فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

The Headless Woman

زن بی سر (محصول آرژانتین 2008)

نویسنده و کارگردان: لوکرسیا مارتل

داستان زنی میانسال از خانواده ای مرفه است(زنی بلوند با لبخند دائمی که نسبت به سایر اعضای فامیل زیباتر است و همه یکجوری دوستش دارند). هنگام رانندگی وقتی حواسش به روبرو نیست، ناگهان چیزی را زیر میگیرد. نمیداند چیزی که زیر گرفته سگ بود یا یک پسربچه؟ بعد از چند دقیقه ترجیح میدهد راهش را ادامه دهد و قضیه را فراموش کند.فیلم روایتگر سرگردانی و از هم پاشیدگی شخصیت ورونیکا (همان زن بلوند میانسال) است پس از این تصمیم....

درآوردن فیلمی چنین بدیع و خلاقانه از آن داستان تکراری، باورنکردنی است. بعد از تماشای فیلم نوشته ی مجید اسلامی را خواندم. آقای اسلامی در دو پست به خوبی به زیبایی های بصری و فیلمبرداری هنرمندانه ای که مهمترین نقطه ی قوت فیلم است اشاره کرده. آن مطالب را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید. سعی میکنم به ظرافت های دیگر فیلم بپردازم.

بعد از تصادف ورونیکا سعی میکند همه چیز را فراموش کند ولی همه چیز را فراموش میکند به جز تصادف! از اینجا به بعد این شخصیت تقریبا دچار نوعی سرگشتگی و گیجی است. این گیجی باعث میشود در بیشتر موقعیتهایی که کسی با ورونیکا حرف میزند، سکوت آزار دهنده و توام با پریشانی او دیالوگ ها را تبدیل به مونولوگ کند(فکر میکنم این روش برای نشان دادن از هم پاشیدگی و پریشانی شخصیت اصلی بسیار موفق بوده).

پیچ و خم های ریز فیلمنامه مدام تماشاگر را به اشتباه می اندازند و به طرز جالبی گیجی ورونیکا را به بیننده منتقل میکنند (مثلا دو بار تصور میکنید که مردی که می بینید شوهر ورونیکاست اما هر بار اشتباه میکنید تابالاخره سر و کله ی شوهر پیدا میشود). زوایا و محل قرار گرفتن دوربین در بسیاری موارد طوری انتخاب شده اند که فوکوس روی یک سوژه ی خاص نیست و قابها روی چند شخصیت یا المان به طور یکسان متمرکز شده اند تا باز هم بر گیجی تماشاگر بیافزاید، طوری که گاهی واقعا نمیدانید باید به چه چیزی توجه کنید( نمونه ی چنین قابهایی را در فیلم زنگ تفریح هم میتوان دید. آنجا هم این قابها کارکردی مشابه داشتند).

نکته ی جالب دیگر این بود که تماشاگر در طول فیلم منتظر است تا بالاخره کارگردان سرنخی رو کند که معلوم شود آن چیزی که زیر گرفته شد سگ بود یا پسر بچه؟ اما مارتل تمام تلاشش را میکند تا در این مورد اطلاعاتی داده نشود وهنر کارگردان در به تصویر کشیدن بازخورد تصوری از واقعیت است که در ذهن شخصیت ها نقش بسته، نه روایت واقعیت.

ارزشگذاری: 

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین

کارگردان: سامان سالور

مدیر فیلمبرداری: تورج اصلانی

بازیگران: محسن طنابنده، نادر فلاح، محسن نامجو

صدری و یدی، کارگران پمپ بنزینی قدیمی‌اند که به علت عوض شدن مسیر جاده اصلی، چندی است که متروک مانده. «یدی» که دل در گرو دختری در شهر مجاور دارد، در قبال پرداخت مبلغی به عباس اسماعیلی، پستچی ساده‌دل منطقه، نامه‌های عاشقانه‌اش را به عشق نادیده‌اش می‌رساند و منتظر ورود صاحبان پمپ بنزین و دریافت طلب‌های معوقه کارش است تا بتواند زندگی مشترکش را آغاز کند، غافل از اینکه پستچی، دلباخته دختر است.

فیلم بسیار خوب شروع میشود. تماشاگر 20-30 دقیقه ی ابتدایی چیز زیادی در مورد شرایط، شخصیت ها و روابط بینشان دستگیرش نمیشود و به مرور با خسّت خاصی اطلاعات داده میشود. در طول فیلم داستانک هایی روایت میشود که به نظر هیچ ربطی به موضوعات دیگر ندارند اما در پایان به طرز جالبی همه چبز با هم پیوند میخورد (سکانسی که عباس گردنبند را به صدری میدهد).

فیلمنامه و فضاسازی خوب باعث شده شخصیت ها تا حد قابل قبولی باورپذیر از آب دربیایند.

(مثلا فضای برفی فیلم که به خوبی نشان دهنده ی مشکلات صدری با محیط اطراف است، حتی طبیعت یا روند تکراری زندگی عباس و ضعف و آسیب پذیری نادر. البته در دو سه مورد تاکید های  کارگردان روی این نکات گل-درشت است)

اما مهمترین ویژگی فیلم فیلمبرداری بسیار خوب فیلم است. قاب بندیهای جالب و چشم نواز به اضافه ی میزانسن های کم نقص و خلاقانه ای که در طول فیلم بارها خودنمایی میکنند قابل تحسین است.

سالور در خلق موقعیت های طنز در بستر سیاه و تلخ فیلمنامه هم نمره ی قبولی گرفته و این فیلم را دوست داشتنی تر کرده.

بعد از تماشای فیلم کنجکاو شدم فیلم بعدی سالور (ترانه ی تنهایی تهران) را هم ببینم.

ارزشگذاری:

خانه ی دوست کجاست ؟

کارگردان: عباس کیارستمی

دستیار کارگردان: کیومرث پوراحمد              

فیلمبردار: فرهاد صبا

یک معلم دبستان شاگردی را تهدید میکند که اگر یک بار دیگر مشق اش را در دفترش ننویسد از مدرسه اخراجش کند. همانروز بغل-دستی این بچه دفتر دوستش را اشتباهی بر میدارد. وقتی به خانه میرسد متوجه قضیه میشود و جستجو برای یافتن خانه ی دوست را آغاز میکند...

در نگاه اول محال به نظر میرسد داستانی چنین سرراست و ساده کشش تبدیل شدن به یک فیلم بلند را داشته باشد، اما جادوی سینمای کیارستمی در بازپرداخت واقعیت از همین داستان پیش پاافتاده هم اثری جذاب و دوست داشتنی ساخته است.

قهرمان داستان باز هم شخصیتی است تنها که جامعه ی پیرامون درکش نمیکند و در عین حال سمج و متکی به نفس است( تقریبا در تمام آثار کیارستمی تا قبل از شیرین چنین شخصیتی وجود دارد! )

این عدم درک متقابل بین شخصیت اصلی و محیط آنقدر آزار دهنده است که عاقبت پسرک را وادار به شکستن ساختار جعلی و نظام مصنوعی میکند(کیارستمی در سکانس آغازین هم اشاره ی هوشمندانه ای به این موضوع میکند. بچه ها قبل از رسیدن معلم، در کلاس هرکار میخواهند میکنند و تخته را خط خطی کرده اند اما با رسیدن معلم ناگهان نظمی مصنوعی بر کلاس حاکم میشود) به هر حال سفر برای یافتن دوست شروع میشود!

کارگردان در فضاسازی دنیای کودکان و تلطیف احساسات مخاطب بزرگسال چنان موفق است که دیدن شلواری شبیه شلوار دوست یا صدای پارس کردن یک سگ تبدیل میشود به تعلیقی تاثیرگذار! تقریبا هیچ موضوع بی هدف و هرزی در فیلمنامه نیست. گاهی فکر میکنیم از سر بازیگوشی صحنه ای یا دیالوگی در فیلم گنجانده شده که هدف خاصی ندارد اما به مرور میبینیم همه چیز هدفدار است ( مثل آن پسرکی که در کلاس رفته زیر میز و کمرش درد میکند و چند سکانس بعد دلیلش را می بینیم یا حرف هایی که پدربزرگ در مورد تعلیم و تربیت کودکان می زند در ابتدا به لطیفه ای می ماند و آن همه تاکید بر مونولوگ پدربزرگ وقت کشی به نظر میرسد اما در سکانس ماقبل پایانی می فهمیم که چقدر آن تاکید هوشمندانه بوده)

مهارت کیارستمی در تنظیم حرکات و زوایای دوربین ، خلق موقعیتها در داخل قاب و دکوپاژ هم شگفت انگیز است. اما اوج هنر کیارستمی بازی گرفتن از کسانی است که کمترین آشنایی با دنیای سینما ندارند. تیم کارگردانی موفق شده اند طوری از نابازیگران روستایی بازی بگیرند که انگار دوربینی مخفی از زندگی واقعی جاری در روستا فیلم میگیرد. جالب انجاست که اگر گاهی کسی نگاهش توی دوربین می افتد همه چیز آنقدر واقعی است که فکر میکنیم این هم بخشی از واقعیت جاری است (بر خلاف اکثر فیلمسازانی که با نابازیگر کار میکنند و از نگاه کردن نابازیگر به دوربین آنقدر میترسند و بازیگران را میترسانند که گاهی شخصیت ها به شکل تابلویی سرشان را پایین می اندازند یا به طرف دیگری نگاه میکنند که از نگاه کردن به دوربین به مراتب بدتر است. اعتماد به نفس کیارستمی در این مورد هم ستودنی است)

اینها فقط گوشه ای از زیبایی های "خانه دوست کجاست؟" بود. فیلم آنقدر دوست داشتنی است که میتوان ساعتها در موردش حرف زد.

با اینکه کمی طولانی شد اما نمیتوان در مورد پایان به شدت تاثیرگذار و معنادار فیلم چیزی نگفت.

قهرمان داستان بعد از آن همه مشقتی که برای یافتن خانه ی دوست متحمل شده ، خانه اش را پیدا میکند اما بدون دیدار دوست راه را بر میگردد! انگار این سفر اودیسه وار قهرمان کوچک داستان را پخته تر کرده انگار،‌ این معرفت نه در اثر دیدار دوست که در اثر رنج سفر حاصل شده.

این بی شک یکی از قویترین ساخته های کیارستمی است (فیلمسازی که از نظر بزرگترین منتقدان جهان یکی از تاثیرگذارترین کارگردانهای دهه ی 90 است)

ارزشگذاری:

سنگ اول

سنگ اول

کارگردان: ابراهیم فروزش

حسنعلی ،شخصیت اصلی داستان (محسن طنابنده)، خوابی می بیند و تصور می کند که به زودی خواهد مرد، به این فکر می افتد که کاری کند که بعد از مرگ فراموش نشود. از آنجا که در روستایشان هنوز هیچ میّتی سنگ قبر ندارد، سنگ قبری میخرد تا بعد از مرگش اولین مرده ی سنگ قبر-دار روستا باشد....

فروزش "سنگ اول" را بر اساس داستانی از "هوشنگ مرادی کرمانی" ساخته است. در ابتدا به نظر میرسد قرار است شاهد یک قصه ی  نخ نما شده -ورود عنصری خارجی به جامعه و واکنش جامعه در برابر این پدیده ی بیگانه- باشیم. اما فروزش با هوشمندی، بیش از اینکه روایتگر این داستان تکراری و وسعت دادن به ابعاد آن باشد روی پیامدها و آثار این عنصر خارجی به روابط بین شخصیت ها تمرکز کند که تا حد قابل قبولی از عهده ی کار بر آمده. از پی رنگ قصه می شود حدس زد که قصه ی شلوغی در پیش است (علاوه بر کاراکترهای اصلی تعداد زیادی شخصیت داریم که قرار است گوشه ای از زندگی هر کدامشان را ببینیم) به نظر من مهمترین نقطه ی قوت فیلم همین جاست که کارگردان در پردازش شخصیت های فرعی ایجاز را به خوبی رعایت کرده و اکثر این شخصیت ها هم باورپذیر و معقول و بعضا دوست داشتنی از آب درآمده اند*. تنها کاراکتری که گاهی نا مانوس و غیرمنطقی است همسر شخصیت اصلی داستان(اندیشه فولادوند) است(مثلا زنی که از دست شوهرش شاکی شده که چرا همه ی درآمدشان را برای خرید سنگ حرام کرده، با وعده ی شوهرش که برای تو هم یکی میخرم، یکباره عاشق سنگ قبر میشود!).

یکی دیگر از معدود لغزش های فیلم سکانسی است که اهالی ده و مامور نیروی انتظامی به انضمام حکم جلب! به جرم داشتن سنگ قبر آمده اند در خانه ی حسنعلی‌!

یکی دیگر از نکات مثبت فیلم فیلمبرداری نسبتا خوب فیلم بود ( مثلا حرکت دوربین در آن سکانسی که پسر همکلاسی هایش را برای نشان دادن سنگ به خانه می آورد یا نمای باز با دوربین ثابت در سکانسی که حسنعلی به امام زاده میرود تا از متولی آنجا در مورد خوابش سوال کند که خیلی چشم نواز است.)

همه ی این ویژگی ها به اضافه ی شوخ طبعی های کارگردان منجر به اثری کم ادعا اما دوست داشتنی شده است.

این روحیه ی طناز و خلاق کارگردان باعث شده پایان فیلم علیرغم قابل پیش بینی بودنش،‌ خوب از آب در بیاید.


*بعدالتحریر: شنیدم که همه ی بازیگران نقش های فرعی از اهالی محلی بوده اند که ارزش کار فروزش را بیشتر نشان می دهد.


ارزشگذاری: