می فهمیم که حرف اصلی فیلم چیست. مرد در اوج بدبختی و گرسنگی، هیچ وقت سر خود را پیش کسی خم نمی کند و به اصطلاح گدایی نمی کند و این دقیقاً همان نکته ای ست که از "گرسنگی"، رمان و فیلمی یکّه می سازد. مرد در بدترین حالت ها هم آنقدر مودب است و آنقدر با غرور صحبت می کند که تکان دهنده است. تمام فیلم حول همین موضوع می چرخد و داستان طوری پیش می رود که ما هر لحظه، بیش از پیش با این آدم همدردی می کنیم. هر چه که جلوتر می رویم جنبه های بیشتری از شخصیت این آدم برای ما روشن می شود. لباس های زهوار دررفته و پاره پوره ای دارد اما وقتی به زنی برخورد می کند، در نهایت احترام کلاه از سر برمی دارد. آنقدر با بقیه با نهایت احترام صحبت می کند که عجیب است. دوست ندارد کسی بفهمد او در چه وضعی ست. به پول نیاز دارد اما وقتی سردبیر به او می گوید که مشکل مالی نداری؟ او جواب می دهد نه. حاضر نیست به هیچ عنوان خودش را خوار و خفیف نشان دهد و با پیش رفتن داستان، احساس می کنیم او چه آدم بزرگواری ست. صحنه ی تکان دهنده در فیلم زیاد وجود دارد مثل جایی که او بی خانمان و دربه در، در پی جایی می گردد تا شب را آنجا سر کند. به ذهنش می رسد سری به دوستش بزند. وقتی دوستش مِن مِنی می کند و در نهایت می گوید که دختری پیش اوست، او با نهایت نجابت و احترام می پذیرد و از اینکه مزاحم دوستش شده عذرخواهی می کند و می رود. او آدمی ست که درد همه را می فهمد اما کسی متوجه او نیست. یکی از عجیب ترین صحنه های فیلم جایی ست که او مجبور می شود کتش را بفروشد تا پولی برای غذا به دست بیاورد. این کار را که می کند متوجه می شود، مداد کوچکش را در جیب کت جا گذاشته. به مغازه ی سمساری برمی گردد و مداد را از جیب کت بیرون می آورد و بعد برای اینکه مغازه دار فکر نکند او برای چیز بی ارزشی پیش او برگشته، با غرور عنوان می کند که این مداد برایش مثل یک دوست و شخصیت است و او با همین مداد بود که پایان نامه ی دانشگاهی اش در زمینه فلسفه را نوشته و در نتیجه این مداد برایش چیزی فراتر از یک مداد کوچک است. ما او را باور می کنیم. علاوه بر همه ی اینها و به رغم چنین اوضاع اسفناکی هیچ گاه به ورطه ی سقوط اخلاقی نمی افتد و پایش را از راه درست بیرون نمی گذارد. وقتی شاگرد مغازه به اشتباه به او پولی می دهد، او به جای اینکه برود و با این پول چیزی بخورد، آنها را برای شاگرد مغازه پس می آورد. بازی گیرا و تکاندهنده ی اسکارسن که برای همین فیلم، جایزه ی بهترین بازیگر جشنواره ی کن را می گیرد، آدم را مجذوب   می کند. صحنه ای که او از قصابی تکه استخوانی برای " سگ اش " می گیرد، اوج داستان است. او نمی خواهد بگوید که استخوان را برای خودش می خواهد در نتیجه چنین بهانه ای ردیف می کند و وقتی که در کوچه ای خلوت شروع به گاز زدن استخوان می کند، نریختن اشک کار سختی ست. بازی عجیب اسکارسن در این صحنه واقعاً تکاندهنده است؛ مخلوطی از حفظ کردن شخصیت خود و فقر عمیق ظاهری. کم کم متوجه می شویم که سیاه و سفید بودن فیلم چگونه در بطن اثر جای خود را پیدا می کند. انگار سرنوشت این آدم با تنهایی و فقر گره خورده است و راه فراری هم ندارد. در طول فیلم هیچ گاه شاهد این نیستیم که مرد سرش را در مقابل موقعیت ترسناکی که قرار گرفته، خم کند. او قهرمان درامی ست که ضدقهرمانش در نگاه نخست، گرسنگی و در نگاهی جامع تر، شرایط جامعه ی آن دوران است. این نکته را به راحتی می شود در سکانسی که قرار است خودش را کاندید مأمور آتش نشانی بکند، دریافت. هر کلکی می زند نمی تواند مرد مسئول را گول بزند. او برای این کار ساخته نشده است. البته نظر مأمور اینگونه است. ما با جامعه ای یخ زده و خفقان آور مواجهیم که شرایطی برای حضور این آدم فراهم نمی کند. جامعه ای که فقرایش برای یک لقمه نان، با حالتی رقت انگیز، در صف پخش غذای خیریه  می ایستند و ثروتمندانش متفرعنانه قدم می زنند و هنرمندانش به جای خلق آثار هنری، در پی فرونشاندن    غریزه های خود هستند. در این جامعه، جایی برای تفکر وجود ندارد. قهرمان ما، با این ضدقهرمان می جنگد و اما عزت نفس خود را از دست نمی دهد. غرور خودش را زیر پا نمی گذارد. خیلی مشکل است که در یک درام، که معمولاً عرصه ی کشمکش قهرمان و ضد قهرمان زنده است، قهرمان را در مقابل یک ضدقهرمانِ غیرجاندار قرار بدهیم و از آن نتیجه ای بگیریم. همچنین سیر حرکت یک شخصیت در طول درام، روندی معمولاً رو به رشد دارد. یعنی دیدگاهی که ابتدای فیلم داشت با چیزی که در پایان به آن می رسد، فرق دارد. شخصیت داستان به پختگی  می رسد و چیزی در او عوض می شود. در " گرسنگی" هم این اصل رعایت می شود و قهرمان ما در عین حالی که همان خصوصیات اخلاقی را دارد که در ابتدا هم داشت، علاوه بر این در پایان و طی آن نمای ثابت شده ی رو به دوربین او که با لبخندی بر لب به ما نگاه می کند، می فهمیم که حالا یاد گرفته چطور با شرایط کنار بیاید. او جامعه را ترک می کند و خیلی خوب می داند که این جامعه است که او را از دست داده. بهرحال آدمی که تنهاست همیشه هم تنها می ماند. خیلی حیف شد که برای ارزشگذاری این فیلم، پنج ستاره بیشتر نداریم.


     

       و همان صحنه ی معروف؛ نریختن اشک کار سختی ست.


ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

 

Megan Is Missing

نام فیلم: مگان گم شده ( Megan Is Missing )

بازیگران: آمبر پرکینز راچل کوئین

نویسنده و کارگردان: مایکل گوی

84 دقیقه؛ محصول آمریکا؛ ژانر درام؛ سال 2011

 

مردی با وبکم شکسته

 

خلاصه ی داستان: آشنایی دو دختر نوجوان از طریق اینترنت با یک بیگانه و ناپدید شدنشان ...

 

یادداشت: برتولت برشت بر این باور بود که هنرمند برای بیان حقیقت باید پنج مشکل را برای خود حل کند: نخست باید بتواند حقیقت را کشف کند. دوم باید میان حقایق مهم و واقعیت های پیش پا افتاده تفاوت قائل شود. سوم باید از شکل و ساختار مناسبی برای بیان حقیقت استفاده کند. چهارم باید حقیقت را به گونه ای مطرح کند که بر مخاطب تأثیر بگذارد و به پرسش های مهم دوران خود پاسخ دهد و پنجم و مهمتر آنکه باید برای بیان حقیقت، تدبیر به کار ببندد تا گرفتار سانسور نشود. به نظر می رسد این پنج مورد، هر چند درباره ی مدیوم سینما گفته نشده باشد، راهگشای مناسبی ست برای درک فیلم هایی که شائبه ی مستند بودن دارند و با ارجاع به واقعیت هایی نظیر اسامی واقعی ( البته اینطور که خودشان ادعا می کنند )، تاریخ های دقیق، دیالوگ های پیش پا افتاده و ظاهراً بدون اوج و فرودی دراماتیک، بازی هایی واقع گرایانه، دوربین هایی که در دست خود بازیگران ( یا البته همان آدم های واقعی ) است ( موبایل، هندی کم، وب کم و ... )، قصد دارند به نوعی واژه ی "سینما – حقیقت " را در پس ذهن مخاطبانشان جاری کنند. واژه ای که در دهه ی 60 میلادی به ادبیات سینمایی غرب راه یافت و نشان دهنده ی فیلم هایی بود که نگاه کاملاً مستندگونه به اطراف داشتند. فیلم نامه ای وجود نداشت و فیلمساز صرفاً ناظری بی طرف بود که حتی در جزئیات هم دست نمی برد. مثل خبرنگاری که تنها وقایع را یادداشت می کرد و خواست خود را تحمیل نمی کرد. وقتی در دهه ی 90، فیلم پر سر و صدای "پروژه ی جادوگر بلر" روی پرده ی سینماها آمد، واژه ی "سینما-حقیقت" را معنایی دوباره بخشید و نشان داد که می توان در عین چینش دقیق دیالوگ ها، بازی های کنترل شده و از همه مهم تر، درامی که به دست فیلم نامه نویس، نوشته می شود و از پیش طراحی شده است هم شائبه ی کاملاً مستند بودن را در اذهان مخاطبین نشاند. بعد از این فیلم بود که راه برای بقیه باز شد تا بتوانند با مستندنمایی، تماشاگر را بترسانند و جالب اینجاست که این شیوه، اکثراً درباره ی    فیلم هایی بوده که اغلب در ژانر وحشت ساخته شده اند و انگار این شبه مستند بودن، در ژانرهای دیگر سینمایی کاربرد چندانی ندارد. "مگان گم شده" فرزند همین نوع سینماست که ادعا می کنند مستند هستند و تمام تصاویری که ما می بینیم، همگی واقعی هستند و بدون دخالت فکری کسی، تنها کنار هم چیده شده اند. در فیلم هایی از این دست که من تا کنون دیده ام، برای هرچه باورپذیرتر شدن، فضا، اسم بازیگران و عوامل را در پایان کار  می نویسند. امری که در این فیلم هم اتفاق می افتد. نمی دانم تا چه حد اینکه در فیلم تأکید شده این داستان از روی ماجرایی واقعی ساخته شده، حقیقت دارد ( اینجا انگار بند اول از بیانیه ی برشت، درباره ی مخاطب کاربرد دارد تا هنرمند! ) و مثلاً آن تصویری از دوربین مدار بسته ی خیابان که مگان را در آخرین لحظات حضورش نشان می دهد و فیلمساز هم به بیننده مصرانه می گوید که این تصویر، یک تصویر واقعی ست، تا چه حد صحت دارد، اما چیزی که هست و باید روی آن تأکید کرد، باوراندن این داستان (؟!) به مخاطب در حال تماشای فیلم است. اینکه با بازی های روان و خوب، دیالوگ هایی باورپذیر و در عین حال ساده، کارگردان سعی می کند تا بیننده را با این دو دختر نوجوان و مشغولیاتشان آشنا کند، از نکاتی ست که باعث می شود نیمه ی اول فیلم، به خوبی در جریان زندگی این دخترها قرار بگیریم و حالا ممکن است یک جاهایی هم در آن اغراق صورت گرفته باشد ولی در کل که نگاه می کنیم،  می بینم به اصطلاح، چیزی از کادر بیرون نزده است. در واقع سبکسری های یک دختر نوجوان در این سنین حساس، با یک شخصیت پردازی تقریباً درست، به خوبی به بیننده منتقل می شود. نویسنده، در این نیمه، شخصیتی مرموز خلق می کند که تنها صدایش را می شنویم و به این بهانه که وبکمش شکسته، هیچ گاه خودش را نمی بینیم تا در تب و تاب این باقی بمانیم که او کیست. اما نیمه ی دوم، ساز دیگری می زند. در این نیمه، خود قاتل، دوربین برداشته و از شکنجه هایی که به دخترها می دهد، فیلم می گیرد. در اینجا هم همه چیز واقعی جلوه می کند؛ بازی ها، دیالوگ ها، حرکات مبتدیانه ی دوربین، اما چیزی که باعث عدم باورپذیری مخاطب می شود و نمی گذارد او داستان را مثل نیمه ی اولش، باور کند، فضای خوفناک و رعب آور اثر است. البته در همین نیمه، شاهد دو سکانس تکاندهنده هم هستیم، یکی جایی ست که قاتل روانی، به یکی از دخترها تجاوز می کند و دیگری سکانسی طولانی ست که قاتل را در حال حفر چاله می بینیم و از طرفی ناله های گوشخراش یکی از دخترها را می شنویم که با ابراز عشق و احساسات، سعی دارد این انسان روانی را به راه بیاورد. نشان دادن همین چیزها، باعث می شود ذهن مخاطب که با فیلم هایی از نوع قاتلین روانی و سریالی و شکنجه گر، شرطی شده، دوباره به سمت چنین فیلم هایی به پرواز دربیاید و در آخر به این نتیجه برسد که خب، حتماً قسمت دومی هم در کار خواهد بود و در این قسمت، این قاتل پریشان حال خواهد رفت به سراغ دو دختر نوجوان دیگر تا عطش خود را بنشاند! اینگونه است که فیلم به سمت همان آثاری با قاتلین روان پریش می رود و به جای واکاوی معضل یک جامعه ی افسارگسیخته و مدرن که در آن هیچ حاشیه ی امنیتی وجود ندارد، به صف آثاری می پیوندد که تماشاگران منتظرند قسمت دوم آن را لابد با نام "جسیکا گم شده" ببینند!


   


ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Quills

نام فیلم: قلم پرها( Quills  )

بازیگران: جفری راشیوآکین فونیکسکیت وینسلت

نویسنده: داگ رایت ( نمایشنامه و فیلم نامه )

کارگردان: فیلیپ کافمن

 124 دقیقه؛ محصول آمریکا، انگلیس، آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام؛ سال 2000


                                                              هنرمند


خلاصه داستان: مارکی دوساد نویسنده رمان های شهوت انگیز که در تیمارستان زندانی شده، از طریق مادلین، خدمتکار آنجا، نوشته هایش را برای چاپ به خارج آسایشگاه می فرستد. کتاب که به دست امپراطور می افتد، خشم او و اصحاب کلیسا برانگیخته می شود. دکتر رویرکلارد از طرف امپراتور مامور می شود پیش پدر، رئیس آسایشگاه برود و از او بخواهد که مراقب دوساد باشد. پدر که از موضوع کتاب بی خبر بوده، قلم پرها و کاغذهای دوساد را از او می گیرد. ولی درز نوشته های او به بیرون همچنان ادامه پیدا می کند. هر چه محافظت از دوساد بیشتر و سخت تر می شود، او روش دیگری را برای نوشتن داستان ها پیدا می کند. پدر که عاشق مادلین است ولی نمی تواند بروز بدهد، فشار را روی دوساد باز هم بیشتر می کند ...

 

یادداشت: " قلم پرها " آنقدر جذاب است که آدم را میخکوب می کند. داستانش آنقدر پر و پیمان است که در نوشتاری کوتاه نمی گنجد. دوساد، پدر و دکتر رویرکلارد، سه قطب داستان را تشکیل می دهند. دکتر مخالف دوساد است ولی در خفا با دختری همسن و سال دخترش ازدواج می کند و نحوه آمیزشش با او، آنقدر حیوانی ست که شاید از بدترین داستان های دوساد هم بدتر باشد. پدر، اما چیزی ست بین دو قطب دیگر. او به اصرار رویرکلارد، هر بار چیزی از دوساد می گیرد تا مانع از نوشتن اش بشود، اما او عاشق مادلین است. به این ترتیب همه چیز همان هایی ست که دوساد در داستان هایش می آورده و همه با او مخالف می کردند. وقتی مادلین می میرد، پدر که در تب آمیزش با مادلین می سوزد، در خیال خود با او آمیزش می کند. دوساد از چیزهایی حرف می زند که انسان ها مشغولش هستند و در این بین، مذهب را به چالش می کشد. جواب او به پدر درباره ی اینکه پدر می گوید نوشته های او باعث مرگ مادلین شده، چنین است: (( فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟ ! )) دیالوگی که آدم را میخکوب می کند و عجیب این است که رویرکلارد، در آخر داستان، خودش برای چاپ کتاب های دوساد اقدام می کند. رویارو کردن واقعیت های درونی آدم ها با خودشان، همیشه برای آنها سنگین بوده؛ برای رویرکلارد از همان ابتدای داستان و برای پدر از جایی که عشق به مادلین در وجودش زبانه می کشد، داستان های دوساد خلاف انسانیت و ارزش های اخلاقی دانسته می شود. این رو در رو کردن آنها با واقعیت های درونشان است که نمی پذیرند. فیلم در نگاهی دیگر درباره ی هنرمند و اثرش هم حرف می زند؛ هنرمند را هر چه محدودتر بکنی، بالاخره به شکلی خودش را بروز می دهد و محدودیت، اتفاقاً باعث خلاقیتش می شود ...


همان جمله ی محشر:    مارکی دوساد رو به پدر: فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟


           

  

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Biutiful

( Biutiful ) نام فیلم: بیوتیفول

بازیگران: خاویر باردم – ماریسل آلوارز

نویسندگان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو نیکلاس جیاکوبونهآرماندو بو

کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو

148 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا؛ ژانر درام؛ سال 2010

 

ذیبا

 

خلاصه ی داستان: اکسبال، مردی ست که به خاطر سرطان در آستانه ی مرگ قرار دارد. او با دو بچه اش در آپارتمانی کوچک و اجاره ای زندگی می کند. او از همسرش، زنی دائم الخمر و خوشگذران که هیچگاه نمی تواند به خانواده اش برسد، طلاق گرفته است. اکسبال، هم برای کسب درآمد و هم از روی نوع دوستی، با تعدادی از مهاجران غیرقانونی سنگالی و چینی کار می کند. به آنها جای خواب می دهد و آنها را به شکلی مشغول به کار نگه می دارد تا بتوانند خرج خودشان را در بیاورند و در عین حال هم رشوه ای به پلیس می دهد تا کاری به کار آنها نداشته باشد. با رو به وخامت گذاشتن حال اکسبال، کم کم زندگی برای او به کابوسی تبدیل می شود و هر لحظه مرگ را جلوی چشمان خود می بیند. در عین حال که مهاجرین غیرقانونی هم که او ازشان نگهداری می کرد، به خاطر اشتباه خودش، همگی به کام مرگ می روند ...

 

یادداشت: همیشه کنجکاو بودم بدانم چرا اسم فیلم با یک غلط املایی عمدی نوشته شده است. یک حدس هایی می زدم که بعد از دیدن فیلم به صحت شان پی بردم. این اشتباه نوشتن از روی عمد کلمه ی ( زیبا ) در واقع نشاندهنده ی زشت بودن همه چیز است! یک بازی با کلمات جالب که با توجه به سکانسی که اکسبال نوع نوشتن کلمه ی بیوتیفول ( زیبا ) را به دخترش یاد می دهد و بعد می فهمیم که انگار این کلمه را به غلط به دختر دیکته کرده، در واقع مضمون اصلی فیلم را شکل می دهد. از تک تک نماهای فیلم، فقر و نکبت و سیاهی می بارد و چشم های بیننده را آزار می دهد. لوکیشن های چرک و کثیف که بعد از دیدن فیلم آرزو می کنیم هیچ وقت به چنین جاهایی پا نگذاریم. در همین زندگی نکبت بار است که اکسبال، کم کم خودش را غرق شده می بیند و به اضمحلالی جسمی و روحی می رسد که در نهایت هم با مرگش همراه است. جدیدترین اثر ایناریتو، گرچه با سکانسی چشم نواز و پر از سفیدی برف، شروع می شود  و با همان سکانس که آخر سر می فهمیم بعد از مرگ اکسبال شکل گرفته و انگار توهماتش است، پایان می یابد، تلخ ترین اثر اوست. وقتی در پایان، ایناریتو، فیلم را به پدرش تقدیم  می کند و یا وقتی جایی در میانه های فیلم، اکسبال بالای سر جسد مومیایی شده ی پدر  می ایستد و به صورت او دست می کشد، انگار بیش از آنکه فیلم به زشتی و پلشتی زندگی اکسبال بپردازد، قرار بوده درباره ی یک رابطه ی پدر و پسری باشد که تنها پس از مرگ پسر به سرانجامی رسیده و اکسبال که در طول فیلم بارها از پدرش و پدربزرگ بچه هایش گفته، تنها بعد از مرگش است که به آرزویش  می رسد و پدر از خود جوانترش را بالاخره می بیند و حسرت سال هایی که او را ندیده ( او فقط در عکس ها پدرش را دیده و نه در زندگی واقعی ) از دل بیرون می کند. اما مشکل اینجاست که شاخک های داستانی، بیش از آن چیزی ست که باید باشد. شاخک هایی که تنها به کار شلوغ کردن داستان می آیند و آن را از مسیر اصلی اش منحرف می کنند. به طور مثال، رابطه ی همجنس خواهانه ی آن دو چینی که به شکلی مخفی با اکسبال همکاری می کنند و در پایان، یکی از آنها، آن دیگری را می کشد. این یکی از چند شاخک داستانی اثر است که اگر هم نبود، اتفاقی نمی افتاد و اتفاقاً فیلم سرراست تر و جمع و جورتر می شد. یا مثلاً ماجرای دیدن ارواح توسط اکسبال که آخر هم نفهمیدم چه ربطی به کلیت اثر دارد و چه ارتباط تماتیکی با داستان برقرار می کند. مخصوصاً هم که وقتی کارگردان، از دید اکسبال نشانمان می دهد که ارواح روی سقف نشسته اند و به او نگاه می کنند، به نظر می رسد خیلی از موضوع اصلی فاصله می گیرد. اگر قرار بر این بوده که توهمات در آستانه ی فروپاشی ذهنی اکسبال نشان داده شود، یکی دو جا با ظرافت این کار صورت گرفته، مثل جایی که او تصور می کند سایه ی چنگال، دیرتر از خود چنگال حرکت می کند.

