ایکس ایکس وای (2007)
کارگردان : لوسیا پوانزو ؛محصول آرژانتین
الکس نوجوان 15 ساله ایست که با مساله دوجنسیتی درگیر است..
فیلم از کارگردانی خوب و بازیهای درخشانی بهره برده، دو بازیگر نوجوان فیلم کاراکتر پیچیده شان را باورپذیر ایفا کرده اند و خصوصاً بازیگر الکس فراتر از تصور به نقشش نزدیک شده.در بسیاری از نماها می توان آن گیجی و استیصال حاصل از موقعیت عجیب الکس را در چشمانش دید.شاید گیجی و استیصال واژه های خوبی برای توصیف آن حالت نباشند اما هرچه هست می توان از چشمان الکس به عمق آن نگاه کرد.
همچنانکه نام ایکس ایکس وای اشاره مستقیمیست به مشکل جنسی الکس،می تواند اشاره ای هم باشد به فرم روایت فیلم که مانند یک معادله چندمجهولی است.روایت فیلم به گونه ایست که تماشاگر به کندی و به سختی از آنچه گذشته مطلع می شود،به عنوان مثال طول می کشد تا حتی روابط خانوادگی را متوجه شویم یا چرا آن خانواده به دیدن آنها آمده اند و معنی آن نگاه های پسر نوجوان و دوربین به عکسهای درون قاب دختر چیست و یا دوست صمیمی الکس چکار کرده که مستحق کتک خوردن از الکس بوده و .. به نوعی فیلم کالبدشکافی اتفاقات و کشف جواب معادلات می باشد مانند همان صحنه کالبدشکافی آغازین که پدر الکس هنگام جراحی لاشه حیوان می گوید مونث است..
ارزشگذاری فیلم:
قبل از غروب (2004)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : ریچارد لینکلتر
نه سال پس از آخرین دیدار جسی و سلین آنها یکدیگر را در پاریس ملاقات می کنند؛جسی برای معرفی کتابش به پاریس رفته،کتابی که با توجه به حادثه آشنایی او و سلین نوشته شده است..
فیلم دنباله ای بر فیلم قبل از طلوع(1995)است،با همان نویسنده و کارگردان و همان بازیگران.قبل از طلوع داستان آشنایی جسی و سلین است و حالا پس از 9 سال آنها بار دیگر هم را ملاقات می کنند.نکته جالب اینجاست که من نه تنها فیلم اول را ندیده ام بلکه هنگام تماشای فیلم دوم از وجود چنان فیلمی هم بی خبر بودم! خوب چنین مساله ای مسلما بی تاثیر نیست و در نحوه گرفتن داستان و شخصیتها و ارجاعات احتمالی مشکل به وجود می آید.
به هر حال اشکالی که به فیلم می توان گرفت دیالوگهای بسیار آن است که با وجود هوشمندانه بودن موضوعات به ظاهر بی ربط(در اوایل فیلم)،گاهی خسته کننده می شوند.مدت زمان زیادی از فیلم شخصیتها در حال حرکت صحبت می کنند و دوربین هم رو به آنها و به سمت عقب حرکت می کند تا آنها را همچنان در قاب داشته باشیم و بدین شکل گاه پلانهای طولانی پدید می آیند که دارای میزانسنهای در خور توجهی هستند.
از نکات زیبای فیلم سکانس عنوان بندی فیلم است که دوربین از کوچه پس کوچه های مسیر آینده پیاده روی دو عاشق گذر می کند،تفسیری که از این رفتن و برگشتن بتوان کرد جالب است..
- جسی در فیلم همسری دارد که پس از باردار شدن آنها با یکدیگر ازدواج کرده اند و مطابق آنچه در فیلم رخ می دهد در ادامه از هم جدا می شوند.زندگی واقعی اتان هاوک(بازیگر نقش جسی)هم چنین ماجرایی داشته؛او و اما تورمن هنگامی که تورمن باردار بوده ازدواج می کنند و البته بعدها از هم جدا می شوند.
- با دیدن این فیلم یاد خاطره ای افتادم،سالها پیش که هنوز زیرنویس برای فیلمها اینقدر زیاد نبود با چند نفر از دوستان فیلم صورت زخمی را می دیدیم؛فیلم 3 سی دی داشت و هنگامی که سی دی دوم فیلم تمام شد فهمیدیم ما سی دی سوم و پایانی را به اشتباه به جای سی دی دوم دیده ایم..
ارزشگذاری فیلم:
سانست بولوار (1950)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : بیلی وایلدر
جو گیلز(ویلیام هولدن) فیلمنامه نویس درجه چندمیست که به علت نفروش بودن نوشته هایش بدهکار است،او که از دست طلبکارانش فراریست به طور اتفاقی با نورما دزموند(گلوریا سوانسون) ستاره سابق سینمای صامت آشنا می شود؛نورما دزموند فیلمنامه مهملی نوشته و در آرزوی بازگشت به پرده سینماست او جو گیلز را برای سر و سامان دادن به فیلمنامه اش استخدام می کند..
امتیاز بزرگ فیلمهای بیلی وایلدر داشتن فیلمنامه های بسیار قوی و غنی است،فیلمنامه هایی که مو لای درزشان نمی رود و کوچکترین ایرادی(هر چند با سختگیری) به منطق داستان و علت وقایع و کنشها و واکنشها و خلاصه هیچ چیز نمی توان گرفت.حتی در هم آمیختن چند داستان آنقدر محکم است که نمونه اش را کمتر می توان یافت.داستان فیلمنامه نویس مقروضی که زنی ثروتمند عاشق او می شود اما او دلش جای دیگر است و بن مایه این داستان می تواند انتخاب بین ثروت و عشق(عشقی توامان به دختر و فیلمنامه نویسی)باشد.از طرفی داستان هنرمند به آخر خط رسیده ای که در تلاش برای بازگشت به روزهای باوقار و رویایی گذشته اش و امید واهی بستن به آن روزها عقل خویش را می بازد.
در ادامه نکته قبل جالب است اشاره کنیم که در ابتدای فیلم با انتخاب شیوه عجیب روایت شاهدیم که فیلمنامه نویس داستان ما در استخر به قتل رسیده است و انگار روح او داستان را برایمان تریف می کند.تا اواخر فیلم مدام در این فکر بودم که چرا پایان داستان اینقدر واضح بیان شده و فیلمساز از ابتدا سرنوشت قهرمانش را رو کرده اما وقتی به صحنه قتل جو گیلز می رسیم تازه متوجه می شویم داستان اصلی داستان نورماست نه جو. اوج دیوانگی و روان پریشی نورما دزموند و یا بهتر است بگوییم اوج غرق شدن و حل شدن او در هنر سینما و نقش هایش تازه اینجا بعد از قتل جو گیلز است؛ سکانس شاهکار پایانی که نورما از پله ها پایین می آید قابل وصف نیست..
- نورما : شنیدی چی گفت؟ من یک ستاره ام.
- جو : سر عقل بیا،تو پنجاه سالته.پنجاه ساله بودن اشکالی نداره مگر اینکه اصرار داشته باشی بیست و پنج ساله باشی..
- در سکانسی که نورما دزموند با هنرپیشگان قدیمی سینمای صامت بریج بازی می کند می توان باستر کیتون بزرگ را دید که فقط دو بار در طی چند ثانیه می گوید پاس
- تمامی عکسهای موجود بر روی در و دیوار خانه متعلق به جوانیهای خود گلوریا سوانسون است.
ارزشگذاری فیلم:
آقای فاکس شگفت انگیز (2009)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : وس اندرسون
آقای فاکس که مدتهاست به همسرش قول داده دیگر پرنده دزدی نکند عهدش را می شکند..
پیش از این از وس اندرسون فیلم The Darjeeling Limited را دیده بودم آن کمدی خوش ساخت و تعریفهای تقریباً زیادی که از این انیمیشن شنیده بودم به همراه صداپیشگان معتبری چون جرج کلونی(که مدتها آرزوی صداپیشگی برای شخصیت محبوب کودکیش،آقای فاکس را داشته) و مریل استریپ توقعم را از این اثر خیلی بالا برده بود.اما در نهایت با فیلمی که با خوش بینی آن را فقط می توان خوب نامید روبرو شدم.مشکل اصلی فیلمنامه ایجاد گره های بسیار و در نهایت باز کردن آنها به دم دست ترین و راحتترین شکل ممکن است.به عنوان مثال در ابتدای فیلم می بینیم آقای فاکس و همسرش در تله ای گیر می افتند و آقای فاکس با خودش عهد می بندد که اگر از آنجا جان سالم به در ببرد دیگر دزدی نکند،از این سکانس کات می خوریم به چند سال بعد و در ادامه برایمان جای سوال باقی می ماند که آنها چگونه موفق به فرار شدند اما وقتی جواب را متوجه می شویم از سهل انگاری آن مایوس می شویم،آنها با تمام قدرت زمین را کنده بودند،همین.در باقی داستان هم هر وقت حیوانات در مخمصه می افتند پس از کلی منتظر نگه داشتن مخاطب به شکلی ساده انگارانه از آن مخمصه نجات پیدا می کنند.
البته نکات مثبت فیلم هم کم نیستند؛شخصیتهای جذاب با طراحی زیبا،موسیقی و ترانه های خوب و تصاویر زیبا و خلاقانه مانند صحنه ای که در تاریکی نور سیگار چهره یکی از آن مردهای بدجنس را روشن می کند..
ارزشگذاری فیلم:
داستان سرراست (1999)
کارگردان : دیوید لینچ
آلوین استریت پیرمرد سرسختیست که پس از مطلع شدن از بیماری برادرش تصمیم می گیرد فاصله 500 مایلی تا مزرعه او را با ماشین چمن زنی و کاروانی که به آن بسته طی کند.او و برادرش ده سال است که با هم قطع ارتباط کرده اند..
دیوید لینچ با سینمای سوررئالش در دنیا شناخته می شود،او دوسال قبل از داستان سرراست،مالهالند درایو را ساخته و دو سال بعد از آن هم بزرگراه گمشده را؛یعنی داستان سرراست بین دو اثر مهم و درخشان سوررئال لینچ ساخته شده اما اگر هیچ قرابتی با آن آثار ندارد شاید علتش این باشد که لینچ در نوشتن آن دو فیلم سهیم بوده اما در این فیلم فقط کارگردانی کرده.
فیلم از ریتم کندی برخوردار است که گاه خسته کننده و ملال آور می شود.مخصوصاً نماهای بسیاری که پیرمرد همینطور برروی ماشین چمن زنی در حال حرکت است و جالب اینکه موسیقی که برروی این صحنه ها می شنویم با این که زیباست اما آنقدر تکرار می شود که ملودی اش تکراری و خسته کننده به نظر می رسد.
اما فیلم پایان زیبایی دارد،آلوین که موفق شده برادرش را ببیند بدون هیچ در آغوش گرفتنی پیش هم می نشینند و پس از چند کلمه صحبت و هنگامی که برادر آلوین متوجه اشکهای او می شود دوربین از چهره آن دو به آرامی به بالا می رود و ستاره های آسمان را در قاب می گیرد،همان ستاره هایی که دو پیرمرد هنگامی که کودک بودند بر روی بام خانه تماشایشان می کردند..
- خوب آلوین،بدترین قسمت از پیر شدن چیه؟
- بدترین قسمت از پیر شدن اینه که دوران جوونیت یادت بیاد..
داستان سرراست یا داستان استریت،کدام نام مناسبتر است؟
ارزشگذاری فیلم:
مرگ و دوشیزه (1994)
کارگردان : رومن پولانسکی
پائولینا(سیگورنی ویور)و همسرش مهمان ناخوانده ای به نام دکتر میراندا(بن کینگزلی) دارند،پائولینا مطمئن است که دکتر میراندا در رژیم سابق جزء شکنجه گران او در زندان بوده اما تنها مدرکش صدای دکتر است و قطعه ای از موتزارت به نام مرگ و دوشیزه..
متاسفانه قبل از اینکه فیلم پولانسکی را ببینم ورژن ایرانی اش را با نام "روز بر می آید" به کارگردانی بیژن میرباقری دیده بودم.از طرفی تقریباً تمام داستان به جز چند دقیقه پایانی اش برایم لو رفته بود و جذابیت فیلم به عنوان یک تریلر با شخصیتهای محدود و مکان محدود تا حد زیادی کم شده بود و از طرف دیگر در طول تماشای فیلم مدام ذهنم درگیر مقایسه فیلم میرباقری با فیلم پولانسکی و در حقیقت اقتباس بسیار جالب و وفادارانه فیلم ایرانی بود.
البته فیلم پولانسکی هم اقتباسی از یک نمایشنامه است که در برادوی با کارگردانی مایک نیکولز و بازیگرانی همچون جین هاکمن بر روی صحنه رفته.
ارزشگذاری فیلم:
400 ضربه (1959)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : فرانسوا تروفو
آنتوان پسربچه ایست که از مدرسه و خانه فرار می کند..
در اوایل فیلم که آنتوان به دستور معلم بیرون می رود تا با آوردن یک دستمال خرابکاری اش بر روی دیوار را پاک کند،از لحظه ای که آنتوان از کلاس بیرون می رود تا زمانی که بر می گردد دوربین بر روی یک دانش آموز ثابت می ماند.دانش آموز مذکور با عجله سعی می کند دیکته ای که معلم می گوید را بنویسد اما قلمش جوهر پس می دهد و مجبور می شود کاغذ را پاره کند و به سراغ برگه سفید دیگری برود؛اینکار همینطور ادامه پیدا می کند و هربار عجله و دستپاچگی پسر برای رسیدن به دیکته معلم بیشتر می شود و هربار هم با جوهری شدن کاغذ مجبور می شود آن را پاره کند تا اینکه در پایان تمام برگهای دفتر تمام می شوند.این سکانس به ظاهر بی اهمیت که فقط زمان بین رفتن و آمدن آنتوان را پر می کند می تواند چکیده داستان آنتوان و سرنوشت تراژیکش باشد.با هر اتفاق و خرابکاری که در ادامه فیلم از آنتوان سر می زند او یک برگ از برگهای سفید کاغذش را کثیف می کند و متاسفانه کسی هم نیست تا بخواهد کمکی به او بکند؛معلم(یا همان جامعه) که بی وقفه دیکته می کند و باقی هم درحال نوشتن مشق خودشانند تا اینکه برگ سفیدی در دفتر باقی نمی ماند..
- روانشناس : تا حالا با یه دختر خوابیدی؟
- آنتوان : نه،ولی بعضی ازدوستام این کار رو کردن.اونا بهم گفتن فاحشه ها رو کجا میشه پیدا کرد،من هم رفتم و سعی کردم یه دختر رو بلند کنم اما اونها سرم جیغ زدن،من هم ترسیدم و فرار کردم..
ارزشگذاری فیلم:
قوی سیاه (2010)
کارگردان : دارن آرنوفسکی
نینا(ناتالی پورتمن) – رقاص باله - در انتظار به دست آوردن مهمترین نقش زندگی اش در "دریاچه قو"ست.رقاص اول این باله باید ایفاگر هر دو نقش قوی سفید و قوی سیاه باشد،به نظر کارگردان نمایش(وینسنت کسل) قوی سفید کاملاً مناسب نیناست اما خباثت و افسونگری قوی سیاه را وجود نینا کم دارد..
درون مایه فیلم را بسیار دوست دارم،داستان یک بازیگر که برای ایفای یک نقش چنان درگیر آن می شود که با حل شدن در آن،به خود نقش و در نهایت به نیستی می رسد.
آنچه دوست دارم به آن اشاره کنم شباهتهایی جالب بین این فیلم و فیلم قبلی آرنوفسکی یعنی کشتی گیر است.فیلمساز در هر دو اثر به پشت صحنه دو حرفه که تلفیقی از ورزش و هنر هستند نزدیکی می شود.(رقص باله در وهله اول شاید فقط هنر به نظر برسد اما بدون آمادگی جسمانی خاص محال است و کشتی کج هم که بخش مهمی از آن هنر نمایشی بودن است.)در هر دو فیلم با نکات جالبی که همیشه برایمان سوال بوده آشنا می شویم مانند آن تیغی که کشتی گیر برای زخمی کردن پنهان کرده و یا اینکه چطور رقاصان باله برای انگشتان پا حرکت می کنند.در هر دو،قهرمان فیلم در پایان به نوعی فدای هنر خویش می شوند و می میرند.در واقع هر دوی آنها وجود خویش را در هنرشان با ارزش می دانند و زندگی را فقط هنگامی که بر روی صحنه نمایش هستند می پسندند و در نهایت با گذاشتن تمام وجودشان بر روی صحنه،در محبوب خود به نیستی می رسند و شاید هم به جاودانگی همچون هنرشان می رسند.
آنچه که به نظرم می تواند نقص فیلم باشد صحنه هاییست که فیلم به سینمای وحشت نزدیک می شود،بحث حل شدن تدریجی در نقش پلید قوی سیاه باعث توهماتی می شود که قبل از مشخص شدن علت و ماهیت این توهمات،یادآور فیلمهای ترسناک است.
ارزشگذاری فیلم:
چاقو در آب (1962)
نویسنده(مشترک) و کارگردان : رومن پولانسکی
زن و مردی در حال رانندگی به سوی قایق تفریحیشان هستند که مرد جوانی با آمدن وسط جاده آنها را متوقف می کند،مرد جوان همراه سفر دریایی یک روزه آنها می شود..
فیلمی تنها با سه شخصیت آن هم وقتی تمامی صحنه های آن بر روی یک قایق کوچک است(به اضافه چند صحنه در ماشین) احتیاج به داستان جذابتر و درامی قویتر دارد.فیلم به اواخر خود نزدیک می شود بدون اینکه بتواند یا سعی کند مخاطب را حداقل به یکی از شخصیتها نزدیک کند،در واقع شخصیتی برای همذات پنداری در این فیلم(حداقل برای من) وجود نداشت.
- پولانسکی ابتدا قصد داشت شخصیت مرد جوان را خودش بازی کند اما از سوی تهیه کنندگان چهره اش به اندازه کافی برای این کاراکتر جذاب تشخیص داده نشد؛با این حال صدای مرد جوان متعلق به پولانسکیست که بعداً دوبله شده.
- یکی از دوربینها هنگام فیلمبرداری به داخل آب پرت می افتد و دیگر پیدا نمی شود؛علت اصلی هم پولانسکی بوده که در یک برداشت طولانی مدام از فیلمبردار سوال می کرده همه چیز خوب پیش می رود یا نه و در نهایت با به هم ریختن اعصاب فیلمبردار باعث این اتفاق می شود.
- این نخستین فیلم بلند پولانسکی و تنها فیلم اوست که در زادگاهش لهستان ساخته شده.
ارزشگذاری فیلم:
عاشقتم فیلیپ موریس (2009)
کارگردان : گلن فیکارا ،جان رکوا
استیون راسل(جیم کری) پس از یک تصادف تصمیم می گیرد در زندگی درستکار باشد،پس به همسرش می گوید که او یک همجنسباز است و خانواده اش را رها می کند؛او سرانجام عاشق مردی به نام فیلیپ موریس(ایوان مک گرگور) می شود..
فیلم رو اصلاً دوست نداشتم و خیلی جاها حالم از قصه و داستان و همه چی به هم خورد،غیر از بحث های مربوط به جا افتادن یک مسئله و فرهنگ،واقعاً حس می کنم داستان فیلم هم آبکی جلو میره.مثلاً اینکه چطور یهو فیلیپ موریس هم عاشق استیون میشه و یا اصلاً اون داستان مادر استیون که باهاش قصه شروع شد چقدر زود فراموش میشه.
جالب اینه که فیلم بر اساس زندگی واقعی شخصی به نام استیون راسل ساخته شده و فیلیپ موریس واقعی هم در آخرین صحنه دادگاه فیلم کنار جیم کری قابل مشاهدست..
ارزشگذاری فیلم: