فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

A REQUIEM FOR A DREAM

مرثیه‌ای برای یک رویا (2000)

کارگردان: دارن آرانوفسکی

بازیگران: الن برستین، یارد لیتو، جنیفر کانلی،مارلون وایانز...

"مرثیه‌ای برای یک رویا" مرثیه‌ایست بر رویاهای هری، مادرش سارا، معشوقه‌اش ماریون و دوستش تایرون. رویاهایی که در سایه‌ی اعتیاد رنگ می‌بازند و به کابوس بدل می‌شوند.

فیلم از سه اپیزود تشکیل شده؛ تابستان، پاییز و زمستان. هر اپیزود به لحاظ شیوه‌ی کارگردانی و لحن از اپیزودهای دیگر متمایز است.

تابستان فصل امیدواری برای رسیدن به آرزوهاست. سارا به تلویزیون دعوت می‌شود، چیزی که همیشه آرزویش را داشته. هری و تایرون کار و بارشان در فروش مواد مخدر رونق گرفته و گمان می‌کنند رویای پولدار شدن محقق شده و ماریون روزهای خوشی را با هری سپری می‌کند. مهم‌ترین ویژگی این فصل موتیف‌های بصری‌است که تشکیل شده‌اند از چند فریم که به سرعت کات می‌شوند به فریم بعدی. یکی موتیف مصرف مواد است که با هر بار مصرف تصاویر منقطعی از اسنیف با دلار، ‌تزریق، انبساط مردمک چشم و...می‌بینیم و دیگری موتیف فروش مواد است که تشکیل شده از تصاویری از بسته بندی و جاسازی و فروش مواد و یک بوس.

پاییز فصل آغاز دشواری‌هاست. مواد مخدر کم‌یاب شده و کاسبی‌ای درکار نیست، بگو مگو های ماریون و هری شروع می‌شود و سارا کم‌کم در اثر مصرف دچار توهم های مضمن می‌شود. ماریون برای اینکه کمی پول تهیه کند مجبور می‌شود برای دومین بار روانشناس را ببیند و این‌بار چقدر دیدارشان فرق می‌کند. از آن اعتماد به نفس بار قبل و آن لبخند زیرکانه تنها شبحی باقی‌است. اما با این پول هم هری نمی‌تواند مواد تهیه کند. آنچه این فصل را متمایز می‌کند تغییر در لحن شخصیت‌هاست.

زمستان فصل مرگ رویاهاست و از پا درآمدن شخصیت‌هایی که آرزوهایشان را بر باد رفته می‌بینند و آنچه برایشان باقی مانده کابوس است. سارا به تیمارستان فرستاده می‌شود، ماریون برای به‌دست آردن مواد مجبور به تن‌فروشی‌است،‌ در زندان از تایرون بیگاری می‌کشند و دست هری را به خاطر عفونت ناشی از تزریق قطع می‌کنند. تدوین موازی اتفاقاتی که برای چهار شخصیت اصلی می‌افتد، عاملی‌است که زمستان را از فصول دیگر متمایز می‌کند.

اما مهم‌ترین موتیف صوتی فیلم موسیقی بی‌نظیر "کلینت منسل" است. موسیقی‌ای که گویاتر و تاثیرگذارتر از هر متنی روی تصاویر فیلم می‌نشیند و بیننده را مبهوت می‌کند.

بازی "جنیفر کانلی" در نقش "ماریون" حیرت‌انگیز است. درنیمه‌ی اول فیلم با شخصیتی باهوش و با اعتماد به نفس مواجهیم با آن نیشخند شیطنت‌آمیز همیشگی و در نیمه‌ی دوم شاهد بازی بی‌نقص "کانلی" هستیم در نشان‌دادن روند اضمحلال این شخصیت.


 پ.ن: اگر ساختار فیلم را به روش "دیوید بوردول" یا "مجید اسلامی" خودمان مورد تحلیل قرار دهید به نتایج جالبی خواهید رسید.


ارزشگذاری:

Merchant Of Venice

تاجر ونیزی (2004)

کارگردان: مایکل ردفورد 

دستمایه قراردادن متون شکسپیر و ساختن فیلم بر اساس آن مشکل است، از این جهت که جذابیت متن و سحر کلمات زیبایی‌های بصری و ساختاری فیلم را به حاشیه ‌می‌راند، البته اگر فیلم واجد این ویژگی‌ها باشد.فیلم "ردفورد" ساختاری کلاسیک دارد و سعی می‌کند از چارچوب‌ها فراتر نرود، اما گاهی فروتر می‌رود. انتخاب چنین ساختاری برای چنین فیلم‌نامه‌ای طبیعی‌است، اما کارگردان به قواعد فرم پایبند نیست.

مهم‌ترین ویژگی سینمای کلاسیک از بین بردن ابهامات ذهن مخاطب است، اما بعضی از این ابهامات پس از پایان فیلم همچنان در ذهن مخاطب می‌مانند (مخصوصا اگر نمایش‌نامه را نخوانده باشد)، مثلا چه شد که خدمتکار شایلوک و پدرش از نوکری شایلوک استعفا کردند(!) و رخت چاکری تاجر ونیزی به‌تن کردند؟

"جوزف فینس" در نقش باسانیو  جوان دخترکشی‌است که جذبه‌اش پرنسس افسانه‌ای سرزمینی در دوردست را هم شیدا کرده، اما این دلربایی در ویژگی‌های ظاهری‌اش  دیده نمی‌شود، پرداخت شخصیت‌اش در فیلم‌نامه هم آن‌چنان کمکی نمی‌کند، لاجرم قرار است این کمبودها را با بازی خوبش جبران کند اما نتیجه خیلی ناامیدکننده است.

آل پاچینو سال‌هاست خود را نقش‌های مختلف تکرار می‌کند، این جا هم در نقش "شایلوک" چیز جدیدی ارائه نمی‌دهد اما همچنان از سایر بازیگران فیلم متمایز است. گذشته از آل پاچینو تنها "جرمی آیرونز" است که بازی قابل قبولی ارائه می‌کند و دیگران چنگی به دل نمی‌زنند.

ارزشگذاری:

Bright Star

ستاره‌ی درخشان (2009)

نویسنده/کارگردان: جین کمپین

محصول مشترک بریتانیا، استرالیا، فرانسه

ستاره‌ی درخشان داستان عشق نافرجام سه‌ساله‌ایست بین جان کیتز -غزلسرای انگلیسی قرن نوزدهم- و فانی براون، جوان زیبارویی که دلباخته‌ی "کیتز" است.

دست‌مایه قرار دادن داستانی رمانتیک آن هم داستانی که یک سرش می‌رسد به "جان کیتز"، شاعر نامداری که غزل‌های رمانتیک‌اش منحصربه‌فرد‌ اند، این پتانسیل را دارد که هر کارگردانی را جوگیر کند که چنین فیلمی را باید در بستری شاعرانه روایت کرد، آن‌وقت فیلم پر شود از استعاره ها و چیزهای نمادین و مرموز و چه و چه که در هر تصویری نمایان می‌شوند تا مخاطب شیرفهم شود که با چه فیلم شاعرانه‌ای طرف است! اما اینجا با فیلمی بی‌ادعا(دست‌کم از این حیث) طرفیم. فیلم داستان عشقی پاک را آنطور که هست روایت می‌کند و هرگز سعی در خلق رابطه‌ای خارق‌العاده و اسطوره‌ای ندارد.

هم‌چنین اتفاقات فیلم بستر خوبی‌است تا فیلم‌ساز/نویسنده جملات قصار مخاطب-مبهوت-کن بر زبان "جان کیتز" جاری کند (غزلواره‌ها و عاشقانه‌های کیتز منبع بسیار خوبی برای این دست جمله‌ها هستند)، اما این باعث دور شدن فضای فیلم از فضای رئال‌اش می‌شود و ظاهرا باورپذیز بودن فیلم برای کارگردان مهم‌تر است (به نظر می‌رسد انتخاب درستی‌است).

دیگر نکته مثبت فیلم خوش ساختی‌ آن است به طوری که مخاطب را آزار نمی‌دهد، به قول دوستی همین که مخاطب  اذیت نشود امتیاز بزرگی است برای فیلم!

آنچه فیلم را دوست داشتنی‌تر کرده بازیگوشی‌های کارگردان است. سکانس پس از اولین معاشقه‌ی جان و فانی که این دو پشت سر خواهر کوچولوی فانی راه می‌روند خیلی دلنشین است، هم‌چنین طنزی که معمولا در لحن دو شاعر فیلم‌(جان و آقای براون) وجود دارد.

پ.ن: تیتراژ ابتدایی و به دنبال آن سکانس آغازین فیلم از حیث نمادپردازی و مفاهیم استعاری موجود بسیار هوشمندانه است.

ارزشگذاری:

Baaria

باریا (2009)

کارگردان : جوزپه تورناتوره

محصول مشترک فرانسه و ایتالیا

تماشای فیلم‌های تورناتوره همیشه لذت بخش است، خیلی خوب بلد است قصه بگوید و به شکل هنرمندانه‌ای قادر است در تماشاگر حس همذات‌پنداری با شخصیت‌های داستانش را ایجاد کند. این بار هم مهارتش را در داستان‌پردازی به رخ می‌کشد،‌ اما "باریا" کمی با دیگر آثار تورناتوره زاویه دارد.

پیش از این 4 فیلم از تورناتوره دیده بودم؛ سینما پارادیزو، تشریفات ساده، افسانه‌ی 1900 و مالنا.

در این بین تشریفات ساده با سه فیلم دیگر تفاوت‌هایی داشت،‌ اما می‌توان مؤلفه‌های سینمای تورناتوره را در آن سه فیلم دیگر به‌خوبی رصد کرد. فیلم‌هایی مبتنی بر سنت‌های سینمای کلاسیک هالیوود با پایانی معلوم و روایتی که تنها عامل شکل‌دهنده‌ی پیرنگ بود.

در سکانس افتتاحیه‌ی فیلم پسرکی به سرعت می‌دود تا برای یکی از قماربازان سیگار بخرد، پسرک آنقدر سریع می‌دود که پرواز می‌‌‌کند،‌ شهر را از بالا تماشا می‌کند و ناگهان کات! پرتاب می‌شویم به ساختمان مدرسه‌ای که انگار در وسط بیابان است، ناظم آخرین کودکی که در حیاط مانده را صدا می‌کند، تورناتوره دوباره با همان سبک آشنایش قصه‌گویی را شروع می‌کند، اما آن سکانس ابهام‌آلود افتتاحیه می‌گوید چیز جدیدی در راه است!

"باریا" روایتگر بخش مهمی از تاریخ معاصر ایتالیاست که در شهر کوچکی به همین نام اتفاق می‌افتد. روایت هجوآمیز تورناتوره از تاریخ و ارجاع‌های پرتعداد فیلم، به فیلم‌های پست مدرنیست‌هایی مثل وودی آلن و جارموش طعنه می‌زند. مهم‌ترین‌شان شاید فضا و لوکیشن فیلم باشد. فکر می‌کنم ارجاعی‌است آگاهانه به "مالنا" .

چیز دیگری که در این فیلم تورناتره تازگی دارد(نسبت به آثار قبلی‌اش)، استفاده از بازی‌های زمانی-مکانی است که به نوعی ابهام در فیلم می‌انجامد (شگردی که در دوران مدرنیستی سینمای اروپا رواج داشت)، شاید بشود این را هم نوعی ارجاع به دوران مدرنیستی سینما دانست (باز هم به سبک پست مدرنیست‌ها)

با وجود همه‌ی این گرایشات پست‌مدرنیستی، هم‌چنان پررنگ‌ترین وجه فیلم تورناتوره روایت است. انگار دل کندن از سینمای قصه‌گو برایش سخت است!

ارزشگذاری:

A Streetcar Named Desire

اتوبوسی به نام هوس (1951)

کارگردان: الیا کازان

بازیگران: مارلون براندو، ویوین لی، کیم هانتر، کارل مالدن...

بلانچ دوبیوس(ویوین لی) ‌به نیو-اورلئان آمده تا با خواهرش استلا(کیم هانتر) و شوهر خواهرش  استنلی(مارلون براندو) زندگی کند، بلانچ تمام ثروت خانوادگی را در لارل به باد داده، ظاهرا معشوق اش خودکشی کرده و بعد از آن روزگارش با هرزگی سپری می شده،  استنلی حیوان صفت رفتار بدی با بلانچ  دارد و استلا را هم مدام کتک می‌زند، بلانچ و دوست استنلی، میچ(کارل مالدن)، قرار ازدواج می گذارند، استنلی از بدنامی بلانچ در لارل برای میچ میگوید و او را منصرف می کند، استلا که حامله بود در این مدت چند ماهه وضع حمل می کند، عاقبت استنلی بلانچ را تحویل تیمارستان می‌دهد و استلا برای همیشه ترک اش میکند.

احتمالا همه در مورد فیلم خیلی شنیده اند، صرف نظر ار اینکه دیده باشند یا نه!نام فیلم و همان چند سکانس ابتدایی کافی است تا بفهمیم  قرار است با فیلمی مواجه باشیم درمورد هوس.

چنین ایده ای در زمان خودش بسیار جسورانه بوده است (آن هم در جامعه‌ای مذهبی مثل آمریکا) اما اجرا بسیار محافظه‌کارانه و ناامیدکننده است. انگار کارگردان شرم دارد از به تصویر کشیدن وسوسه‌های جنسی، آن هم در فیلمی که تم اصلی‌اش اروتیسم است، این حجب و حیای کارگردان در بعضی سکانس‌ها بسیار به چشم می‌آید، مثلا سکانسی که استنلی استلا را کتک زده و او به خانه‌ی همسایه پناه برده، استنلی پای پله‌ها می‌ایستد و چندبار فریاد میزند: استلااااااااا ... و عاقبت استلا از خانه بیرون می‌آید، نگاهی به استنلی می‌کند و از پله‌ها پایین می‌آید... احتمالا قرار است این بازگشت به خانه به خاطر همان دلایل اروتیک باشد اما انچه در اجرا از آب درآمده چیز دیگری است، انگار  نوعی بخشش در کار است (از سکانس‌های قبل و بعد پیداست که منظور کارگردان اصلا بخشش نبوده). چنین رویکرد محتاطانه‌ای به داستانی چنین بی‌پروا توی ذوق می‌زند.

آنچه فیلم را همچنان(بعد از نزدیک شصت سال) تماشایی نگه داشته  بازی‌های خوب فیلم است. ویوین لی به خوبی توانسته از پس نقش یک معلم ادبیات روان‌پریش بر بیاید بازی خوب لی تا حد زیادی مدیون شخصیت‌پردازی بی‌نقص تنس ویلیامز(نویسنده داستان و فیلمنامه) است.  خاستگاه اجتماعی و شغل‌اش(نجیب زاده‌ای ایرلندی که معلم ادبیات هم هست) باعث شده تا دیالوگ‌های استیلیزه‌اش باورپذیر باشد. با این همه همچنان مهم‌ترین اتفاق فیلم بازی خیره کننده‌ی مارلون براندوست. چطور می‌تواند اینقدر خوب نقش آدم دائم‌الخمر مشمئزکننده و بیشعوری را بازی کند که خوش‌گذرانی‌هایش برایش از همه‌چیز مهم‌تر است! روش بازیگری براندو و بی‌پروایی‌ و جسارتش ستودنی‌است.

در زمانه‌ای که همه‌ی دنیا برای ستارگان کت‌شلوار-پوش و اتو‌کشیده‌ای مثل همفری بوگارت هورا می‌کشیدند، براندو نوع جدیدی از بازیگری را به نمایش گذاشت.

پ.ن: یکی از جملات ویوین لی در اواخر فیلم بسیار برایم دوست‌داشتنی بود، گمانم هرگز این جمله را فراموش نخواهم کرد:


Whoever you are, I have always depended on the kindness of strangers.

ارزشگذاری:

ناف

ناف

کارگردان، نویسنده، فیلم‌بردار: محمد شیروانی

پیش از مواجهه با "ناف" به فیلم خوش‌بین بودم(مدتی است به هر نام جدیدی خوش‌بینم) اما هرگز انتظار رو‌به‌رو شدن با چنین فیلم گیرایی را نداشتم،‌این (بی‌شک) یکی از جسورانه‌ترین تجربه‌های چند سال اخیر سینمای ایران است!

زنی (چیستا) از نیویورک به تهران بازگشته و با چهار مرد، که نمی‌دانیم چطور با آن‌ها آشنا شده، هم‌خانه می‌شود، فیلم روایت گوشه‌ای از زندگی هریک از این 5 نفر است...


"ناف" به‌جای آنکه بر پیرنگ استوار باشد، بر شخصیت‌ها متمرکز است،‌در نتیجه پیرنگ دچار نوعی سرگردانی می‌شود. در چنین فیلم‌هایی که استوار به شخصیت هستند، در منطق روایی خلاهایی بوجود می‌آید. مثلا؛ فیلم گاهی از دیدگاه دانای کل روایت می‌شود و گاهی اطلاعات محدود می‌شود به دانسته‌های شخصیت‌ها و تازه هر بار از دیدگاه یکی از شخصیت‌ها و این نوعی نقص در ساختار روایی این دست فیلم‌هاست(اخیرا "ماجرا"ی آنتونیونی را تماشا کردم و این نقص خیلی به چشم می‌آمد بعد از تماشای ناف).

اما "محمد شیروانی" با ترفندی بسیار هوشمندانه توانسته تا حد زیادی این مشکل را حل کند. "شیروانی" دوربینی را در دست بازیگر محوری فیلم "مانی" که به نوعی عامل ارتباط چهار شخصیت دیگر است قرار داده و همه‌ چیز را از نگاه همین دوربین به تصویر می‌کشد. دوربین بین شخصیت‌ها می‌چرخد و با دست‌به‌دست شدن دوربین، راوی عوض می‌شود.

فیلم‌برداری مهم‌ترین نقطه‌‌ی قوت فیلم است. حرکات میزانسنی دوربین در طول فیلم به طور چشم‌گیری خودنمایی می‌کنند (استفاده از تکنیک دوربین روی دست، دست کارگردان/فیلم‌بردار را برای این حرکات میزانسنی باز گذاشته). "شیروانی" توانسته به کمک همین حرکات و زوایا، نقش دوربین‌اش را از یک ضبط‌کننده‌ی صرف ارتقاء دهد و به آن نوعی شخصیت بخشد،‌شخصیت کنجکاوی که همه جا سرک می‌کشد. در واقع منطق روایی فیلم بر مبنای همین شخصیت دوربین شکل می‌گیرد. بیشتر زمان فیلم مخاطب نماهای سوبژکتیوی را تماشا می‌کند که شخصیت حامل دوربین می‌بیند!

فیلم پر است از لحظات دوست داشتنی و به‌یاد ماندنی که گاهی به وصف نمی‌آیند و همین که لحظاتی از فیلم قابل توصیف نباشند، امتیاز بزرگی‌است برای هر فیلمی. این یعنی کارگردان به چنان ترکیب بدیعی از نور و رنگ و صدا و تصویر و موسیقی دست یافته که ادبیات قادر به بازساری آن نیست. این یعنی هنر سینما!

فیلم مضامین مهمی را مطرح می‌کند، اما این "دغدغه‌ی حرف مهم زدن" باعث نشده کارگردان به جای دیالوگ‌های باورپذیر و رئال،‌از تک‌گویی‌های قلنبه-سلنبه و شعارگونه استفاده کند که تنها کارکردش پس زدن مخاطب است(مثلا مقایسه کنید با مسعود کیمیایی!)‌ البته یکی دو مورد چیزی نمانده که فیلم در این ورطه بیفتد، اما قابل چشم‌پوشی‌است.

بعضی از سکانس‌های فیلم را بسیار دوست داشتم؛ سکانس رویارویی چیستا با پیرمرد همسایه‌ی ارسی، خسرو و مانی که نصف شب بیدار می‌شوند و دنبال سیگار می‌گردندو تاثیرگذار‌تر از همه، سکانسی که مانی نصف شب از مهمانی برگشته و مست است (این نقطه‌ی اوج فیلم است که علامتگذاری شده)و البته در فصل انتهایی فیلم، غواصی مانی در وان حمام و پمپ بنزین که مانی لباس سفید پوسیده و چند لحظه بعد صدای فرهاد:

سپید پوشیده بودم با موی سیاه

اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

می‌آیم، می‌روم...

اما فیلم نقص‌هایی هم دارد که گاهی توی ذوق می‌زند. مهم‌ترینشان به نظر من سکانس نمادین حضور چیستا با مانتو و شال سفید میان انبوه دختران چادر‌به‌سر است. ایده‌ی نخ‌نما شده‌ای که با تاکید زیاد نمایش داده شده.


پ.ن: شیروانی در همان سکانس افتتاحیه(عمل سزارینی که به صورت معکوس نشان داده می‌شود) با ایجازی شگفت‌انگیز حرفش را می‌زند!


ارزش‌گذاری:

هیچ

کارگردان: عبدالرضا کاهانی

بازیگران: مهدی هاشمی، نگار جواهریان، مهران احمدی، پانته آ بهرام، باران کوثری، نیره فراهانی، احمد مهران فر،‌ مرضیه برومند....


نادر سیاه دره (مهدی هاشمی)، که نگهبان اخراجی یک بیمارستان است، دچار بیماری عجیبی است. آنقدر میخورد که همه را عاصی کرده؛ رئیس بیمارستان محل کارش، همکارانش، دوستان و حتی عمه ای که انگار تنها کس اوست. عمه (مرضیه برومند) بیوه ای به نام عفت(نیره راهانی) را که از راه دلاکی زندگی اش میگذرد، به عقد نادر در می آورد تا از دستش خلاص شود. عفت و خانواده ی شلوغش در خانه ای قدیمی با هم زندگی میکنند. فیلم بازتاب ورود نادر به خانواده را در دو اپیزود مرتبط به هم روایت میکند.

"هیچ" شباهت های بسیاری به بیست دارد. از جمله شباهت در‌ تدوین،‌ نحوه ی دیالوگ نویسی و البته مضمون، درهمه ی این مقایسه ها چیزی که به چشم می آید، پختگی نسبی کارگردان است.

حرکات دوربین در بعضی صحنه ها بسیار سنجیده است است. مثلا سکانس افتتاحیه که نادر را در حال خوردن نشان می دهد، صدای خارج از قاب توجه را به طرف دیگری معطوف میکند و با حرکت دوربین منبع صدا و نادر هر دو داخل قاب قرارمیگیرند، یا سکانسی که نادر سعی میکند از دست بیک فرار کند، سکانس ورود خبرنگاران صدا و سیما به منزل و...

روش خاص انتخاب فریم ها و نحوه ی حرکت دروبین در "بیست" و "هیچ" نشان می دهد که این نحوه ی فیلمبرداری بیش از آنکه سلیقه ی فیلمبردار باشد، روش مورد علاقه ی کاهانی است. البته از نظر حرکات دوربین و میزانسن ها هیچ تا حدودی پخته تر از بیست به نظر میرسد.

کارگردانی فیلمی با حدود 10 شخصیت اصلی که در بیشتر سکانس ها حداقل 7-8 شخصیت اصلی و دو سه تا بچه حضور دارند، برای هر کارگردانی ترسناک است، اما کاهانی به خوبی از عهده ی این تجربه بر آمده و سکانس های شلوغ بسیارباورپذیر درآمده اند. از این حیث میتوان کاهانی را در کنار مهرجویی و فرهادی قرار داد و جسارتش را ستود.

تسلط بر بازیگردانی، یکی دیگر از خصوصیات کاهانی است که در چنین فضایی بیشتر به چشم می آید. به این تسلط اضافه کنید‌ بازی استثنایی مهدی هاشمی را، نگار جواهریان را که یکی از بهترین بازیهایش را ارائه می کند، صابر ابر دوست داشتنی، بازی باورپذیر باران کوثری و مهران احمدی و پانته آ بهرامی که همیشه عالی است.

فیلم از جنبه ی تماتیک هم حرف های زیادی دارد. در حالی که فیلمنامه پتانسیل تبدیل شدن به بیانیه را داراست، کاهانی با هوشمندی از شعار دادن پرهیز میکند، حرفهایش را در لفافه میزند، به تلخی ها اشاره میکند و از کنارشان میگذرد.

و در نهایت فیلم به همان خوبی که شروع شد پایان میابد، از گره گشایی های عوام-شیرفهم-کن پرهیز میشود و با چند نما از موقعیت های اصلی فیلم که همیشه شلوغ بودند و حالا کسی آنجا نیست، به سبک کیشلوفسکی، پایان می یابد و موسیقی پایانی که می خواهید بنشینید و تا آخر گوش کنید.

ارزشگذاری:

!You, The living

شما، زنده ها! (محصول سوئد 2007)

کارگردان : روی اندرسون

شما زنده ها، نمایشی است طنزآلود از خرده-بدبختی هایی که هر روز گریبانمان را میگیرند و بهشان عادت کرده ایم.مصیبت های کوچک و بزرگی که تبدیل شده اند به روزمره گی های عذاب آور. روایتی است تصویری از بازخورد این بدبختی ها در برخورد آدم ها با یکدیگر.


فیلم از زیاده گویی و روده درازی به شدت پرهیز میکند، در اکثر موارد آمیزه ی دلنشین تصویر و موسیقی را جانشین دیالوگ ها کرده. چند مونولوگ داریم که در آنها شخصیت ها به دوربیین زل می زنند و از رؤیاهایشان می گویند( شاید این ایده برای تاکید بر سنگینی روابط بین آدم هاست)

مهم ترین ویژگی فیلم روش کم نظیر فیلمبرداری آن است. برداشت های طولانی با دوربین همیشه ثابت، سکانس های تک-برداشتی (در واقع اکثر سکانس ها، پلان-سکانس هستند)، و فریم هایی که در اکثر مواقع مورب هستند. پایبندی کارگردان به این نحوه ی فیلمبرداری و کاشتن دوربین، از اواسط فیلم به بعد تکراری و ملال آور به نظر میرسد (  من فکر میکنم اصلا یکی از دلایل این اصرار القاء همین حس در بیننده است) البته گاهی قاب ها بیش از حد گل و گشاد به نظر میرسند و فضاهای اضافی و بلا استفاده خودنمایی میکنند( مثلا سکانسی که آن پروفسور با پسرش تلفنی صحبت میکند). به نظر من این از معدود ضعف های فیلم است.

روش کنایه آمیزی که اندرسون برای نمایش بدبختی ها انتخاب کرده بسیار جالب است. اکثر شخصیت های فیلم -به جز چند نفر که رویا می بینند و نوازنده ی آن ساز  بادی گنده - دچار عدم تناسب فزیکی هستند(یا چاق یا لاغر!) و این عدم تناسب در میزانسن ها هم نمایش داده میشود( باز هم فکر میکنم عمدی است!)

برای من جالب ترین شخصیت فیلم همان نوازنده ی آن ساز بادی است. چنین شخصیت پردازی توام با ایجاز (برای شخصیتی که مایه های نمادین دارد)کار بسیار سختی است.

فیلم پر است از نقاط ظریف و زیبایی که می توان در مورد هر کدام حرق زد، از همه می گذرم تا برسم به نقطه ی اوج فیلم. سکانس رؤیاهای آن دختر و خانه ای که مثل قطار حرکت می کند و هر جا صاحبانش بخواهند می ایستد، مردمانی که از خوشبختی دیگران خوشحالند و خانه ای (قطاری) که برایشان دست تکان می دهد و از آن شهر ماتم زده می رود...

ارزشگذاری:

طهران؛ تهران

"طهران، تهران" یکی از فیلم های جشنواره فجر امسال بود. یک فیلم اپیزودیک که هر اپیزودش توسط گروهی مستقل تولید شده ( البته قرار بود فیلم 3 اپیزود داشته باشه و بخش میانی توسط مرحوم سیف الله داد ساخته بشه که عمرش به دنیا نبود)

 

اپیزود اول:

                                    "طهران؛ روزهای آشنا"


کارگردان: داریوش مهرجویی

فیلم داستان خانواده ای جنوب شهری است که شب عید سقف خونشون میاد پایین و اتفاقی با یک گروه پیرمرد و پیرزن آشنا میشن و میرن تهران-گردی...

اصلا انتظار چنین فیلمی رو از مهرجویی نداشتم. یک داستان ضعیف، ‌یک فیلم نامه ی ضعیف تر، ‌ خالی بودن فیلم از خلاقیت و بازیگوشی هایی که می تونه فیلم رو جذاب کنه...چیزهایی هستند که هر وقت با هم جمع بشن نتیجه اش یک فیلم خسته کننده میشه و مهرجویی به خوبی این همه عیب و ایراد رو تو یک فیلم دور هم جمع کرده ( اضافه کنید به اینها بازی های نچسب و مصنوعی چندتا پیرمرد و پیرزن رو که به شدت توی ذوق میزنه). به نظرم فیلم فقط برای مخاطب کسالت بار نیست، برای خود مهرجویی هم ساختن چنین فیلمی خسته کننده بوده ، بارزترین دلیلش هم انتخاب دم دستی ترین و پیش پاافتاده ترین روش ها برای دادن اطلاعات به بیننده و پیش بردن داستان است( مثلا بعد از دیدن هر بنای تاریخی تهران یک نفر میپرسه معمارش کی بوده؟‌ و بعد از اینکه عقل کل گروه جوابشو داد، همه با هم میگن حالا بریم بنای بعدی.... و این اتفاق مسخره بعد از دیدن هر بنا تکرار میشه ). برای من که همیشه به آثار مهرجویی با احترام نگاه میکردم دیدن چنین فیلمی قدری غیرمنتظره بود.


اپیزود دوم:

"تهران؛ سیم آخر"

کارگردان: مهدی کرمپور

کرمپور همان کارگردان "چه کسی امیر را کشت؟" است. این یکی داستان یک گروه موسیقی زیرزمینیه(یک گروه راک) که 2 ساعت مونده به کنسرت، مجوزشون برای چندمین بار لغو میشه...

این اپیزود فیلم حداقل از جنبه ی موسیقایی جذابیت هایی داشت (صدای منحصر به فرد رضا یزدانی خیلی به فیلم کمک کرده بود) اما شخصیت پردازی های ضعیف و کلیشه ای به اضافه ی فضاسازی های مضحک و خنده دار خیلی وقتها باعث میشد جدی ترین سکانس های فیلم شدیدا مسخره به نظر برسن. بزرگ نمایی ها و جیغ زدن هایی که توی سینمای ما زیاد دیده میشه،‌ توی این فیلم هم به شکل آزار دهنده ای ملموس بود.

 

*پ.ن : اپیزود اول یک داستان سفید بود و آخر فیلم هم همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شد و اپیزود دوم یک قصه تلخ بود با پایانی سیاه. یکی از معدود خلاقیتهای این فیلم تیتراژ پایانی اش بود که صفحه به دو بخش سفید و سیاه تقسیم میشد . قسمت سفید برای اپیزود اول و قسمت سیاه برای اپیزود دوم.

: ارزشگذاری

DOGVILLE

داگویل (محصول 2003)

نویسنده و کارگردان: لارس فون تری یه

بازیگران: نیکول کیدمن، پل بتانی، جیمز کان، جان هارت(راوی)....

دختری زیبا به نام گریس (با بازی نیکول کیدمن) در راه فرار از دست گروهی گنگستر بسیار قدرتمند به شهر کوچکی به نام داگویل میرسد. یکی از اهالی به نام تام که مغز متفکر شهر است دلباخته ی زیبایی گریس شده و از او میخواهد در شهر بماند، اما با مخالفت اهالی روبرو می شود، با اصرار تام قرار میشود گریس دو هفته به صورت آزمایشی در داگویل زندگی کند و پس از آن اگر حتی یک نفر از حضور او ناراضی بود،‌ شهر را ترک کند. فیلم داستان زندگی عجیب و غریب گریس در داگویل را در نه فصل و یک مقدمه روایت میکند....

فون تری یه دست به تجربه ی عجیبی زده است. بر اساس نمایشنامه ای از برتولت برشت (نمایش نامه نویس و کارگردان تئاتر شهیر آلمانی) فیلمی ساخته است در فضایی بسیار شبیه تئاتر،‌ با طراحی صحنه ی بسیار ساده و خلوت. فیلم در بین منتقدان و ریویونویس های امریکایی چندان پرطرفدار نبود. مهمترین دلیلش این بود که داگویل شهری در شمال امریکا انتخاب شده و به تصویر کشیدن رذالت های اهالی را توهین به هویت ملی خود تلقی کرده اند، در حالی که این نمایشنامه مثل همه ی آثار برشت جنبه ای فراگیر و جهان شمول دارد و داگویل تنها سمبلی است از دنیای انسانی (در طول فیلم جهان شمول بودن داستان با اشاره هایی مطرح میشود، بدون تاکید اضافی).

این وجه تمثیلی و نمادین در مورد همه ی شخصیت ها و عناصر فیلم صادق است. مثلا اگر داگویل را نماد هستی تصور کنیم، می توان گریس را به عنوان وسیله ای برای آزمایش بشر (آن همه تاکید روی سیب به عنوان اولین وسیله ی امتحان بشریت و قاب چشم نواز خوابیدن گریس در میان جعبه های سیب به همین دلیل است) و پدر گریس-رئیس گروه مافیایی- را به عنوان منبع قدرت نامحدود( تمثیلی از خدا) در نظر گرفت.

از چنین دیدگاهی میتوان هوشمندی فون تری یه در طراحی صحنه ی نامتعارف فیلم را ستود. انتخاب یک فضای کوچک استودیویی برای شهر و نشان دادن ساختمان ها با خطوط سفید روی زمین (خانه های بدون در و دیوار) و.... همه تمهیداتی است که کارگردان نابغه اندیشیده تا بیننده را قادر سازد در همه حال ناظر بر اعمال و روابط شخصیت ها و مهمتر از آن، واقف بر نیتی که پشت هر رفتارشان قرار دارد باشد.

بازی های روان و قابل قبول بازیگران نسبتا سرشناس فیلم از دیگر جنبه های مثبت فیلم است. به خصوص بازی کم نقص نیکول کیدمن. البته شخصیت پردازی موفق عامل این بازی های روان است (به خصوص در مورد شخصیت توماس ادیسون پسر که گواه هنرمندی نویسنده است)

فیلمبرداری و نورپردازی صحنه ها شگفت انگیز است. بسیاری قاب ها همچون تابلوهای نقاشی چشمنوازی است که طراوت و جذابیت فیلم را چندبرابر میکند. شوخی ها و بیان و موقعیت های طنزآمیز هم در بستر تراژدی، باعث میشود فیلم در دام جدیت و خشکی بیش از حد گیر نیفتد.

تنها چیزی که چندان نپسندیدم پایان تلخ و سیاه فیلم است بدون هیچ نقطه ی نورانی و سفیدی.

معمولا چنین داستان های تلخی ، در عین سیاهی نقاط روشنی باقی میگذارند!

ارزشگذاری:


*پ.ن: ارزش این فیلم بیش از 4 ستاره است اما بین 4 و 5، 4ستاره را انتخاب میکنم!