 بهرحال، هر چند با فیلم بدون نقصی طرف نیستیم، اما یکی از بهترین و روان ترین کارهای سال 2010 را می بینیم که اگر می خواهید متوجه شوید جناب ایناریتو چه کارگردان زبردستی ست، کافی ست نگاهی بیندازید به سکانس تعقیب و گریز پلیس ها و مهاجران غیرقانونی سنگالی در شلوغی خیابان که نفس را در سینه حبس می کند.

 

دیالوگ:         آنا (دختر اکسبال ): بابا چطوری می نویسن بیوتیفول؟

                   اکسبال: همونطوری که تلفظ می کنیم.

    

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB


El Crimen Del Padre Amaro

نام فیلم: جنایت پدر آمارو ( El Crimen Del Padre Amaro )

بازیگران: گائل گارسیا برنال – آناکلودیا تالانکون

نویسندگان: اچا د کوئروس ( رمان )، ویسنت لنرو

کارگردان: کارلوس کاررا

118 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا، آرژانتین، فرانسه؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2002

 

El Crimen Del Padre Amaro!

 

خلاصه داستان: پدر آماروی جوان به شهر جدید می آید تا در کلیسای آنجا کار کند اما ارتباط کشیش اعظم کلیسا با مافیای مواد مخدر و اسلحه، پدر آمارو را مجبور به همکاری با کشیش می کند تا بر کارهایش سرپوش بگذارد. از طرف دیگر او عاشق آملیا می شود و با او رابطه برقرار می کند و از او بچه دار می شود ...

 

یادداشت: فیلم به مرکزیت شخصیت پدر آماروی جوان، محجوب و جذاب، به خوبی قصه اش را پیش می برد و تمام آدم های داستان را به سرانجام می رساند. نویسنده و کارگردان با جسارت هر چه تمامتر، پنبه ی   کشیش های ظاهر به صلاح و جانماز آبکش را می زنند و حسابی از خجالتشان در می آیند! بیخود نبود که قبل از ساخته شدن فیلم، اصحاب کلیسا، کلاً مخالف چنین موضوعی بودند و هر کاری از دستشان برمی آمد کردند که فیلم ساخته نشود اما فیلم ساخته شد و اتفاقاً همان هفته ی اول، به فروش قابل توجهی هم دست یافت و در این داستان همیشگی و تاریخی جدال بین مذهبیون دگم و اجتماع، اصحاب کلیسا بودند که قافیه را باختند.

پدر آمارو که انگار نمادی ست از معصومیت و پاکی، کم کم تبدیل می شود به یکی از همان کشیش هایی که دور و برش گرد آمده اند. با اینکه می دانیم پدر آمارو بوده که آملیا را مجبور به سقط جنین کرده و اینگونه باعث مرگ او شده، در آخر از زبان همسر شهردار می شنویم که دوست پسر آملیا این کار را کرده و پدر آماروی مهربان خواسته او را نجات بدهد که نتوانسته! از این حرف برمی آید که پدر آمارو، خود در زبان مردم شهر چنین شایعه ای را انداخته تا بتواند مقام کشیشی اش را حفظ کند و از کلاه شرعی ای که برای خود دوخته همچنان استفاده نماید. مرگ آملیا نه تنها به خاطر خودخواهی پدر آمارو، بلکه به علت سالم نبودن درمانگاههایی ست که توسط شهردار ساخته می شود؛ شهرداری که دستش با اسقف اعظم در یک کاسه است و همین ها هستند که با همفکری هم باعث می شوند روی فساد اخلاقی و مالی کشیش شهر، سرپوش گذاشته شود. فیلم، فساد را در جای جای اعضای بلندپایه ی شهر به تصویر می کشد و در آخر پدر آمارو را هم وارد دایره  می کند تا دیگر آن جوان معصوم و محجوب ابتدای فیلم نباشد.

 همیشه از تکرار نام فیلم البته به زبان آمریکای لاتینی اش لذت می بردم. علتش چرخش کامل کلماتِ نام فیلم در دهان و ایجاد ریتمی جالب و بامزه و دهان پرکن است. به نظرم اول نام فیلم را به همان زبان اصلی اش، تکرار کنید و بعد بنشینید و فیلم را ببینید؛ اینطوری جذابتر است. 

   

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Bedeviiled

 نام فیلم: شیطان زده (Bedeviiled )

بازیگران: یئونگ هی سئو – سئونگ وون جی

نویسنده: کوانگ یونگ چوی

کارگردان: یانگ چول سو

115 دقیقه؛ محصول کشور کره جنوبی؛ ژانر جنایی، درام، هارور؛ سال 2010

 

                                                      یک زن خوشبخت


خلاصه داستان: "هائه وون" از شهر، به جزیره ی دوران بچگی اش می رود که دوست قدیمی اش، "بوک نام" با همسر و فرزندش در آن زندگی می کند. "بوک نام" به شدت زیر سلطه ی همسرش است و مرد هر بلایی بخواهد سر او می آورد و کسی هم حرفی نمی زند تا اینکه "بوک نام" وقتی می فهمد مرد هر روز به دختر کوچکش که از شوهر قبلی اش داشته، تجاوز  می کند، همه ی اهالی آن جزیره از جمله مرد را قتل عام می کند ...

 

یادداشت: معلوم نیست چندهزار لیتر خون مصنوعی برای این فیلم استفاده کرده اند! انصافاً هم صحنه هایی که در آن افراد جزیره به دست "بوک نام" کشته می شوند، خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده از آب درآمده است. کلاً از آن    فیلم هایی ست که می خواهد راه بر تعابیر و تفاسیر باز بگذارد؛ جزیره ای که مردان هرگونه ظلمی در حق زنان روا می دارند و زنان پیر روستا هم به آن ها حق می دهند و اعتقاد دارند: (( یه زن وقتی خوشخبته که مثه یه فاحشه باهاش رفتار بشه. )) و نکته جالب اینجاست که کل جمعیت زنان و مردان این جزیره، شش یا هفت نفر است. در این جامعه مرد سالار است که "بوک نام" مثل یک برده برای مردش کار می کند و لب هم باز نمی کند و ورود دوست قدیمی اش، میل او به رفتن را از آن مکان منحوس دوباره زنده می کند. تا اینجا با ایده ی خوبی طرفیم ولی  نمی دانم داستانی که در ابتدا و انتهای فیلم درباره ی زندگی شهری "هائه وون" گفته می شود چه ربطی به کل کار دارد؟ این قسمت آنقدر اضافه و تحمیلی به نظر می رسد که نمی توانیم به میانه ی فیلم که در جزیره می گذرد، ربطش بدهیم. مثلاً در قسمت ابتدایی فیلم می بینیم که "هائه وون" به کسی کمک نمی کند. به پیرزنی که به محل کار او آمده تا مشکلش را بگوید، گوش نمی دهد و حتی با بی احترامی با او صحبت می کند. یا مثلاً می ترسد از اینکه قاتل آن دختر خیابانی را با آنکه به طور اتفاقی قاتل را به چشم دیده، معرفی کند. در قسمت پایانی هم   می بینیم که مثلاً تغییر می کند و می رود تا قاتل را به پلیس نشان دهد و فیلم نامه نویس فکر می کند شخصیتی خلق کرده و تغییری در او بوجود آورده در صورتیکه اصلاً اینگونه نمی شود. خیلی مشکل است که بخواهیم بین تغییر شخصیتی "بوک نام" و "هائه وون" در طول درام داستان، ارتباطی بوجود بیاوریم. فیلم می توانست خیلی بهتر و جمع و جورتر و جذاب تر باشد که در سایه ی خون ریزی بیخودی، مخصوصاً در سکانس پاسگاه پلیس که "بوک نام"، یک پلیس را می کشد و دنبال "هائه وون" می گذارد، باعث می شود کمی از اندیشمندانه بودن ایده ی اولیه اثر کم کند و آن را به اسلشر مووی تبدیل نماید. البته پیشنهاد می کنم به خاطر آن صحنه های تکان دهنده ی قتل عام مردم آن جزیزه هم که شده، فیلم را پیدا کنید و ببینید. حسابی اذیتتان خواهد کرد!

  

ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB

Blooded

نام فیلم:       Blooded

بازیگران: نیک اشتون – نیل مک درموت

نویسنده: جیمز والکر؛ کارگردان: ادوارد بوآس

 80 دقیقه؛ محصول کشور انگلستان؛ ژانر هارور-تریلر؛  محصول سال:2011


خلاصه داستان: عده ای شکارچی، به همراه نامزدهایشان، به دشتی می روند تا شکار کنند و این در حالی ست که حامیان حیوانات، اعتراضات گسترده ای بر ضد شکار حیوانات، به راه انداخته اند. شکارچیان صبح که از خواب بلند می شوند تا سفر خود را آغاز کنند، خود را لخت و تنها در میان دشت می یابند در حالیکه عده ای با تفنگ هایی دوربین دار، به سمتشان شلیک می کنند ...

 

یادداشت: خلاصه ی داستانی که من تعریف کردم، خیلی هیجان انگیز است! چون نگفته ام اینهایی که دنبال شکارچی ها راه افتاده اند و قصد جانشان را کرده اند، چه کسانی هستند. شاید بشود حدس زد ولی بهرحال سوالی ایجاد می کند؛ کاری که نویسنده و کارگردان این فیلم انجام نمی دهند و نتیجه اش فیلمی ست که همه چیزش از همان اول معلوم است. نویسنده و کارگردان چنان در اطلاعات دهی به بیننده ها، ثابت قدم و مصر بوده اند که با نوشته هایی روی تصاویر مستند ابتدایی فیلم، همه چیز را توضیح می دهند تا ما در چند و چون کار قرار بگیریم و چنان افراط می کنند که دیگر چیزی باقی نمی ماند تا تماشاگر از آن رمزگشایی کند. این قضیه به کنار، مشکل بزرگ دیگری هم هست که بدجوری باعث شده فیلم به دره فرو بیفتد و آنهم داستان یک خطی ـ فکر نمی کنم فیلم نامه ی این فیلم بیشتر از بیست یا سی صفحه شده باشد – و شخصیت هایی ضعیف و ناآشنا برای ما هستند. آدم هایی که هیچ گونه همدردی برنمی انگیزند و در نتیجه وقتی در آن اوضاع وخیم قرار می گیرند، هیچگونه ترحمی به دل نمی آورند. فیلم نامه نویس به جای پرداخت آدم هایشان، بیشتر سعی کرده لحظات ترسناک و مثلا هیجان انگیز فیلم را ترسیم کند که البته آنهم خیلی تصنعی و به قول معروف آبکی از آب در آمده. وقتی شکارچیان لخت و عور، در دشتی بی انتها، از خواب بیدار می شوند و نمی دانند چه بر سرشان آمده، هم یاد فیلم ( خماری ) افتادم و هم ( اره ) ها. که البته با توجه به اوضاع خطیر این شکارچیان و موقعیت بازی گونه ای که برایشان تدارک دیده شده، بیشتر به ( اره ) ها پهلو می زند تا ( خماری ). اما خب، آن فیلم ها کجا و این کجا. نمی دانم این چه گروه حمایت از حیواناتی ست که به این شکل ترسناک، برای تنبیه آدم ها، آن ها را شکنجه می دهد. اگر این یک داستان صرف بود، می شد بشود ایراد اساسی داستان اما خب چون ماجرا ظاهرا واقعی ست و حتی روی واقعی بودن مکان های فیلمبرداری هم تاکید می شود، زیاد نمی توانیم گیر بدهیم که چطور اینها که اینقدر طرفدار حیوانات هستند، می توانند چنین بلاهایی سر آدم ها بیاورند و در حد مرگ شکنجه شان بدهند. بهرحال در تاریخ سینما، فیلم های زیادی بوده که جای شکار و شکارچی عوض شده و در این تعویض، به نکته ای حیاتی، مضمونی عمیق و حرفی اصولی رسیده ایم اما در اینجا، به چیز خاصی دست پیدا نمی کنیم.


ارزشگذاری فیلم: 

لینک فیلم در IMDB