پنجره پشتی (1989)
کارگردان : آلفرد هیچکاک
جف (جیمز استیوارت) خبرنگاریست که به علت شکستگی پا مدتی خانه نشین شده،او تمام روز در کنار پنجره پشتی آپارتمانش می نشیند و رفتار همسایگانش را نظاره می کند..
نکات مثبت : از مهمترین نکات مثبت فیلم،فیلمبرداری آن است؛در تمام طول فیلم تماشاگر به همراه جف در داخل آپارتمان زندانی است و تنها راه ارتباط با دنیای بیرون همان پنجره پشتی است.جف از پنجره به بیرون نگاه می کند و مخاطب از دریچه دوربین شاهد شخصیت های ساکن در ساختمانهای اطراف است.
فضای فیلمنامه هم به خوبی با سکون و آرامش و حتی روزمرگی و کسالت شروع می شود و کم کم اوج می گیرد فقط من گاهی با گره گشایی و پایان فیلمهای هیچکاک مشکل دارم که اینجا هم این مسئله کمی خودش را نشان می دهد اما قابل چشم پوشی است.
من می تونم بوی دردسر رو تو همین آپارتمان هم حس کنم.اول اینکه شما داری پاتو می خارونی،بعدش هم اینکه داری از پنجره بیرون رو دید می زنی.به چیزهایی نگاه می کنی که نباید نگاه کنی،دردسر..
ارزش گذاری فیلم:
سکس،دروغ و نوار ویدئو (1989)
نویسنده و کارگردان : استیون سودربرگ
جان و همسرش آن زندگی سرد و بی روحی را دارند(جان با خواهر همسرش- سینتیا – رابطه دارد)؛گراهام (دوست قدیمی جان که مدتهاست همدیگر را ندیده اند) برای اقامت به شهر آنها می آید،او درباره روابط جنسی تحقیق می کند و تعداد زیادی نوار ویدئویی دارد که حاوی مصاحبه هایی با افراد مختلف در این زمینه است..
می گویند اولین فیلم یک فیلمساز جاییست که او کوله بار ایده ها و خلاقیتهایش را در آن خالی می کند در حالی که اینجا در اولین فیلم سینمایی استیون سودربرگ (البته او چند کار کوتاه و مستند هم قبل از این داشته) چیزی که شاهدش نیستیم خلاقیت و نوآوری است.فیلم اگر هم حرفی برای گفتن داشته باشد فقط در مضمون روانشناسانه آن است و گرنه ،نه داستان جذاب و خوبی دارد و نه ساختار بصری و سینمایی که تماشاگر را سر کیف بیاورد.البته آکادمی اسکار و جشنواره کن نظری غیر از این داشته اند.
جان به عنوان یک مرد پشت میز نشین مرفه بی وفا و هوسباز پا را از کلیشه فراتر نمی گذارد،همینطور سینتیا،آن و حتی جان هم شخصیتهایی هستند که اثر ماندگاری در ذهن ندارند و به زودی فراموش می شوند مانند خود فیلم..
ارزش گذاری فیلم:
پول را بردار و فرار کن(1969)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : وودی آلن
ویرجیل(وودی آلن) یکی از معروفترین،با سابقه ترین و در عین حال بی دست و پا ترین دزدان تاریخ است..
فیلم ترکیبی از ژانر کمدی و فانتزی است.خلاقیت در این فیلم حرف اول را می زند،شیوه خاصی که وودی آلن برای روایت برگزیده بارزترین وجه نوآوری و خلاقیت فیلم است.یک راوی که هیچگاه دیده نمی شود با لحنی جدی- به مثابه فیلمهای مستند زندگی نامه ای- روایت را شروع می کند و درباره خانه ای که صحبت می کند که ویرجیل در آن به دنیا آمده و عکسهایی از کودکی ویرجیل نیز مشاهده می شود.در ادامه هم مصاحبه هایی را شاهد هستیم که مصاحبه شوندگان رو به دوربین درباره ویرجیل صحبت می کنند؛معلم مدرسه،مربی موسیقی،روانشناس،همبند زندان و از همه مهمتر پدر و مادر ویرجیل که برای شناخته نشدن جلوی در و همسایه با گریم عجیب و مضحکی جلوی دوربین حاضر شده اند.باقی فیلم هم داستانکهاییست از زندگی ویرجیل که همیشه با بلاهت و سادگی اش دزدی می کند،دستگیر می شود، از زندان فرار می کند و حتی عاشق می شود.
فیلم شاید انتقادی باشد از جامعه ای که فردی ساده و منزوی را به یک تبهکار تبدیل می کند.دو تنبیه برای شیطنتها و دزدیهای ویرجیل در فیلم شاهد هستیم یکی زندانی کردن او و دیگری خرد کردن عینک ویرجیل زیر پا.اولی چاره اش فرار از زندان است که ویرجیل با بلاهت تمام گاه در آن موفق می شود و گاهی هم یک باران بی موقع اسلحه صابونی اش را تبدیل به کف می کند(اینها نشان می دهد به هر حال ویرجیل در برابر این تنبیه جامعه تسلیم نمی شود) اما تنبیه دوم (له کردن عینک) که از کودکی شروع می شود( و شاید نمادی از تحقیر و خرد کردن شخصیت ویرجیل باشد) تاثیر متفاوتی بر روی ویرجیل دارد به طوری که در صحنه ای شاهد هستیم ویرجیل هراسان در مقابل دو پلیس خودش پیش دستی می کند و با له کردن عینکش،خودش را تنبیه می کند.
انتخاب یک پایان مناسب برای فیلم یا داستان از مواردیست که تاثیر زیادی در خاطره ای که از فیلم در ذهنمان باقی می گذارد دارد از آن گذشته بسیاری از فیلمها وجود دارند که نقطه ضعف بزرگشان 2،3 دقیقه انتهایی آنهاست(نمونه اش به رنگ ارغوان یا همین پست قبلی My Blueberry..) اما یکی از نقاط قوت فیلم پول را بردار و فرار کن پایان ساده و شیرین و همجنس فضای فیلمش است : ویرجیل که در زندان و در حال مصاحبه است در دیالوگ پایانی فیلم از مصاحبه کننده می پرسد خبر نداری جدیداً قراره بارون بیاد یا نه؟ و اینجاست که می بینیم مشغول ساختن یک تفنگ دیگر از صابون است..
این نخستین فیلمی بود که وودی آلن در آن نویسنده،کارگردان و بازیگر بود.
در پایانی که آلن ابتدا برای فیلمش در نظر داشت ویرجیل در حین فرار از زندان سوراخ سوراخ می شد اما عوامل فیلم آلن را از این پایان تلخ منصرف کردند.
ارزش گذاری فیلم:
My Blueberry Nights(2007)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : کار وای وونگ
زن جوانی که تجربه عشقی ناموفقی را پشت سر گذاشته به کار در یک رستوران مشغول می شود..
این اولین فیلم انگلیسی زبان کار وای وونگ است،چندین اثر مهم این فیلمساز هنگ کنگی مانند این فیلم نامزد نخل طلای کن شده اند و خودش هم یک بار برای فیلم Happy Together نخل طلای کارگردانی را دریافت کرده.
فیلم را می توان اثری جاده ای-رومانس دانست،اگر بخواهیم دنبال ضعف در فیلم باشیم فقط می توان آن را مقداری کم رمق و خالی از شور و هیجان و غافلگیری دانست به اضافه پایان خوش عاشقانه و نخ نما که به راحتی قابل پیش بینی بود.البته داستان فیلم و شخصیتها قابل قبول و خوب هستند،شخصیتهایی که الیزابت در طول مدت کارش در رستوران با آنها برخورد می کند(آن پلیس دائم الخمر و همسرش و ناتالی پورتمن در نقش قمارباز)و داستانهای مجزای هر کدام به خوبی باورپذیر از کار درآمده اند و این مهمترین ویژگی یک فیلم جاده ای است که قرار است در آن یک شخصیت پس از روبرو شدن با یک سری حوادث و شخصیتهای مختلف دچار یک تغییر و تحول روحی و روانی شود.هر چند این تغییر و تحول با یک پایان عامه پسند تین ایجری زیبایی فیلم را مخدوش می کند..
شخصیت آن پلیس دائم الخمر که چیپ های انجمن الکلی ها یا معتادان گمنام را به همراه داشت نقطه قوت فیلم بود،بازیگر این نقش به خوبی از چهره و رفتار یک معتاد به الکل آشنایی زدایی می کند.به گفته خودش"من قهرمان چیپ های سفید هستم"(در این انجمنها چیپ سفید به کسی داده می شود که برای یک روز اعلام پاکی کند)
ارزش گذاری فیلم:
سگهای انباری(1992)
کارگردان : کوئینتین تارانتینو
جو کابوت برای اجرای نقشه دزدی اش افراد مختلفی را گرد هم می آورد،اما در نهایت مشخص می شود یکی از افراد به بقیه خیانت کرده است..
تارانتینو این فیلم را با هزینه ای بسیار پایین ساخت،بسیاری از لباسهایی که بر تن بازیگران بود متعلق به خود آنها بود و حتی انباری که در آن فیلمبرداری شده بود و وانتی که در فیلم می بینیم همه متعلق به اعضای گروه است و به رایگان در اختیار گذاشته شده بودند.
مولفه های تارانتینو را به راحتی می توان اینجا در اولین فیلم سینماییش پیدا کرد؛اپیزودهای مختلف که هریک با دنبال کردن یک داستانک یا شخصیت به نقطه مشترکی می رسند،خشونتی که به شکل حیرت آوری زیبا پرداخته می شود،ارجاعات خارج از متن بسیار که فقط یک فیلمباز خارق العاده(چیزی در مایه های تارانتینو)متوجه تمامی آنها می شود،موقعیت های ابزورد و هجوآلودی که در دل اتفاقات فیلم خودنمایی می کنند و استفاده به جا و مناسب از موسیقی انتخابی.
یکی دیگر از مولفه های تارانتینو بازیهای پرشور و حرارت در بازیگرانش است،انگار که با عشق و دیوانگی که بازیگران و گروه فیلمسازی در تارانتینو می بینند همه با نهایت توان و چیزی فراتر از تکنیک و وظیفه خود را وقف فیلم و شخصیتها می کنند.شاید هم تارانتینو توانایی خاصی در هدایت بازیگران دارد(فرقی نمی کند)به هر حال این موضوع باعث می شود تماشای تکه تکه فیلمهای تارانتینو همیشه لذت بخش باشد.
در سکانس آغازین فیلم جایی که شخصیتها درباره مدونا صحبت می کنند کریس پن در بحث شرکت نمی کند،کریس پن برادر کوچکتر شان پن و برادر شوهر سابق مدونا بود.
ارزش گذاری فیلم:
بعضیها داغشو دوست دارن(1959)
کارگردان : بیلی وایلدر
جری(جک لمون) و جو(تونی کرتیس) دو نوازنده بخت برگشته هستند که از بد اتفاق شاهد یک قتل می شوند،آنها برای فرار از دسن قاتلین در شکل و شمایل دو نوازنده زن به عضویت یک گروه موسیقی زنانه در می آیند و آنجا با دختر زیبایی به نام شوگر(مریلین مونرو) آشنا می شوند..
فاصله بسیار کمی بین یک فیلم کمدی خوب و یک کمدی بد(یا به تعبیر این روزها مبتذل)وجود دارد؛مخصوصاً وقتی پای شوخیهای جنسی(یا به قولی کمر به پایین)در میان باشد زدن انگ کمدی جلف یا مبتذل آسان است. عنوانی که این روزها به بسیاری از فیلمهای ایرانی داده می شود و البته بسیاری از آنها شایسته این عنوان هم هستند.با این توصیفات فیلم بعضیها داغشو دوست دارن نمونه خوبی از فیلمهایی است که با وجود اینکه قصد خنداندن مخاطب را دارند هیچگاه شعور و فهم او را دست کم نمیگیرند و به ادراک او توهین نمی کنند(احتیاجی نیست که بگویم بسیاری از فیلمهای..)
از طرفی فیلم نمونه عالی یک اثر سهل و ممتنع است،داستانی ساده و حتی عامه پسند اما دارای طنز سنجیده و ریتم مناسب که با یک هپی اند دوست داشتنی خاطره ای خوش در ذهن تماشاگر به جا می گذارد.
پایان فیلم نکته جالبی دربر دارد،جری که از دست خواستگار
احمق و پولدارش که قصد ازدواج با او را دارد کلافه شده کلاه گیسش را بر می دارد و
میگوید "من یک مرد هستم "مرد ثروتمند هم می گوید " خوب، هیچکس
کامل نیست!" مشابه این جمله را در این عکس می توانید مشاهده کنید،شاید
روی سخن بیلی وایلدر با کسانی باشد که او را کارگردان زیاد بزرگی نمی دانستند و
بیشتر فیلمنامه های او را(که آثاری بی عیب و تقص بودند)مهم و تاثیرگذار جلوه می
دادند : من یک نویسنده ام،اما خوب هیچکس کامل نیست.
ارزشگذاری فیلم:
شبکه اجتماعی(2010)
کارگردان : دیوید فینچر
مارک زاکربرگ که توانسته سایت بسیار موفق و پرمخاطب فیس بوک را راه بیندازد در دادگاهی حضور دارد که چند نفر ادعاهایی در مورد ایده و مالکیت این سایت دارند..
اول از همه به شعار تبلیغاتی فیلم توجه کنیم: شما بدون آنکه چند نفر را با خود دشمن کنید موفق به داشتن میلیونها نفر دوست نمی شوید.چقدر این جمله تبلیغاتی در مورد میلیونها دوست فیس بوکی(که فقط اسم دوست را یدک می کشند و هیچ شباهتی به دوست واقعی ندارند) و آن چند نفر دشمن واقعی(که هیچ نسبت و شباهتی با دوستان فیس بوکی ندارند)که مارک زاکربرگ دارد تطابق و همخوانی دارد؟ به نظر می رسد این شعار تبلیغاتی فیلم بیش از یک جمله دهن پرکن معنای دیگری ندارد و اگر معنایی هم داشته باشد ربطی به این فیلم و دوستان فیس بوکی و دشمنان آنچنانی ندارد.
فیلم شبکه اجتماعی به تازگی در 6 بخش مهم جوایز گلدن گلوب نامزد شده و مسلماً در سطحی مشابه هم برای جوایز اسکار هم نامزد می شود اما خوب باید بگویم این فیلم،فیلم مورد علاقه من نیست.
یکی از نکاتی که در این فیلم دوست نداشتم زیاده گویی های شخصیتها بود؛به سکانس شروع فیلم توجه کنید،صحبتهای مارک و اریکا که به مشاجره ختم می شود هشت صفحه از فیلمنامه را اشغال کرده است و در پایان از این سکانس طولانی و پر از دیالوگ های سریع چه در یاد می ماند غیر از اینکه تعداد نابغه های چینی از کل جمعیت آمریکا بیشتر است و بلندپروازیهای مارک باعث می شود اریکا او را ترک کند.در بخشهای دیگر نیز بسیاری از اطلاعاتی که مخاطب درباره آمار و اطلاعات سایت دریافت می کند اضافی است و به هیچ کاری نمی آید.آنچه که مهم بوده این است که با نبوغ مارک شبکه فیس بوک به سرعت گسترش پیدا می کند و خوب 90 درصد کسانی که به تماشای فیلم می نشینند این سیر صعودی سایت برایشان از قبل مشخص بوده.
- دیوید فینچر برای پیدا کردن دوقلوهایی که بتوانند نقش آن دوقلوهای قایقران شاکی را بازی کنند به مشکل برمی خورد در نتیجه از دو بازیگری که شباهتی به هم نداشتند استفاده می کند و با کمک جلوه های کامپیوتری صورت یکی از بازگرها را برای دیگری همانند سازی می کنند(به زبان خودمان کپی پیست می کنند)
ارزشگذاری فیلم:
دایی جان ناپلئون(1355)
نویسنده و کارگردان : ناصر تقوایی
بر اساس داستانی از ایرج پزشکزاد
دایی جان(غلامحسین نقشینه) که یک نائب سوم بازنشسته بیش نیست مدام خودش را با اسطوره اش-ناپلئون- مقایسه می کند،او انگلیسیها را دشمن خود می داند و به قدری در این مسئله جلو می رود که کارش به جنون کشیده می شود.سعید(سعید کنگرانی)عاشق لیلی(دختر دایی جان ناپلئون) و راوی داستان است.مش قاسم(پرویز فنی زاده) نوکر باوفای دایی جان است،او که بزرگترین اتفاق زندگی اش درگیری با چند سگ بوده مدام از نبردهایش در رکاب دایی جان با انگلیسیها خاطره نقل می کند.
مسئله ای که در یک سریال می توان در حد خوب به آن پرداخت
شخصیت پردازی است،این کار در سریال دایی جان در حد عالی و شاهکار صورت گرفته و
نقطه قوت سریال هم همین است.گل سرسبد این شخصیت های ملموس و باورپذیر مش قاسم
است،هر چه فکر می کنم اگر بخواهم به گوشه ای از ظرافت های بازیگری زنده یاد پرویز
فنی زاده اشاره کنم می ترسم ارزش هنر او را پایین بیاورم.در پایان پست،مطلبی را
لینک می دهم از هوشنگ گلمکانی عزیز که در این مورد نوشته است.فقط این را بگویم که
من نیز مش قاسم را بهترین شخصیت سینما و تلویزیون ایران می دانم و افسوسی که بابت
زود از دست دادن پرویز فنی زاده باید بخوریم.. دروغ چرا،تا قبر آ آ آ آ..
بازی پرویز صیاد نیز(که در ذهنمان همیشه صمدآقا بوده)در نقش مش اسدا.. بسیار خوب و پذیرفتنیست.از شخصیت ها و بازیها که بگذریم به مضامین سریال باید اشاره کرد.داستان سریال رامی توان گذر سعید از دوران نوجوانی به جوانی دانست.سعید که به تازگی عاشق شده از سویی با آبروریزی ها و ماجراهای طنز عشقی و جنسی در نزدیکان مواجه می شود و از سویی با تجربیات و تحلیل های عمو مش اسدا.. نگاهش روشنتر می شود.از طرف دیگر مش اسدا.. پرده از اشرافیت توخالی خانواده بر می دارد و با تعریف کردن ماجرای آن پانصد تومانی داخل سینی و القاب شش و هفت هجایی،اسرار اشرافیت پوچ و پوشالی خانواده را برای سعید(و مخاطب)برملا می کند.با این همه آنچه که در یادها و خاطره ها از تماشای این سریال باقی مانده نه سعید است و نه لیلی،مشخصه اصلی سریال توهم نسبت دادن هر قضیه ی مشکوکی به یک دشمن همیشگی و فرضیست."من می دونم این کار انگلیسیهاست"،چیزی که این روزها ما هم زیاد با آن سروکار داریم و هر مسئله ای را به دشمنی فرضی نسبت می دهیم.
نکته آخری که ته ذهن را کمی اذیت می کند(نگاه تقوایی اینطور بوده یا پزشکزاد،نمی دانم)مسئله نشان دادن خیانت های جنسی و امثال آن است که در بین شخصیتهای داستان بیداد می کند،انگار که با مسئله ای عادی و پذیرفته شده روبرو هستیم.هرچند به گفته مش قاسم در قیاس آباد آنها از این بی ناموسیها نیست..
ارزشگذاری سریال:
آرزوهای بزرگ(1946)
کارگردان : دیوید لین
بر اساس داستانی از چارلز دیکنز، محصول انگلستان – 118 دقیقه
پیپ پسبربچه یتیمی است که روزی به یک قاتل فراری کمک می کند..
خانم هاویشام،زنی که سالها با لباس عروسی خود را زندانی کرده و آفتاب را ندیده از آن تصویرهاییست که از کودکی (که تلویزیون سریال کارتونی اش را می گذاشت)در ذهنم ثبت شده است.بازآفرینی این تصویر توسط دیوید لین باعث شده بود مدتها در انتظار تماشای این فیلم بنشینم.
شاید انتظار طولانی(و در کنار آن توقع بیش از حد از این فیلم)باعث شد پس از تماشای فیلم کمی مایوس شوم.فیلم آن خاطره ای را که در کودکی از سریالش داشتم را برایم زنده نکرد و حالا که نگاه می کنم در پاره ای از موارد(با کمی بی رحمی)می توان آن را به فیلمهای هندی هم نسبت داد.مرد قاتلی که در کودکی پیپ به او کمک کرده همان مرد ناشناسی است که مخارج به لندن آمدن و جنتلمن شدن!! پیپ را فراهم آورده و در پایان به طرز مبهم و عجیبی مشخص می شود استلا-دختر زیبارویی که دل پیپ را شکسته بود- دختر همان قاتل فراری است و بلاخره پیپ و استلا به هم می رسند.
من داستان اصلی چارلز دیکنز را نخوانده ام و نمی دانم در کتاب،خانم هاویشام پس از سوختن در آتش مانند فیلم در همان اطاق طلسم شده می میرد یا مانند آن سریال کارتونی از پنجره پرت می شود و در آخرین لحظات قبل از مرگ بار دیگر آفتاب را می بیند؛اما مسلماً سرنوشت خانم هاویشام در سریال کارتونی بسیار تاثیرگذارتر و دراماتیک تر است.
- این اولین حضور مهم الگ گینس بر پرده ی سینماست.
ارزشگذاری فیلم:
سامورایی(1967)
کارگردان : ژان پیر ملویل
جف کاستلو(آلن دلون) یک آدمکش حرفه ای،پس از قتل شخصی به نام مارتی توسط پلیس دستگیر می شود..
سامورایی از فیلم های محبوب منتقدین و به نوعی شاخص ترین اثر ملویل و آلن دلون است.فیلم را از دو زاویه مختلف می توان دید،اول اینکه فیلم را از منظر فیلم های پلیسی-جنایی یا گانگستری و با ریزبینی و دقت در جزئیات داستان نگاه کرد و دوم اینکه جزئیات داستانی فیلم را رها کرد و در فضای تنهایی یک قهرمان به آخر خط رسیده در فیلم غرق شد.
با نگاه اول که فیلم را می بینیم اشکالاتی در آن قابل مشاهده است.شیوه دستگیر شدن جف را به خاطر بیاورید؛جف پس از قتل پیش دوستانش برای بازی میرود،به بازرس پلیس خبر می رسد که قتلی اتفاق افتاده و قاتل مردی قدبلند با یک بارانی سفید و کلاه است،بازرس به بیست تیم پلیس دستور می دهد فوراً هر کدام بیست نفر را با این مشخصات دستگیر کنند(به گفته خودش چهارصد نفر در یک شهر ده میلیونی) و جف کاستلو هم یکی از آن افراد است که بدون هیچ سرنخی و به صورت اتفاقی به اداره پلیس برده می شود.چرا کاستلو پس از قتل و هنگامی که ماشین دزدی را رها کرد به منزل خود نرفت؟چرا آن بارانی و کلاه تابلو را که هنگام خروج از محل قتل همه شاهدین دیده بودند دور نینداخت؟ در ادامه باز هم اگر کمی بیشتر سختگیرانه نگاه کنیم از این دست سوالات بدون جواب می توان پیدا کرد.
اما در نگاه دوم مرد تنهایی را می بینیم که حتی کمترین علاقه ای به صحبت کردن با دختر زیبای نجات دهنده اش را ندارد،از خیابانهای سرد و باران خورده پاریس در حالی که یقه بارانی اش را بالا زده می گذرد و تنها مونس و همدمش پرنده کوچکی است که انگار خود او نیز مانند پرنده در قفس گرفتار شده است؛قفسی که جف برای رهایی از آن با اسلحه خالی(در حالی که می داند افراد پلیس نیز در تعقیبش هستند)به سراغ دختر پیانیست می رود..
ارزشگذاری فیلم: