فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

Underground

زیرزمین(1995)

کارگردان: امیر کوستاریکا

محصول فرانسه،یوگسلاوی و آلمان ؛  170 دقیقه

روزی روزگاری کشوری وجود داشت که پایتخت آن بلگراد بود ..

فیلم روایتی دارد از تیره بختیهای مردم کشور یوگسلاوی سابق از زمانی که جنگ جهانی دوم شروع میشود تا اویل دهه نود میلادی و در این روایت تمرکز اصلی اش را بر روی زندگی دو دوست ، "مارکو" و "بلکی" قرار می دهد.

فیلم در عین حال که از جنگ می گوید و آنچه که جنگ می تواند  بر سر مردم شاد یک سرزمین بیاورد ؛ شوخ و شنگی خاص خود را نیز دارد.به خصوص نیمه اول فیلم که هنوز مارکو به همرزمانش در زیرزمین خیانت نکرده فیلم بسیار مفرح و شاد است.شاید بشود این چنین برداشت کرد که تاثیرات مخرب جنگ فقط ویرانی و بی خانمان شدن انسانها نیست(چنانکه در نیمه اول فیلم تمام اینها وجود دارد اما مارکو و بلکی، شاد و خوشبخت و سرزنده زندگی میکنند) و آنچه که جنگ در ویرانی و دگرگونی روح و روان انسانها انجام می دهد (و از مارکو انسان دیگری می سازد )بسیار مخرب تر است. 

شاید بتوان  آن زیرزمین را نمادی در نظر گرفت از لایه های عمیقتر انسان و یا یک ملت و سرزمین.در واقع ممکن است سالها جنگ پایان یافته باشد اما این فقط ظاهر است و شاید برای پایان یافتن جنگ و رسیدن به آرامش ، به انفجاری مشابه آنچه که در زیرزمین رخ داد نیاز باشد.

طنزی که در این فیلم مشاهده کردم نشان می دهد چه توانایی بزرگی این کارگردان صرب در ساختن فیلمی گرم و پرنشاط دارد بدون آنکه خللی به روایتش وارد شود.(هر چند روایتی باشد از تاریخ محنت بار مردم همیشه در جنگ یک سرزمین)

شاهکار فیلم جاییست که در پایان فیلم تمامی شخصیت ها را در قطعه زمین سرسبزی  می بینیم که کم کم دارد از جایی کنده می شود و به میان آبها می رود.در واقع میتوان آن را قطعه ای از بهشت دانست.جایی که جنگی وجود ندارد؛همسر بلکی او را می بخشد و گذشته را فراموش می کند؛بلکی دوستش مارکو را می بخشد؛برادر معلول ناتالیا همراه با دیگران پایکوبی می کند و حتی دلیلی وجود ندارد که ایوان لکنت زبان داشته باشد و با لبخند رو به دوربین از سرزمینی میگوید با سقفهای قرمز که بر روی دودکش هایش لک لک ها لانه کرده اند و قصه ها مانند قصه های پریان شروع می شود و پایانی ندارد، آخر آنجا بهشت است..  

ارزشگذاری فیلم : 

فیلم در IMDB

  

Head-On

Head On

نویسنده و کارگردان : فاتح آکین

جاهد و سیبل دو ترک تبار ساکن آلمان هستند که هر دو به علت خودکشی ناموفق در یک کلینیک با هم برخورد می کنند. سیبل به جاهد که معتاد به الکل و مواد مخدر است پیشنهاد ازدواج می دهد.سیبل در خانواده ای متعصب زندگی میکند ولی به گفته خودش دوست دارد با افراد مختلف س.. داشته باشد و انگیزه اش از ازدواج با جاهد رهایی از دست پدر و برادرش است تا آزادانه هر طور که دوست دارد زندگی کند ..

عنوان فیلم به نامهای مختلفی ترجمه شده : شاخ به شاخ ، تصادف با روبرو یا دیوار و  ..

برای پی بردن به معنای عنوان فیلم دو نکته وجود دارد یکی صحنه تصادفی که جاهد با سرعت تمام ماشین را به دیواری می کوبد و سر از کلینیک در می آورد و دیگری تقابل دو نسل مختلف یا تقابل دو فرهنگ(تعصب و بی بند و باری) و یا برخورد اتفاقی دو انسان (جاهد و سیبل) که سرنوشت هر کدام پس از این برخورد تغییر می کند. 

نمی دانم هنرپیشه مرد فیلم دقیقا چه نام دارد؟ چاهیت یا جاهد یا چیز دیگری.در IMDB  که نوشته شده Cahit به هرحال با توجه به حرف دکتر روانپزشک (که به او می گوید معنای نامت چیست و او معنای نامش را نمی داند و دکتر می گوید نام های ترکی با معنا هستند،حتما نامت یک معنایی دارد) خیلی دوست دارم بدانم نام او یا نام سیبل چه معنایی می دهد.داستان فیلم بسیار زیباست و شخصیت ها خیلی قوی به تصویر کشیده شده اند؛من که تا چند روز پس از تماشای فیلم مدام به این دو شخصیت فکر می کردم و این شاید بدان معناست که آنها به معنای کامل دو شخصیت باور پذیر و قابل لمس بودند که توسط کارگردان خلق شده اند.موزیک هایی که در جای جای فیلم شنیده می شود با نشستن و هماهنگی کامل با قصه و فضا و حال شخصیت ها،تصاویری زیبا و به یاد ماندنی می آفرینند. زیباترین آنها جاییست که جاهد خسته از بازی زندگی و درمانده از عشق غریبش به همسرش یا به بهتر بگوییم هم اتاقی اش با دستهای خونین بر روی صحنه می رود و با خواننده می رقصد.قاب انتهایی این سکانس که جاهد بر روی زمین مستاصل می نشیند و نفس نفس می زند اوج نقش آفرینی بازیگر و نهایت  خوش سلیقگی کارگردان در رسانیدن فیلمش به اوج است.

- فاتح آکین کارگردانی آلمانی اما با پدر و مادری ترک است و این فیلم افتخاری بزرگ برای او به همراه آورد.پس از هفده سال ناکامی سینمای آلمان در جشنواره برلین(که متعلق به کشور خودشان است) این فیلم موفق شد خرس طلایی جشنواره برلین را دریافت کند.

ارزشگذاری فیلم :

فیلم در IMDB

The Man Without a Past

مرد بدون گذشته (2002) 

نویسنده و کارگردان : آکی کوریسماکی 

محصول فنلاند،آلمان و فرانسه ؛ 97 دقیقه  

مرد میانسالی پس از مسافرت با قطار و در حالی که در یک پارک در حال استراحت است مورد حمله چند جوان قرار می گیرد و راهی بیمارستان میشود.در بیمارستان علائم حیاتی او به طور کامل قطع میشود و می میرد اما پس از چند لحظه به ناگاه از جایش بلند میشود،بینی اش را که کاملا شکسته با دست به جای خودش بر میگرداند و حرکت می کند در نمای بعد او را بیهوش در کنار رودخانه ای می بینیم که چند پسر بچه متوجهش می شوند و توسط یک خانواده روستایی چند روزی پرستاری می شود تا سلامتی اش را به دست می آورد اما به کل حافظه اش را ازدست داده است.. در ادامه این مرد بی گذشته در همان شهر یا روستا(چندان مشخص نیست) آلونکی اجاره می کند،با مشکلات بی هویتی بلاخره کاری در یک موسسه خیریه پیدا می کند،عاشق می شود،گروه موسیقی آنجا را دچار تحول می کند و .. 

 

بعد از اینکه برای اولین بار از این کارگردان فنلاندی فیلم The Match Factory Girl رو دیدم از سبک کاریش و شهامتش در کارگردانی و انتخاب مضمون خوشم اومد.اما این فیلم که فیلم بسیار معروفتری هم هست برام جذاب و دلنشین نبود.اصلا این ماجرای مردن مرد و ناگهان زنده شدنش و بعد پیدا شدنش در کنار رودخونه برام قابل هضم نیست.یعنی چنین سکانسی با فضای کلی فیلم همخوان و همگون نیست و اصلا اگه کلا این سکانس  حذف شه و فقط بعد از ضرب و جرح حافظش رو از دست میداد و بعد پیدا میشد و باقی اتفاقات هم تغییری نمی کرد چه تفاوتی حاصل می شد.مخصوصا اون صحنه ای که رو به آینه دماغ شکسته رو به حالت اولش برمیگردونه برام جای سواله. 

جالب اینجاست که فیلم کاندید اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان و نخل طلای کن بوده و در بخش بسیار معتبر و مهم بین الملل جشنواره فجر خودمون هم سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه رو برده.. 

فیلم در IMDB 

ارزشگذاری فیلم:

Ricky

ریکی(2009) 

نویسنده و کارگردان : فرانسوا ازون 

کتی کارگر یک کارخانه محصولات شیمیایی است که با دخترش زندگی می کنند.او و "پاکو" کارگر اسپانیایی کارخانه با هم آشنا می شوند و با هم زندگی می کنند تا اینکه صاحب پسر زیبایی به نام "ریکی " می شوند.تنها اشکال کار اینجاست که ریکی دارد بال در می آورد و پرواز می کند .. 

چند وقت پیش برای اولین بار فیلمی از این کارگردان خوشنام فرانسوی دیدم به نام استخر شنا که نظرم رو جلب کرد.اونجا با فیلمی طرف بودیم که مرزی میان واقعیت و رویا وجود نداشت و فقط در انتها با توجه به کدهایی که به دست می آوردیم می توانستیم حقیقت و خیال رو از هم جدا کنیم.در عوض اینجا با فیلمی روبرو هستیم که یا باید آن را سوررئال بدانیم چون یک کودک در خانواده ای معمولی و با زندگی معمولی و یکنواخت قادر به پرواز کردن است یا اینکه تمام آن را رویای یک زن کارگر سرخورده از زندگی و درمانده در تامین مایحتاج کودکانش بدانیم.دو دقیقه ابتدای فیلم که کتی با کسی که چهره اش را نمی بینیم صحبت می کند و به خاطر درماندگی از سرپرستی فرزندانش گریه می کند و کمک می خواهد، یک تکه کاملا جدا از داستان فیلم است که حتی کارگردانی و دکوپاژش هم با باقی فیلم به کلی تفاوت دارد و در انتهای فیلم که تماشاگر با آن پایان تقریبا خوش و ملودرام لبخند رضایت میزند اگر یادش بیفتد که کتی در ابتدا میگفته پدر بچه هایش که اسپانیایی بوده آنها را تنها گذاشته دوباره ذهن مخاطب آشفته می شود که این پایان خوش(گرمی روابط "کتی" و "پاکو"  و اینکه پس از پرواز همیشگی ریکی دوباره دارند  بچه دار می شوند) چه ارتباطی با آن دو دقیقه ابتدای فیلم می تواند داشته باشد.کاش پس از آن دو دقیقه ابتدایی مرموز ،زیرنویس نمی شد: چند ماه قبل و داستان فیلم را با قالب فلاش بک مشخص نمیشد.آنطور می توانستیم بهتر تصور کنیم تمامی  داستان ریکی رویاهای کتی است.. 

به هر حال فیلم به پدر مادرها هشدار می دهد اگر کودکتان قادر به پرواز است طنابی را که به پایش بسته اید محکم بگیرید تا مثل یه بالن به هوا نرود و برنگردد ..

فیلم در IMDB 

ارزشگذاری فیلم :

ناف

ناف

کارگردان، نویسنده، فیلم‌بردار: محمد شیروانی

پیش از مواجهه با "ناف" به فیلم خوش‌بین بودم(مدتی است به هر نام جدیدی خوش‌بینم) اما هرگز انتظار رو‌به‌رو شدن با چنین فیلم گیرایی را نداشتم،‌این (بی‌شک) یکی از جسورانه‌ترین تجربه‌های چند سال اخیر سینمای ایران است!

زنی (چیستا) از نیویورک به تهران بازگشته و با چهار مرد، که نمی‌دانیم چطور با آن‌ها آشنا شده، هم‌خانه می‌شود، فیلم روایت گوشه‌ای از زندگی هریک از این 5 نفر است...


"ناف" به‌جای آنکه بر پیرنگ استوار باشد، بر شخصیت‌ها متمرکز است،‌در نتیجه پیرنگ دچار نوعی سرگردانی می‌شود. در چنین فیلم‌هایی که استوار به شخصیت هستند، در منطق روایی خلاهایی بوجود می‌آید. مثلا؛ فیلم گاهی از دیدگاه دانای کل روایت می‌شود و گاهی اطلاعات محدود می‌شود به دانسته‌های شخصیت‌ها و تازه هر بار از دیدگاه یکی از شخصیت‌ها و این نوعی نقص در ساختار روایی این دست فیلم‌هاست(اخیرا "ماجرا"ی آنتونیونی را تماشا کردم و این نقص خیلی به چشم می‌آمد بعد از تماشای ناف).

اما "محمد شیروانی" با ترفندی بسیار هوشمندانه توانسته تا حد زیادی این مشکل را حل کند. "شیروانی" دوربینی را در دست بازیگر محوری فیلم "مانی" که به نوعی عامل ارتباط چهار شخصیت دیگر است قرار داده و همه‌ چیز را از نگاه همین دوربین به تصویر می‌کشد. دوربین بین شخصیت‌ها می‌چرخد و با دست‌به‌دست شدن دوربین، راوی عوض می‌شود.

فیلم‌برداری مهم‌ترین نقطه‌‌ی قوت فیلم است. حرکات میزانسنی دوربین در طول فیلم به طور چشم‌گیری خودنمایی می‌کنند (استفاده از تکنیک دوربین روی دست، دست کارگردان/فیلم‌بردار را برای این حرکات میزانسنی باز گذاشته). "شیروانی" توانسته به کمک همین حرکات و زوایا، نقش دوربین‌اش را از یک ضبط‌کننده‌ی صرف ارتقاء دهد و به آن نوعی شخصیت بخشد،‌شخصیت کنجکاوی که همه جا سرک می‌کشد. در واقع منطق روایی فیلم بر مبنای همین شخصیت دوربین شکل می‌گیرد. بیشتر زمان فیلم مخاطب نماهای سوبژکتیوی را تماشا می‌کند که شخصیت حامل دوربین می‌بیند!

فیلم پر است از لحظات دوست داشتنی و به‌یاد ماندنی که گاهی به وصف نمی‌آیند و همین که لحظاتی از فیلم قابل توصیف نباشند، امتیاز بزرگی‌است برای هر فیلمی. این یعنی کارگردان به چنان ترکیب بدیعی از نور و رنگ و صدا و تصویر و موسیقی دست یافته که ادبیات قادر به بازساری آن نیست. این یعنی هنر سینما!

فیلم مضامین مهمی را مطرح می‌کند، اما این "دغدغه‌ی حرف مهم زدن" باعث نشده کارگردان به جای دیالوگ‌های باورپذیر و رئال،‌از تک‌گویی‌های قلنبه-سلنبه و شعارگونه استفاده کند که تنها کارکردش پس زدن مخاطب است(مثلا مقایسه کنید با مسعود کیمیایی!)‌ البته یکی دو مورد چیزی نمانده که فیلم در این ورطه بیفتد، اما قابل چشم‌پوشی‌است.

بعضی از سکانس‌های فیلم را بسیار دوست داشتم؛ سکانس رویارویی چیستا با پیرمرد همسایه‌ی ارسی، خسرو و مانی که نصف شب بیدار می‌شوند و دنبال سیگار می‌گردندو تاثیرگذار‌تر از همه، سکانسی که مانی نصف شب از مهمانی برگشته و مست است (این نقطه‌ی اوج فیلم است که علامتگذاری شده)و البته در فصل انتهایی فیلم، غواصی مانی در وان حمام و پمپ بنزین که مانی لباس سفید پوسیده و چند لحظه بعد صدای فرهاد:

سپید پوشیده بودم با موی سیاه

اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

می‌آیم، می‌روم...

اما فیلم نقص‌هایی هم دارد که گاهی توی ذوق می‌زند. مهم‌ترینشان به نظر من سکانس نمادین حضور چیستا با مانتو و شال سفید میان انبوه دختران چادر‌به‌سر است. ایده‌ی نخ‌نما شده‌ای که با تاکید زیاد نمایش داده شده.


پ.ن: شیروانی در همان سکانس افتتاحیه(عمل سزارینی که به صورت معکوس نشان داده می‌شود) با ایجازی شگفت‌انگیز حرفش را می‌زند!


ارزش‌گذاری:

Live Flesh

Live Flesh(1997)

نویسنده(مشترک) و کارگردان : پدرو آلمادوار

محصول فرانسه و اسپانیا

ویکتور جوانیست که پس از برقراری اولین رابطه(..) زندگی اش، به النا علاقه مند شده اما النا او را از خود می راند و در پی یک درگیری نه چندان جدی و با مداخله نابهنگام پلیس با شلیک یک گلوله ویکتور باعث فلج شدن یک پلیس (با بازی خاویر باردم)میشود.ویکتور پس از چند سال از زندان آزاد می شود اما آمیزه ای از انتقام و عشق به النا او را رها نمی کند .. 

 

خاویر باردم و پدرو آلمادوار دو بازیگر و کارگردان مورد علاقه و محبوبم هستند و با علاقه بسیار به تماشای محصول مشترک این دو نشستم.اما نتیجه کار مایوسم کرد.فیلم به شدت درگیر داستان گویی و چرخش های ناگهانی در حوادث داستان است و اساس تمامی اینها بر پایه اتفاق و حادثه بنا شده.شخصیت پردازی به طرز مشخصی اصلا وجود ندارد و رفتار و عملکرد شخصیت ها کاملا غیرقابل پیش بینی و کلا مغایر با چهره ایست که از آنها می بینیم.آن استفاده هنرمندانه ای که آلمادوار در بسیاری از فیلمهایش از سینما و تئاتر و آواز و رقص و.. دارد اینجا شاهدش نیستیم فقط چندجا ترانه های زیبایی می شنویم که یکی از آنها سگ اندلسی نام دارد .(اشاره به فیلم مشهور لوئیس بونوئل،کارگردان محبوب آلمادوار)  البته نکته مثبت برای علاقه مندان به آلمادوار اینست که Live Flesh قدیمیتر از کارهای مشهور و تحسین شده او مانند Talk to her  و All about my mother  می باشد و این بدین معناست که کارگردان خلاق و پرشور اسپانیایی پیشرفت کرده . البته آلمادوار فیلمهای زیادی هم قبل از سال 1997 ساخته که هنوز هیچکدام را ندیده ام.

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB

هر شب تنهایی

نویسندگان : کامبوزیا پرتوی،رسول صدر عاملی 

کارگردان : رسول صدر عاملی  

محصول 1386 ،زمان 90 دقیقه

عطیه زن جوانیست که به گفته پزشکان چهار ماه بیشتر زنده نمی ماند،او در حالی که اعتقاد چندانی هم ندارد به اصرار شوهرش برای زیارت به مشهد آمده اند .. 

کم کم به این نتیجه می رسم که " من ترانه 15 سال دارم " یک اتفاق خوب در کارنامه صدر عاملی بوده و باقی فیلمهای او در عین اینکه تلاش می کنند آبرومند و با ارزش باشند به نتیجه مطلوب و ماندگاری نمی رسند.به طور مشخص می توان گفت بعد از "من ترانه.. " فیلم با تشخص و متمایزی به کارنامه صدرعاملی اضافه نشده. 

به نظر من ایراد اصلی فیلم در نحوه دادن اطلاعات و معانی به مخاطب است. 

با چه منطقی می توان تصور کرد که زن و شوهر جوان که چند وقت است از بیماری زن مطلع شده اند و به خودمرد،او چند وقت تلاش کرده تا زن را متقاعد کند برای زیارت به مشهد بیایند،تهران به آن بزرگی با تمامی امکانات دارویی و پزشکی را رها کرده باشند و برای تهیه داروهای خاص  پس از رسیدن به هتل، در مشهد اقدام کنند؟ غیر از اینکه بهانه ای باشد تا پزشک داروخانه در موقعیتی غیر عادی با مرد وارد صحبت شود تا اطلاعات لازم از بیماری زن به مخاطب منتقل شود.نویسنده و کارگردان خواسته اند فیلم را با رسیدن قطار به مشهد آغاز کنند و با باز گشت زن و شوهر در قطار هم به پایان برسانند و به همین دلیل مجبور شده اند مرد را به جای تهران به داروخانه های مشهد بفرستند..!!  

در مورد معانی هم من فکر می کنم فیلمنامه با اندک بضاعت درام خود نتوانسته به منظور و مقصود از پیش مشخص تهیه کنندگان فیلم برسد و به ناچار برای القای معانی مذکور مجبور شده اند تا می توانند برای عطیه نریشن یا شاید هم بتوان گفت " مونولوگ های ذهنی " بنویسند تا تغییر و تحول فکری و روحی او برای مخاطب کاملا مفهوم باشد. 

اتفاقات فیلم هم چندان باورپذیر نیست،مثلا زن خارجی که کودکش را از صبح گم کرده در انتها در حالی که دیگر شب شده و لباسهای کودک هم عوش شده در حالی که در آغوش عطیه به خواب رفته ناگهان او را پیدا می کند و خیلی عادی انگار که  5 دقیقه پیش گمش کرده باشد در حال رفتن چند جمله ای به دخترک می گوید.. 

ارزشگذاری فیلم :

 

½8

هشت و نیم 

نویسنده(مشترک) و کارگردان : فدریکو فلینی 

محصول 1963 ، ایتالیا و فرانسه  

گوییدو کارگردان مشهوریست که برای داستان فیلم جدیدش دچار سردرگمی شده و از سوی تهیه کنندگان و بازیگرانی که برای این فیلم گرد هم آمده اند تحت فشار است.. 

فیلم به طور مشخصی روایت دغدغه های ذهنی خود فیلمساز است که با چاشنی نوستالژی از دوران کودکی و همچنین مایه هایی از ژانر موزیکال به طور مرتب بین واقعیت و رویا در حال رفت و آمد است. 

فیلم با وجود محبوبیت زیاد و جایگاه ویژه ای که در تاریخ سینما دارد برای من چندان دلچسب و زیبا نبود،شاید به دلیل اینکه با پس زمینه فکری از شاهکار "جاده" فلینی به تماشای این فیلم نشستم. 

نکته جالب اینکه تمامی ایراداتی را که به زعم من فیلم دارد در طول فیلم به خصوص در دقایق ابتدایی آن از زبان دوست گوییدو که فیلمنامه اولیه او را خوانده می شنویم : ایده های ذهنی آشفته و از هم گسیخته ..  

- عنوان فیلم اشاره به تعداد فیلمهایی دارد که پیش از این فلینی کارگردانی کرده بوده : 6 فیلم سینمایی،2فیلم کوتاه و  یک کارگردانی مشترک که نصفه فیلم محسوب شده.

- نام فیلم در ابتدا "پریشانی زیبا" (The Beautiful Confusion) بوده.

- در طول فیلمبرداری فلینی یادداشتی برای خودش زیر دوربین نصب کرده بوده با این مضمون : " یادت باشه،این یک کمدیه" 

ارزشگذاری فیلم : 

لینک فیلم در  IMDB

فدریکو فلینی در IMDB

The Match Factory Girl

دختر کارخانه کبریت سازی

محصول فنلاند و سوئد، 1990

نویسنده و کارگردان : آکی کوریسماکی

آیریس دختر جوانیست که در یک کارخانه کبریت سازی کار می کند،او با والدینش که بسیار سنگدل هستند و از او سوء استفاده می کنند زندگی می کند و برای ایجاد رابطه با دیگران نیز مشکل دارد ..

خوشبختانه فیلم هایی که جدیدا می بینم اکثرا تجربه های خاصی هستند هم در اجرا و هم فرم.فیلم دختر کارخانه کبریت سازی از آن فیلمهاست که مشابهش را کم دیده اید و در پایان یقه  شما را ول نمی کند.داستان دخترکی که چهره و رفتارش بسیار معصومانه است و در پایان فیلم به راحتی آب خوردن و لبخند زدن به اطرافیانش سم می خوراند.

فیلم ویژگیهای منحصر به فردی دارد از جمله این که بسیار کم دیالوگ است،شما در پایان فیلم تقریبا به راحتی می توانید تمام جمله های فیلم را بشمارید . این ویژگی به نظر من ارزشمند است و شخصا علاقه زیادی دارم به فیلمهایی که کمتر زیاده گویی می کنند و خوب است که گاهی باید به یاد بیاوریم سینما در ابتدا صامت بوده.این خست شخصیت ها در حرف زدن تقریبا در تمام فیلم یکسان است به غیر از جایی که آیریس برای مرد جوان نامه می نویسد و در متن آن مخاطب با خواست ها و آرزوهای آیریس بیشتر آشنا می شود.اگر کارگردان تمهیدی اتخاذ می کرد تا رویاها و آرزوهای آیریس که در قالب نامه بازگو می شود به طرز تصویری و سینمایی تری نشان داده می شد و ساختار و آهنگ فیلم یکنواخت می ماند حاصل کار بسیار ارزشمندتر بود.البته نمی توان کم گویی که در این فیلم شاهد آن هستیم را زیاد با سینمای صامت مقایسه کرد چون آهنگ ها ی زیادی چه به صورت اجرای زنده و چه از رادیو شنیده می شود و اخبار تلویزیون هم که جای مختص به خود را در فیلم دارد و شاید بزرگترین رابط بین فضای خانه و جامعه است.اخباری که در آن فقط مرگ و سیاهی است و دیگر هیچ.  

چند دقیقه ابتدای فیلم هم در نوع خود جالب است ؛ اولین نما مربوط به یک کنده درخت در کارخانه کبریت سازی است و در ادامه و در گذر دوربین از قسمتهای مختلف کارخانه ،شاهد ساخت کبریت و بسته بندی آن از همان تنه بریده شده درخت هستیم تا اینکه بلاخره به دستان آیریس می رسیم که مراقب قوطی کبریت هایی است که برچسب آنها ایراد دارد.

** : تلویزیون دارد اخبار مربوط به مردی را نشان می دهد که در جلوی ستونی از تانک ها ایستاده و مانع از حرکت آنها می شود و گوینده اخبار اشاره می کند که این حرکت مرد او را به نماد مقاومت و ایستادگی در رسانه های جهان تبدیل کرده ؛ کات  به نمایی از دستان آیریس که در مقابل ستونی از قوطی کبریت ها قرار گرفته تا برچسب های معیوب را اصلاح کند..

ارزشگذاری فیلم :

لینک فیلم در IMDB