فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

Last Year in Marienbad

سال گذشته در مارین باد (1961)

کارگردان : آلن رنه

روایتی مبهم و مرموز از زن و مردی که یک سال پیش در قصری قدیمی و باشکوه همدیگر را دیده اند ..

سال گذشته در مارین باد فیلم ابهام است،فیلمی که در آن هیچ چیز مشخص و قطعی نیست.به عنوان فیلم اگر نگاه کنیم در آن نام یک مکان و زمان مشخص را می بینیم اما در فیلم، "مارین باد" اهمیت خاصی ندارد شخصیت ها نمی دانند کجا همدیگر را ملاقات کرده اند(و تازه یکی انکار می کند که ملاقاتی در کار بوده) زمان هم دقیق مشخص نیست.نام ها هم همینطور؛مرد و زن اصلی داستان هیچکدام نامی ندارند و یکی دو اسمی هم که در طول فیلم می شنویم(فرانک و اندرسون) مشخص نیست چه کسانی هستند.البته به تمام اینها در طول فیلم نیز اشاره می شود،بارها مرد می گوید نام ها مهم نیستند(اشاره به نام مجسمه ها) و یا فرقی نمی کند کجا همدیگر را دیده باشند(این هتل یا قصر یا مارین باد یا هرجای دیگر) و زمان هم برای او معنایی ندارد و یک سال دیگر با چند هفته و چند روز، برایش معنایی ندارد. مردی هم که با چهره ای مرموز و شیطانی در فیلم حضور دارد و با کارت بازی دو نفره ای راه می اندازد که همیشه برنده است تاثیر زیادی در هر چه رمز آمیزتر شدن فیلم دارد.

بر خلاف فیلم های سوررئالی که در آنها امکان مرزبندی بین واقعیت و رویا وجود دارد در این فیلم چنین تفکیکی میسر نیست.علت اصلی آن هم زاویه روایت فیلم است.فیلم از دریچه ذهن کسی روایت می شود که اصلاً قابل اعتماد نیست و به جایی می رسیم که می گوید دیگر چیزی به یاد ندارد که چه اتفاقی افتاده.

اگر بخواهیم سر از داستان فیلم در بیاوریم و به یقین برسیم چه اتفاقی افتاده و حقیقت ماجرا(اگر حقیقتی در کار باشد) چه بوده، حدس من اینست که مرد راوی از نرده ها پرت شده و حالا بعد از یک سال بر سر قرارش با معشوقه اش آمده و با حضورش باعث کشته شدن زن به وسیله شلیک تفنگ آن مرد مرموز شده است.هر چند به نظر من چندان مهم نیست چه اتفاقی افتاده.

از قسمتهای مورد علاقه من در این فیلم جاییست که صحبت از مجسمه آن مرد و زن می شود.نگاهی که به آن مجسمه می شود و ابهامی که در آن وجود دارد که آیا مرد جلوی زن را گرفته و یا زن مرد را از خطری بر حذر داشته و آیا اینکه آن سگ متعلق به بانوست و یا اینکه ولگرد بوده و به خاطر کمبود جا در چینش مجسمه ها به پای زن نزدیک شده ؛ همه این ابهامات با متنی شنیدنی و با حرکات زیبای دوربین و از زوایای مختلف نمایش داده می شود انگار که این مجسمه ها داستان همین زن و مرد فیلم هستند(خود مرد هم اشاره می کند که آنها ممکن است شبیه آنها بوده باشند و نامشان مهم نیست).موسیقی نیز در این صحنه ها به خوبی گفتار و تصویر را همراهی می کند تا جایی که می رسیم به اوج این سکانس و از نمای بالای سر مجسمه ها می بینیم که انگار در جلوی پایشان پرتگاهی قرار دارد..

- در مورد بازی خاصی که آن مرد مرموز با کارت و چوب کبریت ترتیب می داد و همیشه برنده می شد من خیلی کنجکاو و علاقه مند شدم و با تمرین و دقت دوباره بازی ها در فیلم صحنه ای را مشاهده کردم که یکی از حریفان اگر فقط یک حرکت درست دیگر انجام می داد باخت مرد مرموز 100% بود. به هر حال خود مرد مرموز در جواب کسی که گفت اگر شما نتوانید ببازید، آن بازی بی معناست می گوید من می توانم ببازم اما همیشه برنده می شوم..

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Requiem For A Dream

مرثیه ای برای یک رویا (2000)

کارگردان : دارن آرونفسکی

داستان رویاهایی که سرانجامی ندارند جز مرثیه ..

فیلم داستان سرراست و ساده ای دارد به همراه چهار شخصیت اصلی: هری ،مادر هری(سارا) ، نامزد هری(ماریون) و دوست سیاه پوست هری(تیرون). این 4 نفر آرزوها و رویاهایی دارند که با کمک مواد مخدر قصد دارند به آنها برسند اما در پایان همه چیز به یک تراژدی ختم می شود.. هرچقدر داستان فیلم ساده است و ممکن است تکراری به نظر برسد فرم آن بدیع  و جسورانه است.کارگردانی و تدوین فیلم در بعضی صحنه ها آن را به اثری ماندگار و محبوب برای سینما دوستان تبدیل کرده و موسیقی آن هم اثر متفاوتیست.من به شخصه موسیقی این فیلم را تاثیرگذارترین موسیقی فیلمی می دانم که تا به حال دیده ام و شنیده ام.هر چند ممکن است این نظر غیر حرفه ای و احساسی باشد.از نکات زیبای موسیقی این فیلم موتیفی است که به مانند صدای یک زنگ خطر شنیده می شود.اولین بار این صدا را جایی می شنویم که هری و ماریون با شیطنت(شاید هم نشانه ای از ستیز با جامعه و یا به سخره گرفتن قوانین) صدای آژیر خطر را به صدا در می آورند و وارد آسانسور می شوند این صدای آژیر خطر جزئی از ریتم موسیقی متن می شود و از آن به بعد در زمانهای مختلف هم به نوعی دیگر ظاهر می شود مثلاً در اواخر فیلم این صدا با وارد کردن شوک به مادر هری شنیده می شود و باز هم تبدیل به ضرباهنگ موسیقی می شود.

ویژگی دیگر فیلم کات های بسیار زیاد آن است که نمونه مشهود آن را در صحنه های مربوط به مصرف مواد مخدر شاهد هستیم که در آن نماهای اینسرت و جالب توجهی به سرعت به هم قطع می شوند.در حواشی مربوط به این فیلم در IMDB  نوشته شده در بیشتر فیلم ها بین 600 تا 700 کات وجود دارد در حالی که تعداد کات های این فیلم بیشتر از 2000 کات است.

از سکانس های به یاد ماندنی فیلم جاییست که تیرون(جوان سیاه پوست) روبروی جعبه پول حاصل از فروش مواد مخدر ایستاده و در حین باز و بسته کردن در آن به فکر فرو می رود و با هر بار بستن در، قاب تصویر تاریک می شود و یکی از آن تاریکی ها وصل می شود به تاریکی راهرویی که کودکی سیاه پوست در پیچ و خم آنها در حال دویدن است و در نهایت به اتاقی می رسد و خود را در آغوش مادرش می اندازد( تماشاگر نیز با عبور از پیچ و خم های ذهن و روح تیرون به رویایی که پشت تمام اینهاست می رسد)

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

شبانه

شبانه (1384)

نوشته، پیوند و کار : کیوان علی محمدی،امید بنکدار

شبنم(هدیه تهرانی) پس از آنکه نامزدش کیا بدقولی می کند با دوستانش خاطره و ساناز به یک پارتی می روند ..

پیش از این بارها اسم این تیم کارگردانی و نویسندگی را شنیده بودم اما این اولین فیلمی بود که از این دو دیدم.فیلم در فضایی ما بین واقعیت و رویا در حرکت است.فیلمساز برای توجیه این جریان در پارتی اوایل فیلم چند قرص(از آنها که با خوردنشان مردمک چشم گشاد می شود) به خورد شبنم و دوستانش می دهد.یکی از نکات جالب و مهم فیلم در این قسمت است،تیم کارگردانی آشکارا سبک دکوپاژ و تدوین خود را از فیلم "مرثیه ای برای یک رویا" عاریت می گیرد.هیچ شکی در این میان نیست و موضوع واضحتر از موارد مشابه هست که فیلمساز جریان را کتمان کند و به نظر من با وجود اینکه هیچ مصاحبه ای از تیم فیلمساز نخوانده ام این سبک کار یک جور ادای دین به یکی از بهترین فیلمهای دهه اخیر سینماست.غیر از این بخش قرص خوردن که کاملا" مشابه فیلم مذکور است صحنه های حرکت تند و کندی و نماهای جالبی هم وجود دارد که ما را به یاد فیلم مرثیه ای برای یک رویا می اندازد.یک نمونه که برای من بسیار جذاب و دوست داشتنی بود را اینجا می آورم :


فیلم برای من یادآور "بدو لولا،بدو" هم بود البته با شباهت بسیار کمتر و فقط در داستان.چند بار شاهد به بن بست رسیدن شبنم هستیم اما دوباره فرصتی دیگری به او داده می شود.

سبک کارگردانی و تدوین غیر عادی فیلم را در کل پسندیدم اما گاهی هم زیاده روی آنها در استفاده از شیوه های غیر معمول نتایج خوبی به همراه ندارد.مثلا" در بخشی که شبنم و دوستانش وارد پارتی می شوند و خیلی تعجب می کنند(که این تعجب زیادی آنها هم کمی تعجب آور و غیر منطقیست) بازی با نور و فیلمبرداری و نورپردازی چشم را واقعاً اذیت و خسته می کند.در حالی که من فیلم را در منزل دیدم تجسم تماشای این سکانس در سینما برایم عجیب است.یا بخشی که شبنم و دوستانش متوجه می شوند بگیر بگیر است فرار آنها با آن سبک کارگردانی زمان زیادی را می گیرد به طوری که کم کم عذاب آور و خسته کننده می شود؛ به نظرم این از نقاط ضعف فیلم بود.

ارزشگذاری فیلم:

A Place in the Sun

مکانی در آفتاب

کارگردان : جورج استیونس

جرج ایستمن (مونتگمری کلیفت) جوان باهوش و زیباییست که برای کار نزد عموی ثروتمندش می آید و در یک نگاه عاشق آنجلا (الیزابت تیلور) که از خانواده ثروتمندی است می شود ..

این دو خط خلاصه داستان ممکن است ما را به دیدن یک فیلم جذاب وشیرین و هپی اند هالیوودی در دهه 50 میلادی با حضور ستاره های دوست داشتنی آن سالها امیدوار کند. اما فیلمی که می بینیم یک تراژدی است که در پایان ذهن مخاطب را درگیر افسوس ها و  اما ها و اگر ها  می کند.(منبع اقتباس فیلم رمانی است به نام "یک تراژدی آمریکایی" )

در پایان فیلم،مخاطب درباره قهرمان فیلم یعنی حرج ایستمن دچار یک حس دوگانه می شود هم او را دوست دارد و هم اینکه او را به خاطر رفتارش با آلیس  که از او باردار بوده شماتت می کند.از طرفی او را در غرق شدن آلیس و خراب شدن رویاهای آن زن جوان(یا هر دو زن جوان) مقصر و گناهکار می داند و از طرف دیگر همچون خود جرج باور ندارد که او قاتل باشد.. اینها همه نشان دهنده توفیق فیلم در به چالش کشیدن ذهن مخاطب با هسته اصلی مضمون فیلم یعنی "گناه" است.

تنها دلخوشی پایان این تراژدی این است که جرج به جایی می رود که از دنیای ما زیباتر است : مکانی در آفتاب ..

- فیلم در اصل محصول 1949 است اما در سال 1951 به نمایش در می آید.علت آن هم این بوده که کمپانی سازنده فیلم یعنی پارامونت در سال 1950 فیلم سانست بولوار را هم برای نمایش داشته و ازآنجا که هر دو فیلمهای خوبی از کار در آمده بودند کمپانی نمی خواست این دو فیلم در مراسم اسکار رقیب هم باشند.پس مکانی در آفتاب یک سال دیرتر به اکران در آورد و توانست نامزد 10 جایزه اسکار شود .

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

عیار 14

عیار 14

نویسنده و کارگردان : پرویز شهبازی

به تنها طلافروش شهر (محمدرضا فروتن) خبر می رسد منصور از زندان آزاد شده و برگشته.منصور(کامبیز دیرباز) شخصیست که 5سال پیش مقداری طلای دزدی برای فروش نزد فروتن آورده اما فروتن با در جریان گذاشتن پلیس منصور را لو داده بود..

پرویز شهبازی به خاطر نفس عمیق نامش بر سر زبانها افتاد و نفس عمیق به فیلم مورد علاقه دوستداران جدی سینما و یا به عبارتی مخاطبان خاص سینما تبدیل شد.حتی این روزها در سایت رضا کاظمی مسابقه نقدی در نظر گرفته شده برای تحلیل سکانس پایانی نفس عمیق .

پس از آن پرویز شهبازی بیشتر به فیلمنامه نویسی برای فیلمسازان دیگر پرداخت و همچنان دوستداران نفس عمیق منتظر فیلم مستقل دیگری از این فیلمساز بودند تا اینکه عیار 14 ساخته شد با این خبر که فیلمنامه این فیلم اقتباس آزادیست از ماجرای نیمروز فرد زینه مان .هرچند تشابه بین این فیلمها آنقدر کلیست که کمتر کسی ممکن است متوجه این اقتباس شود.شاید هم ذات اقتباس آزاد همین باشد..

فیلم در قیاس با فیلم قبلی کارگردان آن نمره قبولی نمی گیرد اما به هر حال فیلم قابل اعتنا و آبرومندی است.فیلم چند مرتبه از روایت خطی عدول می کند و زمان در آن به عقب و جلو می رود.در ابتدای فیلم می بینیم که عکس فروتن در قاب سیاه بر روی وانتیست که صدای قرآن از آن پخش می شود.بعد هم چند مرتبه شاهد سکانس هایی هستیم که جا به جا نمایش داده می شوند.اما در ادامه این روند متوقف می شود و به غیر از صحنه هایی که مربوط به سکانس دستگیر شدن منظور در گذاشته است که آنها هم سیاه و سفید فیلمبرداری شده اند و کارگردانی متفاوتی هم دارند باقی روایت خطی است.با این تفاسیر مشخص نیست آن روایت تکه تکه ابتدایی چه کاربردی داشته و اگر همان سکانس ها پشت سر هم مرتب می شدند چه تفاوتی حاصل می شد.من که ابتدای فیلم تصور کردم قرار است شاهد فیلمی مانند 21 گرم باشم ..

سکانس مربوط به آتش سوزی و انفجار هم به نظرم خوب از کار در نیامده بود.شاید هم دلیل اصلی آن مربوط به  هزینه های بالا برای اجرای چنین سکانسی باشد اما خوب این دلیل و یا هر دلیل موجه دیگری نمی تواند باعث چشم پوشی از ضعف در اجرای یک سکانس از هر فیلمی باشد.از این گذشته من چنین حادثه ای را برای گره گشایی و یا پاسخ به تعلیق ایجاد شده در طول یک فیلم مناسب نمی دانم..

ارزشگذاری فیلم:


رنگ انار

رنگ انار (1968)

نویسنده و کارگردان : سرگی پاراجانف

فیلم با این توضیحات آغاز می شود : "این فیلم قصد ندارد تا داستان زندگی یک شاعر را روایت کند.درعوض فیلمساز تلاش کرده تا دنیای درونی شاعر را به تصویر بکشد." و در ادامه توضیحات،خود فیلمساز تشریح می کند که برای رسیدن به هدفش(همان نمایش دنیای درونی شاعر) به طور گسترده ای از سمبل ها و نمادها استفاده کرده.

خوب اینها می تواند راهنمایی برای فیلم دیدن و کمک به تماشاگر برای درک فیلم باشد.اما چه لزومی برای این توضیحات در ابتدای فیلم است؟ آیا تمام فیلمهایی که ممکن است درکشان سخت باشد به چنین توضیحات و ضمائمی احتیاج دارند؟ شاید هم این توضیحات دلیلی برای گنگ بودن قسمتهایی از فیلم باشد.

به هر حال این فیلم تصویرگرا و شاعرانه یا هر چیز دیگر با تمام احترام برای فیلمساز و علاقه مندانش فیلم مورد علاقه من نیست.شاید هم برای من خیلی سنگین است چرا که با تمام سعی ام برای درک ارتباط معنایی تصاویر فیلم،بسیاری از آنها برایم نامفهوم بود.

لینک فیلم در IMDB

Expendables

(2010) Expendables

کارگردان : سیلوستر استالونه

چند ماه پیش بود که شنیدم سیلور استالونه (این اسم اصلا در دهانم نمی چرخد؛با راکی و رمبو راحت ترم..) فیلمی ساخته که بسیاری از قهرمان های قدیمی و حال حاضر سینمای اکشن و یا به قولی بکش بکش در آن شرکت دارند؛استالونه ،آرنولد،جت لی،بروس ویلیس،میکی رورک،دولف لاندگرن و خیلی های دیگر که برای ما زیاد معروف نیستند اما در سینمای درجه 2 و اکشن دنیا برای خودشان برو و بیایی دارند. همان موقع اشتیاقی برای دیدن این فیلم در من به وجود آمد.درست است که حالا همش صحبت از امیر کوستاریکا و ایناریتو و تارکوفسکی و اصغر فرهادی می کنم و از فیلمهای اسکورسیزی و مهرجویی ایراد می گیرم اما خوب عشق به سینما برای من با شخصیت های دیگری به وجود آمد.یادش به خیر فیلم شعله که ویجی را اولین بار آنجا دیدم(آن موقع کمتر کسی او را با نام آمیتا باچان می شناخت) بعد در تاراج با زینال بندری آشنا شدم(آن موقع ها جمشید هاشم پور هم اسم غریبی بود،آنها که از من بیشتر می دانستند به جای زینال بندری می گفتند جمشید آریا) یادم است وقتی در همان بچگی تاراج را دیدم آن قدر بعد از فیلم احساساتی شده بودم که حس می کردم انرژی خاصی در من به وجود آمده،تجربه جدیدی بود که از خود بی خود شده بودم.بعد فیلم راه اژدها رو دیدم(قبل ترها برادر بزرگم از نانچیکو ی بروس لی خیلی برایم تعریف کرده بود) هیچ وقت فراموش نمی کنم برادرم یک مجله خارجی از دوستش امانت گرفته بود که پر بود از عکس های بروس لی در فیلم های مختلف.بعد برادرم تعریف می کرد که اینجا چه اتفاقی افتاده و یا اینجا بروس لی دارد انتقام خواهرش را می گیرد و من غرق در دنیای دیگری می شدم.آن موقع بزرگترین آرزویم این بود که صاحب آن مجله باشم یا تمام فیلمهای بروس لی را ببینم.آن سالها ویدیو قاچاق بود و تلویزیون هم اصلا میانه ای با آثار اکشن بروس لی و امثال آن نداشت و غیرممکن بود که یک فیلم رزمی در آن نشان داده شود.با اینترنت و دی وی دی  هم هنوز سالهای نوری فاصله داشتیم.چیزی که آن موقع برای رفع عطش  این عشق به قهرمان های سینمایی ام داشتم خریدن عکس های آنها بود.الان یک آلبوم عکس متعلق به آن سالها دارم که پر است از بروس لی و جکی چان و ژان کلود و آرنولد و ..  درست همان سالها بود که فیلمهای اکشن ایرانی هم رونق گرفت و جمشید هاشم پور سالی ده-بیست فیلم اکشن و حادثه ای بازی می کرد.من هم به هر ترفندی بود هر وقت فیلم جدیدی از او به سینما می آمد حتماً می رفتم و بیشتر اوقات هم تنها می رفتم و از نشستن در تاریکی سینما و تماشای قهرمان فیلم لذت می بردم..

 از فیلم جدید استالونه به کجاها که نرسیدم،خلاصه حالا مدتیست که کلاً دیدم نسبت به سینمای آمریکا و فیلمهای مطرحش هم تغییر کرده چه برسد به سینمای درجه 2 آن.

فیلم Expendables  خوبی اش این است که آگاهانه ساخته شده.استالونه در 64 سالگی اندازه خودش و فیلمهایش و کلاً سینمایش را می داند و ادعای زیادی ندارد.خالی بندی را به جایش استفاده می کند و گاهی شوخی هم چاشنی اش می کند.البته اینها باعث نمی شود که عاشقان قهرمان بازی دست خالی از سینما برگردند،رمبو برای نجات دختر قصد دارد به تنهایی به جزیره برود هرچند جت لی و دوستان دیگر اجازه نمی دهند.

اما فیلم یک سکانس درخشان دارد که به نظرم سالها بعد ارزش کلاسیک و ماندگاری برای دوستداران فیلمهای اکشن پیدا می کند.منظورم سکانس مربوط به کلیسا است،جایی که بروس ویلیس،استالونه و آرنولد با هم در یک سکانس ظاهر می شوند والبته این تنها صحنه ایست که آرنولد و بروس ویلیس در این فیلم ظاهر می شوند و نام آنها چه در عنوان بندی ابتدا و چه در تیتراژ انتهای فیلم اصلاً نمی آید.زیبایی این سکانس به دیالوگ های طنز و جالبیست که در آن رد و بدل می شود.سه قهرمان قدیمی و سوپر استار سینمای دهه 80 دور هم جمع شده اند تا چند شوخی کنند و بروند. ابتدا بروس ویلیس و استالونه در کلیسا همدیگر را ملاقات می کنند تا در یک مورد کاری با هم صحبت کنند اما بروس منتظر ورود کس دیگری هم هست.در همین موقع در کلیسا باز می شود و در یک نمای ضد نور قامت بلند شخصی از چارچوب در وارد می شود و کمی داخل که می آید استالونه آهی می کشد.. الان که قصد داشتم یه بخشی از دیالوگ های چند پهلو و هجو آمیز این سکانس رو اینجا بیارم با مشکل انتخاب روبرو داشتم.خلاصه اگه حال و حوصله تماشای کامل این فیلم رو ندارید این سکانس جالب رو از دست ندین..

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

Sherlock Holmes

شرلوک هلمز (2009)

کارگردان : گای ریچی

شرلوک هلمز و دستیارش دکتر واتسون موفق به دستگیری لرد بلک وود می شوند که با استفاده از جادوی سیاه سعی دارد انگلستان را تسخیر کند. اما لرد بلک وود پس از اعدام دوباره ظاهر می شود ..

فیلم با ریتم بسیار سریعی شروع می شود و تماشاگر هم به راحتی جذب ماجرای داستان می شود.نویسندگان فیلمنامه احتیاجی به شخصیت پردازی و مقدمه چینی نداشته اند(چه کسی تا حالا نام شرلوک هلمز و دکتر واتسون به گوشش نخورده و شاهد تیزهوشی هلمز و شرارت های دشمنان همیشگی اش نبوده..؟) از این رو فیلم مستقیماً مخاطب را به وسط ماجرای همیشگی نبرد بین شرلوک هلمز و تبهکاران پرتاب می کند.

نیمه ابتدایی فیلم بسیار جذاب است چون علاوه بر شرلوک هلمزی که قبلاً می شناختیم شاهد اکشن جذاب و کارگردانی مدرن در پرداخت صحنه های اکشن هستیم که با تکنیک های فیلمبرداری و جلوه های ویژه، حسابی مخاطب را سر کیف می آورند.

اما کم کم کفگیر گروه سازنده فیلم به ته دیگ خلاقیت و نوآوری می خورد و در ادامه دست فیلم برایمان رو می شود.از همان صحنه ای که دکتر واتسون نبض لرد بلک وود را معاینه می کند ( و کارگردان این صحنه را با تاکید نشان می دهد) باقی داستان قابل پیش بینی است،لرد بلک وود با حقه ای زنده مانده است و در ادامه پیدایش می شود اما باز هم از هلمز و واتسون شکست می خورد .حتی روش حیله بلک وود در قضیه اعدام هم قابل پیش بینی و تکراری است و باید گفت در سایر موارد هم ساده انگاری زیادی به کار رفته که البته اینها را می شود به حساب ژانر فیلم و فضای خاص آن گذاشت.

ترسیم فضای شهر لندن و آسمان همیشه تیره و تار آن برای من یادآور فیلم سویینی تاد است که البته آنجا بیشتر کارکرد داشت ولی اینجا بیشتر جهت قوی تر کردن فضای جادوگری فیلم به کار گرفته شده است مانند آن کلاغی که هر از چند گاه پری می زد و جلوی دوربین می آمد که انگار مقارن با حضور لرد بلک وود و نمادی از قدرت جادویی او بود که خوب البته چنین قدرتی در کار نبود و برای تمام موارد نیروی جادویی و شیطانی لرد بلک وود توضیحی داده می شود غیر از همین کلاغ ..

رابرت دونی جونیور برای شناخت بیشتر از شخصیت شرلوک هلمز علاوه بر  مطالعه داستانهای او،سریال زیبا و به یاد ماندنی "ماجراهای شرلوک هلمز" (1984) را هم تماشا کرده.(همان سریال  شرلوک هلمز که با دوبله قابل قبولی از تلویزیون ایران پخش می شد و پرطرفدار هم بود )

لینک فیلم در IMDB

لینک سریال ماجراهای شرلوک هلمز در IMDB

ارزشگذاری فیلم :

The Merchant of Venice

تاجر ونیزی (2004)

نویسنده و کارگردان: مایکل رادفورد؛ بر اساس نمایشنامه ای از ویلیام شکسپیر

آل پاچینو نقش یک یهودی رباخوار به نام شایلوک را دارد که یک مسیحی (جرمی آیرنز) که قبلا به شایلوک توهین کرده مقداری پول از او قرض می گیرد با این شرط که اگر سر موعد قرضش را پرداخت نکرد تکه ای از گوشت بدنش را شایلوک می تواند جدا کند..

از سال 1899 تا 2010، در حدود 800 فیلم سینمایی و تلویزیونی بر اساس نمایشنامه های شکسپیر ساخته شده که خوب بسیاری از آنها آثاری متوسط ،معمولی و ضعیف هستند که تنها نام اثری از یک نویسنده بزرگ را یدک می کشند.البته فیلم تاجر ونیزی رو نمیشه جزء اون دسته از کارها شمرد چون به غیر از نام شکسپیر نام آل پاچینو رو هم به همراه داره؛همین و بس.

از مایکل رادفورد قبلا یک اقتباس سینمایی دیگه هم دیده بودم؛ 1984 از شاهکارهای ادبیات جهان که رادفورد از اون فیلمی معمولی ساخته بود و تنها توانسته بود بخش کوچکی از آن همه معانی سنگین و عمیق را در مدیوم سینما به تصویر بکشد.البته من نمایشنامه تاجر ونیزی رو نخوندم اما داستانی هم که در اینجا شاهدشیم بیشتر شبیه حکایت های 1001 شب خودمان است که سطحی نگری در  گره افکنی و گره گشایی از سر و روی آن می بارد.

 ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Winter Light

نور زمستانی(1963)

نویسنده و کارگردان: اینگمار برگمن

محصول سوئد ، 81 دقیقه

توماس کشیش میانسالیست که در یک روز سرد زمستانی سرما خورده است.اما درد و رنج او فقط به سرما خوردگی ختم نمی شود..

مذهب- مسیحیت- ایمان- کفر- خدا ، اینها همه از موضوعات مورد علاقه اینگمار برگمن هستند.( خود برگمن فرزند یک کشیش بوده) این بار برگمن کشیشی را به تصویر می کشد که همچون عیسی در لحظات به صلیب کشیده شدنش دچار درد و رنج است.اما نه فقط ناخوشی جسمانی،بلکه درد او از تردید به باورهای گذشته اش است.(در فیلم هم مستخدم کلیسا را می بینیم  که می گوید درد و رنج و حضرت عیسی که از آن نهمیشه یاد می شود فقط جسمانی نیست بلکه روحانیست و در ساعاتی قبل از مرگ،حضرت عیسی به همه چیز شک می کند و می گوید خدا چرا مرا تنها گذاشتی..)

در اینجا هم کشیش از سکوت خدا رنج می برد،او به عنوان یک کشیش نمی تواند کوچکترین کمکی به مرد ناامیدی کند که به اصرار خود او دوباره به کلیسا آمده و در نهایت پریشانی فقط از تردید و ضعف های خود برای مرد حرف می زند و ساعاتی بعد هم مرد ناامید خودکشی می کند.

فیلم سوالاتی را مطرح می کند و برخلاف فیلم های به اصطلاح معناگرا و معنوی ُجواب مشخص و واضحی به آنها نمی دهد.مرد ناامید از ترسی برای کشیش صحبت می کند که شاید در نگاه ما خنده دار باشد. او با وجود این ترس هدفی برای زندگی کردن ندارد(با وجود داشتن 3 بچه و آبستن بودن همسرش) در مقابل کشیش هم جوابی برای او ندارد.

فیلم با مراسم مذهبی داخل کلیسا شروع می شود و با مراسم مذهبی دیگری هم در آنجا به پایان می پذیرد.آیا ایمان کشیش در این فاصله تغییری کرده؟ یا شاید هم در این فاصله زنی که عاشق کشیش است دچار تغییرات شده باشد؟ شاید هم هیچکدام اما فیلم ما را به بررسی دوباره ترس ها و باورهایمان دعوت می کند.

نورپردازی فیلم در صحنه هایی که اوج تردید و سستی ایمان کشیش را مشاهده می کنیم بی نظیر است مخصوصاً در صحنه ای که نزدیک پنجره است و نور زمستانی مایلی به داخل می تابد.

فیلم موسیقی متن ندارد اما در صحنه ای که کشیش منتظر بازگشت مرد ناامید است و سکوت بر فیلم حکمفرماست صدای تیک تاک ساعتی که می شنویم بهترین موسیقی ای می توانست باشد که ممکن بود برای این سکانس ساخته شود .

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB