مرثیهای برای یک رویا (2000)
کارگردان: دارن آرانوفسکی
بازیگران: الن برستین، یارد لیتو، جنیفر کانلی،مارلون وایانز...
"مرثیهای برای یک رویا" مرثیهایست بر رویاهای هری، مادرش سارا، معشوقهاش ماریون و دوستش تایرون. رویاهایی که در سایهی اعتیاد رنگ میبازند و به کابوس بدل میشوند.
فیلم از سه اپیزود تشکیل شده؛ تابستان، پاییز و زمستان. هر اپیزود به لحاظ شیوهی کارگردانی و لحن از اپیزودهای دیگر متمایز است.
تابستان فصل امیدواری برای رسیدن به آرزوهاست. سارا به تلویزیون دعوت میشود، چیزی که همیشه آرزویش را داشته. هری و تایرون کار و بارشان در فروش مواد مخدر رونق گرفته و گمان میکنند رویای پولدار شدن محقق شده و ماریون روزهای خوشی را با هری سپری میکند. مهمترین ویژگی این فصل موتیفهای بصریاست که تشکیل شدهاند از چند فریم که به سرعت کات میشوند به فریم بعدی. یکی موتیف مصرف مواد است که با هر بار مصرف تصاویر منقطعی از اسنیف با دلار، تزریق، انبساط مردمک چشم و...میبینیم و دیگری موتیف فروش مواد است که تشکیل شده از تصاویری از بسته بندی و جاسازی و فروش مواد و یک بوس.
پاییز فصل آغاز دشواریهاست. مواد مخدر کمیاب شده و کاسبیای درکار نیست، بگو مگو های ماریون و هری شروع میشود و سارا کمکم در اثر مصرف دچار توهم های مضمن میشود. ماریون برای اینکه کمی پول تهیه کند مجبور میشود برای دومین بار روانشناس را ببیند و اینبار چقدر دیدارشان فرق میکند. از آن اعتماد به نفس بار قبل و آن لبخند زیرکانه تنها شبحی باقیاست. اما با این پول هم هری نمیتواند مواد تهیه کند. آنچه این فصل را متمایز میکند تغییر در لحن شخصیتهاست.
زمستان فصل مرگ رویاهاست و از پا درآمدن شخصیتهایی که آرزوهایشان را بر باد رفته میبینند و آنچه برایشان باقی مانده کابوس است. سارا به تیمارستان فرستاده میشود، ماریون برای بهدست آردن مواد مجبور به تنفروشیاست، در زندان از تایرون بیگاری میکشند و دست هری را به خاطر عفونت ناشی از تزریق قطع میکنند. تدوین موازی اتفاقاتی که برای چهار شخصیت اصلی میافتد، عاملیاست که زمستان را از فصول دیگر متمایز میکند.
اما مهمترین موتیف صوتی فیلم موسیقی بینظیر "کلینت منسل" است. موسیقیای که گویاتر و تاثیرگذارتر از هر متنی روی تصاویر فیلم مینشیند و بیننده را مبهوت میکند.
بازی "جنیفر کانلی" در نقش "ماریون" حیرتانگیز است. درنیمهی اول فیلم با شخصیتی باهوش و با اعتماد به نفس مواجهیم با آن نیشخند شیطنتآمیز همیشگی و در نیمهی دوم شاهد بازی بینقص "کانلی" هستیم در نشاندادن روند اضمحلال این شخصیت.
پ.ن: اگر ساختار فیلم را به روش "دیوید بوردول" یا "مجید اسلامی" خودمان مورد تحلیل قرار دهید به نتایج جالبی خواهید رسید.
ارزشگذاری:
ده(10)
نویسنده و کارگردان : عباس کیارستمی
محصول 1380 ، 91 دقیقه
- نامزد نخل طلای کن 2002
10 سکانس از زندگی یک زن. او در تمام این 10 سکانس پشت فرمان ماشین در حال رانندگی است و با افراد مختلف صحبت می کند..
کیارستمی این بار فرم عجیبی را می آزماید،تمام فیلم در فضای یک اتوموبیل سپری می شود و تمام نماها از دو دوربین ثابت گرفته شده اند یکی از دوربینها بر روی زن راننده است و دیگری بر روی طرف مقابل که بر روی دیگر صندلی جلو نشسته است.
اما در بحث محتوا در هیچکدام از فیلمهای کیارستمی ندیده بودم اینقدر شفاف به نقد اجتماعی بپردازد و گاهی هم جانبداری محض از یک اندیشه داشته باشد.فیلم بیشتر به بیانیه ای فیمینیستی می ماند که سعی می کند بی عدالتی هایی که در جامعه مردسالار نسبت به زنان اعمال می شود را بیان کند.زنی که حرفه اش نقاشی است اما از او انتظار دارند که کارهای منزل را انجام دهد و یا زنانی که به راحتی از سوی مردانشان ترک می شوند و حتی دختری روسپی که از حماقتش در زمانی می گوید که وفاداری یک مرد را باور داشته.
تمامی گفتگو کنندگان با خانم راننده ، زن هستند به غیر از پسر او که در 4 سکانس حضور دارد.او به نمایندگی از جامعه مردها خواسته هایش را به مادرش تحمیل می کند؛ نیازها و خواسته های مادرش را درک نمی کند؛ از ماهواره دیدن های آخر شب پدرش می گوید و پس از چند لحظه آهسته زیر لب می گوید sex,sex,sex .مزیت زن دیگری نسبت به مادرش را در این می داند که آن زن بیرون از خانه کار نمی کند و در نتیجه " آدم مجبور نیست غذای مونده دیشب را بخوره ". جالبتر اینکه مادر هم در مقابل او تسلیم می شود و می گوید "قبول،قبول ؛ من تسلیمم. " در واقع چاره دیگری هم ندارد ، در این جامعه مرد سالار که در آن پسربچه ها تقاضای فیلم هرکول می کنند جایی برای مقاومت زنانه نمی ماند هرچند مانند این زن روشن بین و آگاه باشند.
جمله منتخب ؛ دختر خیابانی خطاب به زن : " شما عمده فروشین ، ما خورده فروش .."
بازی منتخب : دختر عاشقی که در سکانس دوم حضورش در فیلم،شکست عشقی خورده و موهایش را کوتاه کرده بازی بسیار صمیمی و ساده ای دارد.انگار که کاملا این سکانس واقعیست ؛ دوربین و کارگردانی در کار نبوده و یک دختر عاشق پس از شنیدن جواب رد،موهایش را کوتاه کرده و حالا در مقابل پرسش مهربانانه زن راننده که " چرا موهاتو کوتاه کردی؟ چقدر هم بهت میاد .." می خندد،شانه هایش را کمی بالا می اندازد که انگار خودش هم نمی داند چرا این کار را کرده(آیا می خواهد با طبیعت زن بودنش لج کند) و پس از چند لحظه همراه با لبخندهای محجوب و زیبایش به آرامی اشک می ریزد..
در یک صحنه به نظرم فیلم ضعف دارد، جایی که دختر روسپی از ماشین پیاده می شود و دوربین او را تعقیب می کند تنها صحنه ایست که نمایی غیر از آن دو نمای ثابت همیشگی فیلم داریم و از این گذشته نکته مهمتر اینست که اصلا چه احتیاجی بود که دوربین دختر را تا لحظه سوار ماشین شدن تعقیب کند و به ذهن تماشاگر اجازه تخیل ندهد.
دوست ندارم نتیجه گیری کلی کنم اما وقتی فیلم با آن سکانس به پایان می رسد که پسربچه تا سوار ماشین می شود می گوید "منو ببر خونه مادر بزرگ " و زن با فرمانبری تمام می گوید : "چشم " شما مجبورید که نتیجه گیری کنید.
- فیلم در میان فهرست 10 فیلم برتر دهه گذشته به انتخاب مجله معتبر کایه دو سینما قرار گرفت.
ارزشگذاری فیلم :
تاجر ونیزی (2004)
کارگردان: مایکل ردفورد
دستمایه قراردادن متون شکسپیر و ساختن فیلم بر اساس آن مشکل است، از این جهت که جذابیت متن و سحر کلمات زیباییهای بصری و ساختاری فیلم را به حاشیه میراند، البته اگر فیلم واجد این ویژگیها باشد.فیلم "ردفورد" ساختاری کلاسیک دارد و سعی میکند از چارچوبها فراتر نرود، اما گاهی فروتر میرود. انتخاب چنین ساختاری برای چنین فیلمنامهای طبیعیاست، اما کارگردان به قواعد فرم پایبند نیست.
مهمترین ویژگی سینمای کلاسیک از بین بردن ابهامات ذهن مخاطب است، اما بعضی از این ابهامات پس از پایان فیلم همچنان در ذهن مخاطب میمانند (مخصوصا اگر نمایشنامه را نخوانده باشد)، مثلا چه شد که خدمتکار شایلوک و پدرش از نوکری شایلوک استعفا کردند(!) و رخت چاکری تاجر ونیزی بهتن کردند؟
"جوزف فینس" در نقش باسانیو جوان دخترکشیاست که جذبهاش پرنسس افسانهای سرزمینی در دوردست را هم شیدا کرده، اما این دلربایی در ویژگیهای ظاهریاش دیده نمیشود، پرداخت شخصیتاش در فیلمنامه هم آنچنان کمکی نمیکند، لاجرم قرار است این کمبودها را با بازی خوبش جبران کند اما نتیجه خیلی ناامیدکننده است.
آل پاچینو سالهاست خود را نقشهای مختلف تکرار میکند، این جا هم در نقش "شایلوک" چیز جدیدی ارائه نمیدهد اما همچنان از سایر بازیگران فیلم متمایز است. گذشته از آل پاچینو تنها "جرمی آیرونز" است که بازی قابل قبولی ارائه میکند و دیگران چنگی به دل نمیزنند.
ارزشگذاری:
زیر درختان زیتون
نویسنده و کارگردان : عباس کیارستمی
محصول 1372 ، 103 دقیقه
- نامزد نخل طلای کن 1994
محمد علی کشاورز در نقش کارگردان، 1 سال پس از زلزله رودبار به حوالی آنجا رفته تا فیلمی بسازد که در آن زن و مرد جوانی زندگیشان را 1 روز پس از زلزله آغاز کرده اند ..
مشخصه اصلی بیشتر فیلمهای کیارستمی تلفیق سخت و پیچیده واقعیت و فیلم است.در حقیقت کیارستمی مرز بین سینمای داستانی و مستند را به بازی می گیرد و در لذت بازی با چارچوب های سینما و ژانر، تماشاگرش را نیز سهیم می کند.
از نکات زیبای فیلم می توان به مشکلات فیلمسازی نقش کارگردان فیلم(کشاورز) در ارتباط با نابازیگران اشاره کرد که به تکرار چندین باره یک پلان منجر می شود و صحنه های خاطره انگیزی ایجاد می کنند.وقتی شیرینی این تکرارها بیشتر می شود که کارکرد زیبایی هم پیدا می کنند و آن هم جاییست که بازیگر نقش حسین چندین بار در برداشت های متعدد به طاهره می گوید جوراب های من کجاست و غر می زند و باز به علت یک اشتباه در برداشت دوباره همان جمله ها را می گوید تا جایی که کارگردان استراحت کوتاهی به تیم می دهد و آنجاست که حسین به طاهره توضیح می دهد که آن جملات را به خاطر فیلم گفته و گرنه او از آن مردهایی نیست که نداند جورابش کجاست و سر زنش غرولند کند..
این تکرارهای متعدد یک پلان شرح حال مشکلات فراوان کیارستمی طی سالها کار با نابازیگران هم می تواند باشد.
- مشاهده چهره جوان جعفر پناهی در نقش واقعی اش در آن سالها(دستیار اول کارگردان) هم در نوع خود جالب است.
ارزشگذاری :
ستارهی درخشان (2009)
نویسنده/کارگردان: جین کمپین
محصول مشترک بریتانیا، استرالیا، فرانسه
ستارهی درخشان داستان عشق نافرجام سهسالهایست بین جان کیتز -غزلسرای انگلیسی قرن نوزدهم- و فانی براون، جوان زیبارویی که دلباختهی "کیتز" است.
دستمایه قرار دادن داستانی رمانتیک آن هم داستانی که یک سرش میرسد به "جان کیتز"، شاعر نامداری که غزلهای رمانتیکاش منحصربهفرد اند، این پتانسیل را دارد که هر کارگردانی را جوگیر کند که چنین فیلمی را باید در بستری شاعرانه روایت کرد، آنوقت فیلم پر شود از استعاره ها و چیزهای نمادین و مرموز و چه و چه که در هر تصویری نمایان میشوند تا مخاطب شیرفهم شود که با چه فیلم شاعرانهای طرف است! اما اینجا با فیلمی بیادعا(دستکم از این حیث) طرفیم. فیلم داستان عشقی پاک را آنطور که هست روایت میکند و هرگز سعی در خلق رابطهای خارقالعاده و اسطورهای ندارد.
همچنین اتفاقات فیلم بستر خوبیاست تا فیلمساز/نویسنده جملات قصار مخاطب-مبهوت-کن بر زبان "جان کیتز" جاری کند (غزلوارهها و عاشقانههای کیتز منبع بسیار خوبی برای این دست جملهها هستند)، اما این باعث دور شدن فضای فیلم از فضای رئالاش میشود و ظاهرا باورپذیز بودن فیلم برای کارگردان مهمتر است (به نظر میرسد انتخاب درستیاست).
دیگر نکته مثبت فیلم خوش ساختی آن است به طوری که مخاطب را آزار نمیدهد، به قول دوستی همین که مخاطب اذیت نشود امتیاز بزرگی است برای فیلم!
آنچه فیلم را دوست داشتنیتر کرده بازیگوشیهای کارگردان است. سکانس پس از اولین معاشقهی جان و فانی که این دو پشت سر خواهر کوچولوی فانی راه میروند خیلی دلنشین است، همچنین طنزی که معمولا در لحن دو شاعر فیلم(جان و آقای براون) وجود دارد.
پ.ن: تیتراژ ابتدایی و به دنبال آن سکانس آغازین فیلم از حیث نمادپردازی و مفاهیم استعاری موجود بسیار هوشمندانه است.
ارزشگذاری:
Close Up
نویسنده و کارگردان : عباس کیارستمی
محصول 1368 ، 98 دقیقه
حسین سبزیان جوان تنگ دستیست که عاشق سینماست.او طی یک اتفاق نزد خانواده ای خود را محسن مخملباف معرفی می کند و پس از مدتی کوتاه به خاطر کلاه برداری دستگیر و زندانی می شود.عباس کیارستمی تصمیم می گیرد فیلمی از این ماجرا تهیه کند..
فیلم ترکیبیست از مستند(صحنه های واقعی بدون کارگردانی) و صحنه های بازسازی شده.
عباس کیارستمی سوژه جالبی را برای فیلمش انتخاب می کند و البته با ذهن خلاق و با طبع تجربه گرایش در فیلمسازی باز با رویکردی جدید فیلمی سینمایی-مستند-خبری می سازد.اگر این سوژه دست کارگردانی دیگر می افتاد احتمالا به زندگی خانوادگی سوژه اش نزدیک می شد به سراغ مادر ،همسر مطلقه یا فرزندانش می رفت و با آنها مصاحبه می کرد ؛ وضع اقتصادی ضعیف او را به تصویر می کشید و .. اما کیارستمی هیچ یک از این کارها را نمی کند او تا جایی که می تواند به خود سوژه اش نزدیک می شود و او را در کلوزآپ قرار می دهد،کلوزآپی که آنقدر هنرمندانه است تا درنهایت به نمای تزدیکی از فکر و خیال و رویای حسین سیبزیان منجر می شود.هرچند خود سبزیان که عاشق سینماست نمی داند کلوزآپ چیست.(کیارستمی در صحنه دادگاه به سبزیان توضیح می دهد که تیم فیلمسازی 2 دوربین دارند یکی برای زمانی که او به دادگاه توضیح می دهد که دارای لنز واید است و دیگری وقتی به کار می رود که توضیحات مناسب دادگاه و محکمه پسند نیست و او می تواند در نمای کلوزآپ رو به دوربین دیگر حرفهایش را بزند.کیارسنمی از سبزیان می پرسد می دانی کلوزآپ چیست و او می گوید نه..)من مطمئنم که نام فیلم هم از این گفتگوی اتفاقی بین کیارستمی و سبزیان انتخاب شده.شاید کیارستمی به سبک و سیاق فیلمهای اولش که مثلا آموزش مسواک می داد حالا هم در کنار این فیلم، آموزش فیلمسازی می دهد و در این سوژه خاص واقعا هم که بهترین آموزش،آموزش تکنیک کلوزآپ است.
نکته جالب دیگر در انتهای فیلم است .(زیبایی حضور صمیمی مخملباف که سبزیان را سوار موتورش می کند و به دیدار خانواده آهنخواه می برد به کنار) منظورم جاییست که تیم فیلمسازی که از دور مخملباف و سبزیان را در قاب دارند از اشکالی که در میکروفن مخملباف پیش آمده صحبت می کنند و اینکه مجبورند تا انتها این قطع و وصل شدن صدا را تحمل کنند.کیارستمی برای آنکه صحنه های ناب و خالص و به تمام معنا رئال این دیدار را به تصویر بکشد از خیر یک صدابرداری ساده و ابتدایی سالم هم می گذرد و فیلم را با همان نقص صدا ادامه می دهد.آن قطع و وصل شدن صدای گاز موتور مخملباف و در کنارش گفتگوی منقطع او با حسین سبزیان سوار بر موتور که به ما می گویند :"این فیلم واقعیست" هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.
ارزشگذاری فیلم :
Hungry Heart
عنوان بین المللی : Life is a Miracle
نویسنده(مشترک) و کارگردان : امیر کوستاریکا
محصول 2004 ؛ صربستان و مونتنگرو ، ایتالیا ،فرانسه
لوکا مهندسیست که برای آمدن راه آهن به روستایش تلاش می کند،پسر او سعی دارد به تیم فوتبال پارتیزان بلگراد راه پیدا کند اما با شروع جنگ به جبهه فراخوانده می شود و اسیر می شود.از طرفی صباح دختر جوانیست که توسط نیروهای بوسنی اسیر می شود و به لوکا سپرده می شود تا با نوشتن نامه ای تقاضای معاوضه صباح با پسرش را بدهد..
کوستاریکا پس از شاهکار درخشانش "UnderGround" بار دیگر سعی می کند تا در فیلمی سرخوشانه، جنگ و حواشی آن را به هجو بکشد.بررسی این دو فیلم با محوریت جنگ نشان دهنده سبک متفاوت کوستاریکا نسبت به دیگر فیلمسازانیست که سعی کرده اند زشتیهای جنگ را بازگو کنند و یا در واقع به زیر ژانر "ضد جنگ" پرداخته اند.فیلمسازانی مانند کاپولا(اینک آخرالزمان)،الیور استون(جوخه)،استنلی کوبریک(غلاف تمام فلزی و راه های افتخار) و بسیاری دیگر با تماشای فیلمهایشان تلخی شدیدی را مزمزه می کنیم(که خوب طبیعت جنگ است) اما با تماشای این دو فیلم کوستاریکا مخصوصا این فیلم،بیشتر قهقهه می زنیم و با شوخیهای فیلم به شدت غافلگیر می شویم.این خاصیت کارهای کوستاریکاست که در تلخترین صحنه ها ناگهان تماشاگر را به خنده می اندازد و نمی تواند دست از شوخی و خنده بردارد.به یاد بیاورید آن سکانس تراژیک را که صباح انگار دارد جان می دهد و لوکا برای امید دادن به او از سفر آینده شان به استرالیا و پنگوئن های آنجا(!!) می گوید که ناگهان سربازی که آنجا نشسته آن حرفهای عجیب و خنده دار را راجع به پنگوئن و تفاوت آن با گوسفند می زند.به نظرم این حس سرخوشی و بی خیالی در فیلمهای کوستاریکا را در کارهای کمتر کارگردانی بتوان پیدا کرد.
این سرخوشی و رهایی فیلمساز از قید و بندها باعث می شود تا سکانس های بسیار درخشانی از فیلمهای او در ذهن ها باقی بماند هر چند ممکن است فیلم چندان ماندگار نباشد.
در این فیلم می توان به غلتطیدن لوکا و صباح و عبور آنها از جلوی آن الاغ عاشق و گوسفندان اشاره کرد یا پرواز آنها در تختخواب بر فراز سرزمین زیبای بوسنی اشاره کرد.
در پایان باید به نمایی اشاره کرد که نشان از هوش و خلاقیت سرشار سازنده اش دارد.جایی که دو نظامی جلوی ترن خود را بسته اند و با حرکت آن مواد مخدری را که بر روی ریل ریخته اند را استنشاق می کنند و کم کم در همان حالت دراز کش و در حال حرکت از سرخوشی زیاد بال بال می زنند.اینها همه از موهبت های جنگ است،پرواز در ارتفاع صفر ..
ارزشگذاری فیلم :
باریا (2009)
کارگردان : جوزپه تورناتوره
محصول مشترک فرانسه و ایتالیا
تماشای فیلمهای تورناتوره همیشه لذت بخش است، خیلی خوب بلد است قصه بگوید و به شکل هنرمندانهای قادر است در تماشاگر حس همذاتپنداری با شخصیتهای داستانش را ایجاد کند. این بار هم مهارتش را در داستانپردازی به رخ میکشد، اما "باریا" کمی با دیگر آثار تورناتوره زاویه دارد.
پیش از این 4 فیلم از تورناتوره دیده بودم؛ سینما پارادیزو، تشریفات ساده، افسانهی 1900 و مالنا.
در این بین تشریفات ساده با سه فیلم دیگر تفاوتهایی داشت، اما میتوان مؤلفههای سینمای تورناتوره را در آن سه فیلم دیگر بهخوبی رصد کرد. فیلمهایی مبتنی بر سنتهای سینمای کلاسیک هالیوود با پایانی معلوم و روایتی که تنها عامل شکلدهندهی پیرنگ بود.
در سکانس افتتاحیهی فیلم پسرکی به سرعت میدود تا برای یکی از قماربازان سیگار بخرد، پسرک آنقدر سریع میدود که پرواز میکند، شهر را از بالا تماشا میکند و ناگهان کات! پرتاب میشویم به ساختمان مدرسهای که انگار در وسط بیابان است، ناظم آخرین کودکی که در حیاط مانده را صدا میکند، تورناتوره دوباره با همان سبک آشنایش قصهگویی را شروع میکند، اما آن سکانس ابهامآلود افتتاحیه میگوید چیز جدیدی در راه است!
"باریا" روایتگر بخش مهمی از تاریخ معاصر ایتالیاست که در شهر کوچکی به همین نام اتفاق میافتد. روایت هجوآمیز تورناتوره از تاریخ و ارجاعهای پرتعداد فیلم، به فیلمهای پست مدرنیستهایی مثل وودی آلن و جارموش طعنه میزند. مهمترینشان شاید فضا و لوکیشن فیلم باشد. فکر میکنم ارجاعیاست آگاهانه به "مالنا" .
چیز دیگری که در این فیلم تورناتره تازگی دارد(نسبت به آثار قبلیاش)، استفاده از بازیهای زمانی-مکانی است که به نوعی ابهام در فیلم میانجامد (شگردی که در دوران مدرنیستی سینمای اروپا رواج داشت)، شاید بشود این را هم نوعی ارجاع به دوران مدرنیستی سینما دانست (باز هم به سبک پست مدرنیستها)
با وجود همهی این گرایشات پستمدرنیستی، همچنان پررنگترین وجه فیلم تورناتوره روایت است. انگار دل کندن از سینمای قصهگو برایش سخت است!
ارزشگذاری:
زنگ تفریح
کارگردان : ژاک تاتی
محصول 1967 ، فرانسه
موسیو اولو (Monsieur Hulot ) در پاریس گیج و سرگردان است ..
چقدر نام آقای هالو برازنده و شبیه این شخصیت ثابت اکثر فیلمهای تاتی است.
مردی با قد بلند و بارانی و کلاه و چتر که هر جا می رود با حیرت به اطراف نگاه می کند و گاهی نیز خرابی به بار می آورد.مردی که با دنیای مدرن و ماشینی به سختی سازگاری پیدا می کند.
شاید کمتر پیش اومده بود که برای تماشای فیلمی این همه مشقت بکشم.دو بار فیلم را تا نصفه دیده بودم و هر دو بار اینقدر فیلم خسته کننده و خواب آور بودکه مجبور شده بودم نصفه نیمه رهایش کنم و بخوابم تا اینکه مرتبه سوم موفق شدم به پایان برسونمش.
درسته شمایل موسیو اولو در فیلم جالبه،حتی طرز قدم برداشتنش با اون قد بلندش که گیجی و حیرانی رو به خوبی با طنز ظریفی نمایان می کنه ؛ اما باید بگم ترجیح میدم چارلی چاپلین ببینم که هم به تقابل با عصر جدید میره و هم اینقدر فیلماش خسته کننده نیست.
تازه این نسخه ای که دست ماست نزدیک به 2ساعته در صورتی که نسخه اصلی 155 دقیقست.باز هم جای شکرش باقیه که میثم اون نسخه اصلی رو گیر نیاورده بود ..
ارزشگذاری فیلم :
اتوبوسی به نام هوس (1951)
کارگردان: الیا کازان
بازیگران: مارلون براندو، ویوین لی، کیم هانتر، کارل مالدن...
بلانچ دوبیوس(ویوین لی) به نیو-اورلئان آمده تا با خواهرش استلا(کیم هانتر) و شوهر خواهرش استنلی(مارلون براندو) زندگی کند، بلانچ تمام ثروت خانوادگی را در لارل به باد داده، ظاهرا معشوق اش خودکشی کرده و بعد از آن روزگارش با هرزگی سپری می شده، استنلی حیوان صفت رفتار بدی با بلانچ دارد و استلا را هم مدام کتک میزند، بلانچ و دوست استنلی، میچ(کارل مالدن)، قرار ازدواج می گذارند، استنلی از بدنامی بلانچ در لارل برای میچ میگوید و او را منصرف می کند، استلا که حامله بود در این مدت چند ماهه وضع حمل می کند، عاقبت استنلی بلانچ را تحویل تیمارستان میدهد و استلا برای همیشه ترک اش میکند.
احتمالا همه در مورد فیلم خیلی شنیده اند، صرف نظر ار اینکه دیده باشند یا نه!نام فیلم و همان چند سکانس ابتدایی کافی است تا بفهمیم قرار است با فیلمی مواجه باشیم درمورد هوس.
چنین ایده ای در زمان خودش بسیار جسورانه بوده است (آن هم در جامعهای مذهبی مثل آمریکا) اما اجرا بسیار محافظهکارانه و ناامیدکننده است. انگار کارگردان شرم دارد از به تصویر کشیدن وسوسههای جنسی، آن هم در فیلمی که تم اصلیاش اروتیسم است، این حجب و حیای کارگردان در بعضی سکانسها بسیار به چشم میآید، مثلا سکانسی که استنلی استلا را کتک زده و او به خانهی همسایه پناه برده، استنلی پای پلهها میایستد و چندبار فریاد میزند: استلااااااااا ... و عاقبت استلا از خانه بیرون میآید، نگاهی به استنلی میکند و از پلهها پایین میآید... احتمالا قرار است این بازگشت به خانه به خاطر همان دلایل اروتیک باشد اما انچه در اجرا از آب درآمده چیز دیگری است، انگار نوعی بخشش در کار است (از سکانسهای قبل و بعد پیداست که منظور کارگردان اصلا بخشش نبوده). چنین رویکرد محتاطانهای به داستانی چنین بیپروا توی ذوق میزند.
آنچه فیلم را همچنان(بعد از نزدیک شصت سال) تماشایی نگه داشته بازیهای خوب فیلم است. ویوین لی به خوبی توانسته از پس نقش یک معلم ادبیات روانپریش بر بیاید بازی خوب لی تا حد زیادی مدیون شخصیتپردازی بینقص تنس ویلیامز(نویسنده داستان و فیلمنامه) است. خاستگاه اجتماعی و شغلاش(نجیب زادهای ایرلندی که معلم ادبیات هم هست) باعث شده تا دیالوگهای استیلیزهاش باورپذیر باشد. با این همه همچنان مهمترین اتفاق فیلم بازی خیره کنندهی مارلون براندوست. چطور میتواند اینقدر خوب نقش آدم دائمالخمر مشمئزکننده و بیشعوری را بازی کند که خوشگذرانیهایش برایش از همهچیز مهمتر است! روش بازیگری براندو و بیپروایی و جسارتش ستودنیاست.
در زمانهای که همهی دنیا برای ستارگان کتشلوار-پوش و اتوکشیدهای مثل همفری بوگارت هورا میکشیدند، براندو نوع جدیدی از بازیگری را به نمایش گذاشت.
پ.ن: یکی از جملات ویوین لی در اواخر فیلم بسیار برایم دوستداشتنی بود، گمانم هرگز این جمله را فراموش نخواهم کرد:
Whoever you are, I have always depended on the kindness of strangers.
ارزشگذاری: