بازرس(2007)
کارگردان : کنت برانا
مایلو(جود لاو) به دیدار اندرو(مایکل کین) همسر معشوقه اش می رود تا رضایت او را برای طلاق از همسرش جلب کند..
فیلم اقتباسیست از نمایشنامه ای به قلم آنتونی شفر که اقتباس سینمایی دیگری هم در سال 1972 به کارگردانی جوزف.ال.منکویچ با فیلمنامه خود شفر از آن موجود است.در آن نسخه لارنس الیویه بزرگ ایفاگر نقش اندرو بود و جالب اینکه مایکل کین که اینجا نقش اندرو را دارد در نسخه قدیمی نقش مایلو را بازی می کند.سالها پیش آن نسخه قدیمی را از تلویزیون وزین!! ایران دیدم و آن دوران که نوجوانی بیش نبودم از اینکه تمام داستان یک فیلم در یک خانه اتفاق بیفتد و 2 بازیگر هم بیشتر نداشته باشد سخت حیرتزده شده بودم و حالا هم بابت دو مسئله دیگر حیرتزده ام:اول اینکه چه هنری داشت منکویچ که با چنان ابزار محدودی توانست یک نوجوان تماشاگر ثابت فیلمهای بروس لی و جمشید آریا را دو ساعت پای چنان فیلمی میخکوب کند.دوم آنکه چه هنری داشت تلویزیون ایران که برای جلوگیری از سینما لیبرال!! و حیازدایی(مضامین جدید سینمایی که این روزها توسط حسن عباسی تبیین شده)مایلو را که با همسر اندرو رابطه داشت به خواستگار دختر نداشته ی اندرو مبدل کرده بود..
به هر حال این از آن اقتباس هاییست که خود کنت برانا هم ااحتمالاً از آن پشیمان شده(کنت برانا یدی طولانی در اقتباس از نمایشنامه دارد) معلوم نیست با وجود چنان اقتباس قوی و موفقی،کنت برانا چه امیدی برای خلق یک نسخه قابل قبول دیگر داشته،آنچه مسلم است این است که در چنین مواقعی تمامی منتقدین ابتدا نسخه های جدید و قدیم را با هم مقایسه می کنند و نسخه قدیمی این اثر یک کلاس کامل بازیگری،فیلمنامه نویسی و کارگردانیست..
ارزشگذاری فیلم:
تلقین(2010)
نویسنده و کارگردان : کریستوفر نولان
کاب(لئوناردو دی کاپریو) سردسته گروهیست که با ورود به خواب و رویاهای افراد اطلاعات محرمانه آنها را به سرقت می برند. این بار به کاب پیشنهاد می شود تا فکری خاص را به شخصی تلقین کند..
بهترین اظهارنظر کوتاه درباره فیلم را یکی از منتقدین خارجی(که نامش را به خاطر ندارم)گفته است: فیلم بیشتر قابل تحسین است تا دوست داشتن..
با اینکه یک پیش زمینه در مورد حیرت انگیز بودن فیلم در ذهنم داشتم باز هم در طول فیلم چندین بار آن را تحسین کردم اما با گذشت مدت زمانی کوتاه از پایان فیلم باید گفت فیلم چندان هم دوست داشتنی نیست.البته که این یک نظر شخصیست و با بازخورد این فیلم در مطبوعات و اینترنت مشخص شده این فیلم طرفداران خاص خود را دارد؛پس اینجا احتیاجی به ستایش فیلم نیست و سعی می کنم چند ایراد در فیلم پیدا کنم.
در اولین سرقت در رویای فیلم شاهدیم که کاب و گروهش به همراه سایتو در قطار به خواب رفته اند و دوباره در خانه سایتو در خوابی دیگر هستند(رویایی دو لایه) که خواب دوم مربوط به قصری بزرگ است.طبق آنچه که بعداً در فیلم راجع به قوانین رویاها خواهیم فهمید خوابها در لایه های پایینتر بسیار ناپایدار هستند اما در بخش ابتدایی فیلم که کاب در خواب لایه دوم باقی مانده دوست کاب سیلی محکمی به او می زند تا از خواب بیدار شود(به طوری که کاب در رویا دو متر پرت می شود)اما کاب بیدار نمی شود و مجبور می شوند او را به داخل وان پر از آب بیندازند.آن سیلی محکم در خوابی با لایه دوم کاب را از خواب بیدار نکرد اما بعداً وقتی مرد شیمیدان می خواهد تاثیر داروی خواب آورش را به کاب و دوستانش نشان دهد سیلی نه چندان محکمی به یکی از آن ده،پانزده نفری که به صورت گروهی در زیرزمین محل کارش (در خوابی بدون لایه دوم یا سوم) می زند و می گوید ببینید چقدر دارو قوی است.با این قوانین آن سیلی ابتدایی مسلماً باید کاب را از رویایی در لایه دوم بیدار می کرد که نکرد.
در فیلم گفته می شود متخصصین این توانایی را دارند تا خواب شخص خاصی را محافظت کنند به این شکل که وقتی رابرت فیشر در خواب ربوده می شود گروه های مسلحی به ربایندگان حمله می کنند.خوب اگر این مسئله با کار بر روی ناخودآگاه فرد ربوده شده به وجود می آید چرا اینطور طراحی نشده تا نیروهایی به صورت بی شمار و بی نهایت به ربایندگان حمله کنند،با وجودی اینکه هیچ محدودیتی برای خلق نیروهای محافظ در رویا نمی تواند وجود داشته باشد می بینیم نیروهای محافظ رابرت فیشر چندان زیاد نیستند و گروه پنج نفره کاب از پس آنها بر می آیند.
من که متوجه علت و منطق دشمنی مال(همسر کاب) در رویاهای او نشدم اگر شما دلیلی روشن دارید بگویید تا متوجه شوم؛اگر مال می خواهد کاب بمیرد و به او بپیوندد مسلماً می داند که در خواب و رویا کاری از پیش نمی برد و برای این منظور باید روحش را در دنیای واقعی به سراغ کاب بفرستد..
صحنه های اکشن فیلم خوب و پذیرفتنیست اما به نظر من از بخش کوچکی از قابلیتهای فضای خلق شده در فیلم استفاده شده(ماتریکس را به خاطر بیاورید) به اضافه اینکه بخشهای اکشن مربوط به برف و سورتمه و اسکی اواخر فیلم کمی خسته کننده می شود.
شخصاً با وجود اینکه فیلم تلقین را تحسین می کنم باید بگویم Memento را فیلمی با انسجام بیشتر و محبوبتر می دانم.
ارزشگذاری فیلم:
به رنگ ارغوان (1384)
نویسنده و کارگردان : ابراهیم حاتمی کیا
هوشنگ(حمید فرخ نژاد) مامور یکی از گروهک ها وظیفه دارد ارغوان را که دختر یکی از سران سابق گروهک است و در رشته جنگلداری درس می خواند زیر نظر بگیرد..
ما ایرانیها سیستم عجیبی ابتدا می آییم فیلمی معمولی را که نمی تواند مشکل خاصی داشته باشد توقیف می کنیم و بعد از چند سال جوایز بهترین فیلم و کارگردانی را به آن می دهیم.حالا توقیفش به کنار اما آیا به رنگ ارغوان شایسته عنوان بهترین فیلم سال است؟ من نمی دانم آن داوران محترم چه نکته های سینمایی در متن و ساختار این فیلم دیدند که اینطور شیفته فیلم شدند؛البته به نظر من برای چنان جشنواره هردم بیلی، تره هم نباید خورد کرد اما خوب تحمل هم اندازه ای دارد.
البته انصاف را هم باید رعایت کرد،نیمه اول فیلم در جذب کردن مخاطب به داستان موفق است و در کنار ارائه یک شخصیت جذاب و تازه از یک جاسوس یا خرابکار حرفه ای(که نمونه خوبش را در سینمای ایران به یاد نمی آورم)این اجازه را به تماشاگر نمی دهد تا فیلم را نصفه رها کند.
سکانس موفق فیلم در کارگردانی مربوط به ورود شفق و تیراندازی و درگیری بین چند طرف است،اینجا حاتمی کیا با استفاده خوب از اسلوموشن و تدوین و موسیقی مناسب توانسته نماهایی خوب و چشنم نواز را ارائه کند.پیشترها حاتمی کیا استعداد و توانایی اش را در استفاده به جا از اسلوموشن در آژانس شیشه ای(سکانس معروفی که حاج کاظم اسلحه را از سرباز می گیرد و لحظه افتادن پوکه بر روی زمین) و یا ارتفاع پست(درگیری فرخ نژاد با مامور هواپیما و آن فلاکس آبجوش)نشان داده بود.
اگر از ضعف فیلم بخواهم بگویم باید اشاره به صحنه ای بکنم که فرخ نژاد در ذهنش با شفق درگیر می شود،این از آن مواردیست که به شدت نخ نما شده اند و در پایان آن قرار است تماشاگر عام با خودش بگوید:عجب،داشته فکر می کرده..! در انتها باید به پایان بد فیلم اشاره کنم انتخاب آن نمای پایانی که مامور جدید پس از عکس برداری از هوشنگ و ارغوان تایپ می کند سوژه شناسایی شد بسیار کلیشه ای و ناامیدکننده بود..
ارزشگذاری فیلم:
سایه یک شک (1943)
کارگردان : آلفرد هیچکاک
چارلوت دختر پاک و معصومیست که از زندگی یکنواخت خسته شده و فکر می کند آمدن دایی چارلی می تواند شادابی را به زندگی خانواده برگرداند،از سوی دیگر دایی چارلی که به نظر می رسد تحت تعقیب است به دیدن خانواده اش می آید..
فیلم یک نام بسیار بزرگ را یدک می کشد: آلفرد هیچکاک که همه او را استاد دلهره می دانند این چنین نامهایی که تبدیل به اسطوره ها یا غول های گاه کاذب می شوند فیلم دیدن بدون پیش داوری را سخت می کنند.من شخصاً هیچکاک را کارگردان بزرگی می دانم اما به نظرم تعداد کمی فیلم بزرگ و ارزشمند ساخته؛مشکل هم در فیلمنامه هاییست که اون انتخاب می کرده یا استودیوها به او می سپرده اند،برداشت من این است که هیچکاک چندان به دنبال داستان و منطق آن و گره گشایی و این مسائل نبوده، برای او یک موقعیت هیجان آفرین کافی بوده تا دست به قلم ببرد و آن استوری بردهای معروفش را تهیه کند.
این برداشت من از آنجا ناشی میشود که اتفاقات و روند ماجراهای فیلمی مانند سایه یک شک را خام و ساده انگارانه می بینم.عجیب نیست آن تعقیب و گریز ابتدای فیلم یا آن همه شاخ و برگ دادن به ماجرای آمدن دو کارآگاه در ظاهر مامورین آمار دولتی فقط برای این باشد که یک عکس از یک متهم تهیه کنند تا در شهر محل وقوع قتل شاهدین عکس را ببینند و .. نمی شد همان ابتدا در نیویورک یا حتی بعد برای یک بازجویی ساده از طرف پلیس دایی چارلی را احظار کنند.چطور دایی چارلی در ابتدا ان طور از دست مامورین فرار می کند اما بعداً آنطور راحت و مطمئن با آنها روبرو می شود؟ از این سوالات باز هم می توان مطرح کرد و اینها همه نشان از ضعف فیلمنامه است.البته نکات مثبت هم وجود دارد مانند بازی محاوره ای طریقه کشتن که بین پدر چارلی و دوستش شکل می گرفت و مانند موتیفی در لابه لای فیلم مشاهده میشد.
سکانسی هم که قرار است اوج هیجان هیچکاکی را شاهد باشیم(گلاویز شدن دایی چارلی و چارلوت در قطار) به نظرم اصلاً خوب از کار در نیامده و ناامید کننده است.در پایان به یک نکته در مورد موسیقی فیلم هم اشاره کنم اگه به سکانسی که در ابتدای فیلم دایی چارلی با مشاهده مامورین از هتل بیرون میاد دقت کرده باشید حتماً متوجه موسیقی سنگینی می شوید که به زور میخواهد هیجان و دلهره را به فیلم تزریق کند،در حالی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و اصلاً تماشاگر دلیلی برای هیجان نمی بیند این موسیقی حسابی توی ذوق می زند..
ارزشگذاری فیلم:
یک سال از عمر وبلاگ فیلمهایی که می بینیم گذشت،در این مدت 136 فیلم دیدم که البته چندتایی رو قبلاً هم دیده بودم.حالا قصد دارم از بین این فیلمهایی که در یک سال گذشته دیدم بهترینها رو انتخاب کنم.
این هم از اون بازیهاست که عاشقان فیلم و سینما بهش علاقه دارن..
بهترین فیلم: آمادئوس؛ نامزدها : بوتیک، مرثیه ای برای یک رویا ، زیرزمین، اد وود ، شما زنده ها ، سویینی تاد ، زندگی شگفت انگیزی است
چه کسی امیر را کشت؟ (1384)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : مهدی کرم پور
شخصیت های مختلفی را می بینیم که رو به دوربین درباره امیر و اینکه امروز صبح مرده است صحبت می کنند..
فیلم ایده خوبی دارد و همین نکته که در ساختار روایت و اجرا تلاش کرده متفاوت باشد به خودی خود ارزشمند است.با این وجود به نظر من فیلم در نهایت نمره قبولی را نتوانسته بگیرد و بسط ایده فیلمنامه موفق نبوده است.بسیاری از صحبتهای رو به دوربین شخصیتها - مخصوصاٌ در یک ساعت میانی فیلم- را می توان حذف کرد بدون اینکه خللی در آن ایجاد شود.مشخص است نویسندگان فیلمنامه زمان زیادی جهت نوشتن این مونولوگ ها صرف کرده اند و این امر مصنوعی بودن صحبتها را در پی داشته،هر کدام از شخصیتها که شروع به صحبت می کنند انواع و اقسام عبارات و اصطلاحات خاص را می شنویم که گاه با اسامی شخصیتهای معروف سینمایی و هنری مخلوط می شود تا به اصطلاح همراهی بیشتر مخاطب خاص را در پی داشته باشد.از این گذشته بیشتر بازیها هم ضعیف از کار در آمده؛اینکه بازیگر تمام صحبتها و نگاهش باید رو به دوربین باشد حالت ویژه و خاصیست و حالا که تمام شخصیتها رو به دوربین صحبت می کنند کار کارگردان در گرفتن بازی خوب و متفاوت از بازیگران بسیار دشوار بوده است،در این میان نیکی کریمی،مرحوم خسرو شکیبایی،علی مصفا و آتیلا پسیانی از بقیه کمی موفقتر بوده اند و در سوی دیگر بازیهای مهناز افشار و الناز شاکردوست از بقیه عذاب آورتر..
ارزشگذاری فیلم :
زندگی دیگران (2006)
نویسنده و کارگردان : فلورین هنکل فون دونرسمارک
آلمان شرقی سال 1984 ، ویزلر در حکومت مستبد آلمان شرقی بازپرس کارکشته و متبحریست؛او مامور می شود زندگی یک کارگردان تئاتر ناراضی از حکومت و معشوقه اش را که بازیگر زیبا و معروفیست زیر نظر بگیرد..
امروز حکم دادگاه جعفر پناهی اعلام شد،6 سال حبس تعزیری و 20 سال محرومیت از هرگونه فعالیت اجتماعی مانند فیلم ساختن،فیلمنامه نوشتن،مصاحبه کردن و غیره.برای من، جعفر پناهی و رسول اف (که حکم مشابهی گرفته) همان هنرمندان ناراضی فیلم زندگی دیگران هستند.کاش اینجا هم یکی مثل ویزلر پیدا شود..
ارزشگذاری فیلم :
طبیعت بی جان (1353)
نویسنده و کارگردان : سهراب شهید ثالث
سوزنبانی پیر و سالخورده به همراه همسرش در خانه ای دورافتاده کنار خط راه آهن زندگی می کنند تا اینکه به آنها خبر می رسد پیرمرد بازنشست شده و باید آنجا را ترک کند..
این هم از آن فیلمهاییست که به نظر من باید به صورت فیلم کوتاه ساخته می شد. ریتم فیلم واقعاً عجیب است،در سکانس های طولانی شاهد غذا خوردن پیرمرد و پیرزن هستیم و گاه کندی و کسالت باری فیلم از حوصله خارج می شود.
البته بی انصافیست که بگوییم آن نماهای طولانی از طبیعت بیجان زندگی آن سوزنبان و همسرش بیهوده بوده است؛تصویری که آن سکانس های آرام و بیحرکت در ذهن باقی می گذارند باعث می شود وقتی به سرنوشت و آینده مبهم و آشفته آن دو فکر می کنیم بیشتر نگران آنها باشیم.در حقیقت شخصیت های ساکن جای گرفته در ذهن ما تاب اتفاقات و نابسامانی های پس از انتهای فیلم را ندارند.
در هنگام تماشای فیلم به ذهنم رسید چقدر خوب می شد فیلمساز،پیرمرد آشفته و سرگردان شهر را پشت میز عرق فروشی رها می کرد و فیلم تمام می شد..
ارزشگذاری فیلم :
لبوفسکی بزرگ(1998)
نویسنده و کارگردان : جوئل و اتان کوئن
دود لبفسکی(جف بریجز) مرد بی غم و بی خیالیست که تنها علاقه اش بولینگ به همراه دوستانش است؛ یک شب عده ای او را با یک لبفسکی دیگر اشتباه می گیرند و به تلافی بدهی همسرش قالیچه دود را از منزلش می برند..
فیلم به نظرم جزء آثاریست که از سویی ابزورد محسوب می شود و از سوی دیگر سرشار از جزئیات است،کلاً فیلم ابزورد و جفنگ خوب باید از مملو از طنز ظریف و سنجیده باشد که نمونه خوبش را اینجا شاهدیم.
فقط به لباسهایی که برای دود و دوست احمقش والتر(جان گودمن) انتخاب شده اند دقت کنید چقدر آن شلوارک در جا انداختن شخصیت دود تاثیر دارد و یا روش انتخاب مذهب والتر و واکنش های دانی(استیو بوشمی) که در طول فیلم فقط تماشاگر است اما با سکته مضحکش پایانی بر اتفاقات فیلم است.
جف بریجز که برای خودش ستاره باسابقه ای است به کنار، اما جان گودمن و استیو بوشمی از آن بازیگرهای توانایی هستند که کمتر فیلمسازی مانند برادران کوئن قدر آنها را دانسته..
ارزشگذاری
فیلم :
مرد سوم (1949)
نویسنده : گراهام گرین ؛ کارگردان: کارول رید
هولی مارتین برای دیدار دوستش هری لایم(اورسن ولز) به وین می آید اما متوجه می شود همان روز هری طی یک تصادف رانندگی کشته شده است؛هولی مارتین به این حادثه رانندگی مشکوک می شود ..
من شخصاً علاقه چندانی به دسته بندی فیلمها و قرار دادن آنها در یک ژانر مشخص ندارم و فیلم مرد سوم را هم نوار نمی دانم اما جالب اینجاست که این چندوقت هر فیلمی با حضور اورسن ولز را می بینم فضای حاکم بر فیلم بی اعتمادی و شک است.اینجا هم مخاطب که از آغاز تا انتها همراه هولی مارتین است به هیچکس نمی تواند اعتماد کند؛نه به پلیس می توان اعتماد کرد نه به دوستان هری لایم و معشوقه اش. در ادامه هم با پیدا شدن سر و کله هری لایم نه به آن دوست قدیمی می توان اعتماد کرد و نه به مراسم تدفینش.
تمام داستان فیلم در شهر وین اتفاق می افتد و در ابتدا هم صحبتهایی در قالب نریشن راجع به این شهر می شنویم،اینها همه اشاره به حضور مهم این شهر یا همان مکان وقوع اتفاقات در فیلم دارد و این فیلم می تواند مثال بسیار خوبی در باب اهمیت و کاربرد جغرافیا و مکان در سینما باشد.(چند وقت پیش مجله وزین 24 ، پرونده ای در خصوص سینمای شهری و حضور شهر در سینما داشت که فکر می کنم جای مطلبی از این فیلم در آن پرونده خالی بود)
اگر دوباره فیلم را با توجه بیشتر به مسئله بالا مرور کنیم به موارد در خور توجه زیادی بر می خوریم؛دو مورد که از بقیه به نظرم پررنگتر می آیند یکی مربوط به سکانس ملاقات هری لایم و هولی مارتین در چرخ و فلک است.این اولین باری است که مخاطب و هولی مارتین می خواهند با واقعیت روبرو شوند،تا اینجا شهری که قصه در آن می گذشت این اجازه را به آنها نمی داده اما وقتی مخاطب به همراه هری و هولی سوار بر چرخ و فلک دقایقی از شهر کنده می شوند می توانند در حرفهای هری لایم،صورت زشت واقعیت را ببینند و البته از آن بالا هری مردم را به شکل نقطه هایی به ما نشان می دهد که کم شدن چندتایشان به نظر او نمی تواند چندان مهم باشد.مورد بعدی درست در نقطه مقابل مکان قبلی بود که به آن اشاره کردیم؛این بار از فراز شهر وین و آسمان روشنش به تونلهای تودرتوی فاضلاب آن می رویم، جایی که سرانجام بلندپروازیهای هری لایم است..
- اورسن ولز بعدها در سریالی رادیویی حضور پیدا کرد با عنوان زندگی هری لایم،داستانهای این مجموعه به زندگی گذشته هری لایم می پرداخت.
- ماجرای کارول رید و آنتون کاروس (آهنگساز این فیلم) هم جالب است،کارول رید ابتدا کوردا در یکی از بارهای وین در حال نوازندگی می بیند سپس می خواهد با ضبط فطعاتی از اجرای او از آنها در موسیقی فیلم استفاده کند اما در پایان تصمیم می گیرد تمام موسیقی فیلم را به نوای ساز این نوازنده اختصاص دهد.(سازی شبیه به قانون یا سنتور) آنتون کوردا با همین موسیقی فیلم معروف می شود و یک باشگاه شبانه در وین راه می اندازد به نام مرد سوم و تا روزهای آخر عمرش در آن به نوازندگی مشغول می شود.البته به نظر من بزرگترین ضعف و ایراد فیلم همین موسیقی آن است.
ارزشگذاری فیلم: