فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

Sult

نام فیلم: گرسنگی( Sult ) 

بازیگران: پر اسکارسن گونل لیندبلوم

نویسندگان: هنینگ کارلسن و پیتر سیبرگ براساس رمانی به همین نام نوشته ی کنوت هامسن

کارگردان: هنینگ کارلسن

 112 دقیقه؛ محصول دانمارک، نروژ، سوئد؛ ژانر درام؛ سال 1966

  

مردی که با سیلی صورت خود را سرخ می کرد ...

 

خلاصه ی داستان: در اروپای سال 1890، مردی آواره و بی سرپناه، در خیابان های سرد شهر، بی هدف قدم  می زند. او که انگار سابق بر این دانشجوی فلسفه بوده، حالا در اوج فقر و بدبختی و در حالیکه روزهاست غذایی نخورده، در خیالش اینگونه تصور می کند که مقاله ای برای یک روزنامه ی محلی بنویسد تا آنها چاپش کنند ...

 

یادداشت: "گرسنگی" رمان حیرت آوری ست از زبان اول شخص، شرح حال آدمی بی نام که در خیابان های شهر اسلو،   بی هدف می چرخد و از زور گرسنگی و ضعف، فکرش کم کم دارد از کار می افتد. رمانی که اتفاقاً به بهترین شکل ممکن با ترجمه ی روان و جذاب احمد گلشیری به فارسی هم برگردانده شده است. هنینگ کارلسنِ کهنه کار که اتفاقاً با همین فیلم هم نامش بر سر زبان ها افتاد، فیلمسازی دانمارکی ست که تا قبل از ساخت "گرسنگی" 7 فیلم بلند و یک فیلم کوتاه کار کرده بود. "گرسنگی" آنچنان که در رمانش هم شاهد هستیم، خط داستانی پر رنگی ندارد. اصولاً داستان پردازانه نیست و روی یک شخصیت تمرکز می کند. یک روایت تقریباً یک خطی ست که با داستانک هایی که در نهایت قرار است مفهوم اصلی اثر را برای بیننده نمایان سازند، پر شده و کاملاً هم طبیعی ست که چنین فیلم هایی روی لبه ی تیغ راه می روند. یعنی هر لحظه امکان لغزیدنشان به سمت ملال آور شدن وجود دارد و فیلم نامه نویس باید آنقدر زبردست باشد که از چنین لغزشی دوری کند و کارلسنِ کارکشته نشان می دهد که از پس این کار به خوبی می تواند بربیاید و البته آنقدرها هم عجیب نیست که فیلم جدیدش که در حال ساخت آن است از روی رمانی از گارسیا مارکز اقتباس شده. اولین نکته ای که از لحاظ بصری روی بیننده تأثیر  می گذارد، فضای سیاه و سفید و سرد اثر است. فضایی که بیننده به خوبی سرمای شهری اروپایی را حس می کند که البته این سرما در ادامه، مفهومی معناگرایانه پیدا می کند. در شروع فیلم، دوربین از پشت به مردی نزدیک می شود که کلاهی به سر و کتی در تن دارد و در حالیکه روی لبه ی پل خم شده، مشغول انجام دادن کاری ست. این اولین معرفی فیلم از یکی از عجیب ترین و ملموس ترین شخصیت های تاریخ سینماست. وقتی به او نزدیک تر می شویم، می بینیم با مدادی که دیگر به انتهایش رسیده روی  کاغذی چروکیده چیزهایی می نویسد. کم کم با او بیشتر آشنا می شویم؛ آدمی آواره، بی سامان و بی نام و نشان که چیز چندانی از گذشته ی او نمی دانیم. معلوم  می شود روزهاست که چیزی نخورده و پولی هم ندارد که بتواند چیزی بخرد. او روی آن کاغذهای چروکیده مقاله می نویسد تا مگر صاحبان جراید از نوشته ی او خوششان بیاید و پولی به او بپردازند. او در پارک می نشیند و با کفش های پاره اش حرف می زند و نوید روزهای خوبی را به آن می دهد. هر چه جلوتر می رویم با او بیشتر آشنا می شویم و در عین حال می فهمیم که حرف اصلی فیلم چیست. مرد در اوج بدبختی و گرسنگی، هیچ وقت سر خود را پیش کسی خم نمی کند و به اصطلاح گدایی نمی کند و این دقیقاً همان نکته ای ست که از "گرسنگی"، رمان و فیلمی یکّه می سازد. مرد در بدترین حالت ها هم آنقدر مودب است و آنقدر با غرور صحبت می کند که تکان دهنده است. تمام فیلم حول همین موضوع می چرخد و داستان طوری پیش می رود که ما هر لحظه، بیش از پیش با این آدم همدردی می کنیم. هر چه که جلوتر می رویم جنبه های بیشتری از شخصیت این آدم برای ما روشن می شود. لباس های زهوار دررفته و پاره پوره ای دارد اما وقتی به زنی برخورد می کند، در نهایت احترام کلاه از سر برمی دارد. آنقدر با بقیه با نهایت احترام صحبت می کند که عجیب است. دوست ندارد کسی بفهمد او در چه وضعی ست. به پول نیاز دارد اما وقتی سردبیر به او می گوید که مشکل مالی نداری؟ او جواب می دهد نه. حاضر نیست به هیچ عنوان خودش را خوار و خفیف نشان دهد و با پیش رفتن داستان، احساس می کنیم او چه آدم بزرگواری ست. صحنه ی تکان دهنده در فیلم زیاد وجود دارد مثل جایی که او بی خانمان و دربه در، در پی جایی می گردد تا شب را آنجا سر کند. به ذهنش می رسد سری به دوستش بزند. وقتی دوستش مِن مِنی می کند و در نهایت می گوید که دختری پیش اوست، او با نهایت نجابت و احترام می پذیرد و از اینکه مزاحم دوستش شده عذرخواهی می کند و می رود. او آدمی ست که درد همه را می فهمد اما کسی متوجه او نیست. یکی از عجیب ترین صحنه های فیلم جایی ست که او مجبور می شود کتش را بفروشد تا پولی برای غذا به دست بیاورد. این کار را که می کند متوجه می شود، مداد کوچکش را در جیب کت جا گذاشته. به مغازه ی سمساری برمی گردد و مداد را از جیب کت بیرون می آورد و بعد برای اینکه مغازه دار فکر نکند او برای چیز بی ارزشی پیش او برگشته، با غرور عنوان می کند که این مداد برایش مثل یک دوست و شخصیت است و او با همین مداد بود که پایان نامه ی دانشگاهی اش در زمینه فلسفه را نوشته و در نتیجه این مداد برایش چیزی فراتر از یک مداد کوچک است. ما او را باور می کنیم. علاوه بر همه ی اینها و به رغم چنین اوضاع اسفناکی هیچ گاه به ورطه ی سقوط اخلاقی نمی افتد و پایش را از راه درست بیرون نمی گذارد. وقتی شاگرد مغازه به اشتباه به او پولی می دهد، او به جای اینکه برود و با این پول چیزی بخورد، آنها را برای شاگرد مغازه پس می آورد. بازی گیرا و تکاندهنده ی اسکارسن که برای همین فیلم، جایزه ی بهترین بازیگر جشنواره ی کن را می گیرد، آدم را مجذوب   می کند. صحنه ای که او از قصابی تکه استخوانی برای " سگ اش " می گیرد، اوج داستان است. او نمی خواهد بگوید که استخوان را برای خودش می خواهد در نتیجه چنین بهانه ای ردیف می کند و وقتی که در کوچه ای خلوت شروع به گاز زدن استخوان می کند، نریختن اشک کار سختی ست. بازی عجیب اسکارسن در این صحنه واقعاً تکاندهنده است؛ مخلوطی از حفظ کردن شخصیت خود و فقر عمیق ظاهری. کم کم متوجه می شویم که سیاه و سفید بودن فیلم چگونه در بطن اثر جای خود را پیدا می کند. انگار سرنوشت این آدم با تنهایی و فقر گره خورده است و راه فراری هم ندارد. در طول فیلم هیچ گاه شاهد این نیستیم که مرد سرش را در مقابل موقعیت ترسناکی که قرار گرفته، خم کند. او قهرمان درامی ست که ضدقهرمانش در نگاه نخست، گرسنگی و در نگاهی جامع تر، شرایط جامعه ی آن دوران است. این نکته را به راحتی می شود در سکانسی که قرار است خودش را کاندید مأمور آتش نشانی بکند، دریافت. هر کلکی می زند نمی تواند مرد مسئول را گول بزند. او برای این کار ساخته نشده است. البته نظر مأمور اینگونه است. ما با جامعه ای یخ زده و خفقان آور مواجهیم که شرایطی برای حضور این آدم فراهم نمی کند. جامعه ای که فقرایش برای یک لقمه نان، با حالتی رقت انگیز، در صف پخش غذای خیریه  می ایستند و ثروتمندانش متفرعنانه قدم می زنند و هنرمندانش به جای خلق آثار هنری، در پی فرونشاندن    غریزه های خود هستند. در این جامعه، جایی برای تفکر وجود ندارد. قهرمان ما، با این ضدقهرمان می جنگد و اما عزت نفس خود را از دست نمی دهد. غرور خودش را زیر پا نمی گذارد. خیلی مشکل است که در یک درام، که معمولاً عرصه ی کشمکش قهرمان و ضد قهرمان زنده است، قهرمان را در مقابل یک ضدقهرمانِ غیرجاندار قرار بدهیم و از آن نتیجه ای بگیریم. همچنین سیر حرکت یک شخصیت در طول درام، روندی معمولاً رو به رشد دارد. یعنی دیدگاهی که ابتدای فیلم داشت با چیزی که در پایان به آن می رسد، فرق دارد. شخصیت داستان به پختگی  می رسد و چیزی در او عوض می شود. در " گرسنگی" هم این اصل رعایت می شود و قهرمان ما در عین حالی که همان خصوصیات اخلاقی را دارد که در ابتدا هم داشت، علاوه بر این در پایان و طی آن نمای ثابت شده ی رو به دوربین او که با لبخندی بر لب به ما نگاه می کند، می فهمیم که حالا یاد گرفته چطور با شرایط کنار بیاید. او جامعه را ترک می کند و خیلی خوب می داند که این جامعه است که او را از دست داده. بهرحال آدمی که تنهاست همیشه هم تنها می ماند. خیلی حیف شد که برای ارزشگذاری این فیلم، پنج ستاره بیشتر نداریم.


     

       و همان صحنه ی معروف؛ نریختن اشک کار سختی ست.


ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی رستگار سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ق.ظ http://alirastgar.blogfa.com

مثل خود فیلم از نوشته ت لذت بردم. در ضمن وبلاگ ساده و شکیلی داری با مطالبی خوندنی که کاملا نشون دهنده عشق و علاقه ت به سینماست. تبریک.

mersi az lotfe ziyadet

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد