فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

The Town

شهر (2010)

کارگردان : بن افلک

داگ(بن افلک) و دوستانش متخصص در سرقت از بانک هستند،آنها متعلق به محله ای در بوستون می باشند که سرقت از بانک به نوعی حرفه اصلی آنها محسوب می شود..

گاهی انتظار بالایی از یک فیلم داریم اما با تماشایش توی ذوقمان می خورد،گاهی هم مثل اینجا با اینکه تعریف فیلم را شنیده ایم باز هم از بن افلک انتظار چندان زیادی نداریم اما با یکی از بهترین اکشن های چند سال اخیر رویرو می شویم.داستانی که سریع شما را همراه می کند و پرت می شوید داخل اجرای نقشه سرقت از بانک؛شخصیتهایی که کم کم به خوبی برایمان آشنا و قابل درک می شوند و گره هایی که شما را شدیداً نگران و علاقمند پایان داستان می کنند.به اینها اضافه کنید ریتم مناسب و اکشن جذابی که حتی در اوج صحنه های تعقیب و گریزش هم نشانی از ساده انگاری ندارد.صحنه های تعقیب و گریز در فیلمهای گنگستری می تواند یک مولفه مهم محسوب شود و از حیث قدرت اجرای این صحنه ها،به نظرم فیلم "شهر" در کنار فیلم "رونین" قرار می گیرد.

قهرمان فیلم هرت لاکر را یادتان هست؟همان آدم کله خرابی که از مرگ وحشت نداشت.جرمی رنر که ایفاگر آن نقش بود اینجا هم نقش یک سارق کله خراب را دارد که اصلاً دوست ندارد دوباره کارش به زندان کشیده شود و شاید به همین دلیل از کشته شدن هراسی ندارد.جرمی رنر به زیبایی از پس باورپذیر کردن این شخصیت بر می آید و می توان در چهره و حرکاتش آن بی خیالی و تک رویی را به خوبی حس کرد؛او برای این نقش نامزد اسکار هم شد.


فیلم پایانی نسبتاً خوش و باب میل مخاطب دارد،بر خلاف داستانی که فیلم از روی آن اقتباس شده و در پایان آن داگ از گلفروش تیر می خورد و در آغوش دختر محبوبش(همان مدیر بانک) می میرد؛البته ابتدا همین پایان فیلمبرداری شده بود اما متاسفانه تهیه کنندگان فیلم آن پایان خوب و تراژیک را پسند نمی کنند و پایان خوشی برای فیلم سفارش می دهند که با فضا و ساختار کلی آن چندان همخوانی و هماهنگی ندارد.

یک سوال:داگ که می خواست از گروه جدا شود و با تهدید به مرگ از سوی گلفروش برگشت،نمی توانست مانند اواخر فیلم که گلفروش و محافظش را به راحتی کشت آنها را همان موقع قبل از سرقت پایانی بکشد..؟


راستی سیدنی لومت هم رفت،خالق آن بعد از ظهر سگی و ..

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Last King of Scotland

آخرین پادشاه اسکاتلند (2006)

کارگردان : کوین مک دونالد

نیکلاس که پزشک جوانیست برای خدمت به مردم به طور اتفاقی کشور اوگاندا را انتخاب می کند؛ورود نیکلاس به اوگاندا همزمان می شود با کودتا و به قدرت رسیدن سرهنگ آمین(فارست ویتاکر).نیکلاس با معالجه دست آمین که طی تصادف آسیب دیده مورد توجه او قرار می گیرد و به زودی تبدیل به یکی از نزدیکترین افراد به سرهنگ آمین می شود..

فیلم داستان ساده و سر راستی دارد،روایتی کلاسیک از جوانی که به دنبال آرزوهای زیبایش درباره کمک به مردم آفریقا وارد آنجا می شود و حتی به پزشک مخصوص رییس جمهور اوگاندا و در واقع مشاور اول او تبدیل می شود اما به جایی می رسد که دیگر راه برگشتی ندارد.فیلم به خوبی داستانش را روایت می کند و با ارائه یک شخصیت بسیار جذاب که ما به ازای حقیقی هم داشته،یعنی سرهنگ آمین آن هم با درخشش خیره کننده فارست ویتاکر تماشاگر را انتهای فیلم با خود همراه می کند.اصلی ترین دلیل من برای تماشای فیلم،اسکاری بود که فارست ویتاکر محبوب به خاطر این فیلم گرفته بود اما فکر نمی کنم او بازیگر نقش اول این فیلم او باشد.لهجه ای که ویتاکر(که خود زاده آمریکاست) انگلیسی صحبت می کند،گشادگی چهره اش در هنگام محبت به ویلیام و افروختگی اش در هنگام خشم،همه به یاد ماندنی اند.سکانسی که سرهنگ آمین برای مردم دهکده از ایجاد سرزمینی آباد و آزاد صحبت می کند و سپس پا به پای آنها به رقص بومی مشغول می شود برای من فراموش نشدنیست..

تنها نکته منفی که ته ذهن را کمی قلقلک می دهد نحوه فرار ویلیام و سوار شدنش در هواپیمای گروگانهاست(آن هم بدون هیچ کارت شناسایی و گذرنامه) که کمی دور از منطق می باشد.

- (سرهنگ آمین) : خوب چی بهتر از این که مواظب سلامتی رییس جمهور باشی؟ و بذار بهت بگم که این اصلاً شغل سختی نیست،چون من دارای یک بدن خیلی قوی هستم و از طرفی خودم می دونم که چه زمانی خواهم مرد،قبلش اون رو تو خواب خواهم دید..

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Purple Rose of Cairo

رز ارغوانی قاهره (1985)

نویسنده و کارگردان : وودی آلن

سیسیلیا(میا فارو) زن جوانیست که در یک رستوران کار می کند اما تمام فکر و ذکرش فیلمهای سینماییست که می بیند،او که با همسر عیاشش مشکل پیدا کرده و از کار هم اخراج شده آنقدر به تماشای فیلمی به نام رز ارغوانی قاهره می رود تا یکی از شخصیتهای فیلم به نام تام باکستر از درون پرده بیرون می آید و به سیسیلیا علاقه مند می شود..

فانتزی در یک نقطه : معمولاً فیلمهای فانتزی فضای کاملاً فانتزی هم دارند؛یکی پرواز می کند،یکی جادوگر است و اتفاقات عجیب و غریب و فانتزی در فیلم زیاد روی می دهد اما در این فیلم فقط یک اتفاق غیر واقعی می افتد یعنی توانایی خروج بازیگران یک فیلم از پرده سینما و بلاتکلیف شدن باقی بازیگران.همین نکته فیلمهای آلن را عجیبتر می کند،در واقع کمتر کارگردانی این ریسک را می کند تا تنها یک اتفاق فانتزی را در میان مجموعه ای از حوادث واقعی یک زندگی قرار دهد(آن هم با پایانی تلخ) چون احتمال پس زده شدن از سوی مخاطب عام زیاد است اما خوب وودی آلن هر کارگردانی نیست.

فیلم با محوریت قرار دادن یک عاشق تمام عیار سینما که از زندگی محنت بارش گریزان است می تواند شرح حالی از رویاهای بسیاری از شیفتگان فیلم و سینما باشد،آن هم شخصیت بسیار پاک و مثبتی که در عین بدیهی بودن خیانت و عیاشی شوهرش،باز هم وجدانش اجازه نمی دهد شب را با شخصیتی سینمایی که به خاطر او از پرده سینما بیرون آمده و وارد دنیای پیجیده واقعی شده بگذراند.فیلم با پایان تلخ خود اجازه نمی دهد شیرینی این رویاپردازی سینما محور در زیر زبان فیلم دوستان باقی بماند.حتی قبل از اکران فیلم خیلیها از وودی آلن خواسته بودند پایان فیلم را تغییر دهد اما آلن در پاسخ گفته بود یکی از دلایلش که باعث ساخت این فیلم شده همین پایان فیلم است..

-(تام باکستر):خدای من،تو واقعاً باید عاشق این فیلم باشی

-(سیسیلیا) :من؟

- تو تمام طول روز رو اینجا بودی و قبلاً هم دو بار دیگه اینجا دیدمت

- منظورت منم؟

- بله،تو.این پنجمین باره که این فیلم رو می بینی..

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Hurt Locker

هرت لاکر (2008)

کارگردان : کاترین بیگلو

یک گروهان در شهری از عراق وظیفه خنثی کردن بمب های گزارش شده را دارد؛با کشته شدن یکی از نفرات اصلی گروه،گروهبان جیمز که فردی نترس و کله خراب است برای خنثی کردن بمب وارد گروه می شود..

آن موقع که شنیدم فیلم آواتار در اکثر رشته های اصلی اسکار در مقابل یک فیلم کم خرج و ضد جنگ قافیه را باخته خیلی خوشحال شدم اما حالا که فیلم را دیده ام نظرم عوض شده.اگر آواتار فیلمی بود که جلوه های ویژه در آن مهم بود در کنارش یک داستان خوب و انسانی هم داشت اما هرت لاکر فیلمیست در ستایش سرباز جان بر کف آمریکایی،همین و بس.باورش سخت است اما فیلم کاترین بیگلو نه تنها یک فیلم ضد جنگ نیست بلکه در پایان با صحنه هایی شکوهمند سربازی را که خانواده اش را دوباره ترک کرده و به عراق برگشته ستایش می کند.جالب اینکه رویکرد و نگاه فیلم در این مورد در همان ده دقیقه پایانی رو می شود و قبل از آن فیلم دلچسب و خوب است.اما خوب غیر از این پایان میهن پرستانه آمریکایی فیلم نقطه هدف و یا حتی گره دیگری هم ندارد.

 

در بخشهایی از فیلم و مابین اتفاقات مختلفی که برای گروهبان ویلیامز جیمز و گروهش می افتد شاهد این هستیم که تعداد روزهای باقی مانده به پایان ماموریت گروهان اعلام می شود یعنی همان چیزی که سایر اعضای گروه به غیر از ویلیام منتظرش هستند؛ خوب این اعلام روزهای باقیمانده چه کارکرد و اهمیتی در ادامه داستان و یا پایان آن دارد؟ جواب هیچ است.شاید کارگردان می خواسته با توجه به اینکه گره یا چالش جذابی در فیلمش ندارد بدین وسیله مخاطب را به پایان روزهای ماموریت و حادثه محتملی که در روزهای پایانی می افتد کنجکاو کند.

کاترین بیگلو برای این فیلم اسکار بهترین کارگردانی را هم گرفته؛اگر به سکانسی که برای اولین بار گروهبان جیمز با آن گروهبان سیاهپوست در اتاقش روبرو می شوند دقت کنید می بینید که دوربین همینطور بالا و پایین می پرد(مانند باقی فیلم که شکل مستند گونه و تعلیق آفرینی دارد) و در لحظاتی سریع به چهره یکی از گروهبانها زوم می شود.این فیلمبرداری و کارگردانی در چنین سکانس آرامی (البته غیر از موسیقی متال آن) چه کارکرد و تاثیری می تواند داشته باشد..؟

- هرت لاکر اولین فیلمیست که برنده اسکار بهترین فیلم شده و کارگردانش یک زن است.

- جیمز کامرون همسر سابق کاترین بیگلو درباره این فیلم گفته بود:"من فکر می کنم این فیلم می تونه مانند جوخه(ساحته الیور استون درباره جنگ ویتنام)برای جنگ عراق باشه".جالب اینکه بعد از جوخه این فیلم هم توانست به عنوان یک فیلم جنگی مدرن اسکار بهترین فیلم رو تصاحب کند.

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The African Queen

ملکه آفریقا (1951)

کارگردان : جان هیوستون

رز(کاترین هیپبرن) و برادرش در آفریقا در حال کمک به مردم و تعلیمات مذهبی هستند تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع می شود و آلمانها وارد آنجا می شوند،برادر رز دچار بیماری می شود و می میرد.از طرفی چارلی(همفری بوگارت) که صاحب قایقی به نام ملکه آفریقاست و گاهی لوازم مورد نیاز آنها را تامین می کند به رز پیشنهاد می کند تا برای خروج از آفریقا همسفر او شود..

بیشترین اهمیت فیلم برای دوستداران سینمای کلاسیک شاید این باشد که تنها اسکار همفری بوگارت را برایش به ارمغان آورده،اسکاری که می توانست برای فیلمهای به مراتب بهتری نصیب او شود.غیر از اتفاق عشقی که بین دو شخصیت بسیار ناهمگون فیلم اتفاق می افتد و همین ناهمگونی هم باعث شیرینی و دوست داشتنی بودنش شده باقی جزئیات فیلم چندان چنگی به دل نمی زند.بخش زیادی از فیلم صرف رسیدگی به مشکلاتی می شود که برای قایق به وجود آمده و گاه این مشکلات چنان پشت سر هم حادث می شوند که به مرز تکرار و کسالت می رسند.گره و چالش داستان فیلم هم قرار است اژدرهایی باشد که چارلی و رز درست کرده اند و می خواهند ناو آلمانی را با آن سرنگون کنند،نحوه ساخت اژدرها یک سو و نحوه اصابت آنها و غرق شدن ناو هم از سوی دیگر جای بحث دارند و چیزی که در فیلم می بینیم بیشتر نزدیک به ساده انگاری است.اما اگر تنها دوستدار یکی از اینها یعنی همفری بوگارت،کاترین هیپبرن و یا جان هیوستون باشید می توانید در ذهنتان این تصویر زیبا را ثبت کنید: ملکه آفریقا بر روی امواج رودخانه های وحشی دو ستاره میانسال عاشق را با خود می برد ..

چارلی : انگار که این رودخونه پیر از حرکت و بالا پایین پریدن خسته شده و تصمیم گرفته یه مدتی استراحت کنه..


ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Wizard of Oz

جادوگر شهر از (1939)

کارگردان : ویکتور فلمینگ

درسی دختر مهربانیست که با عمه اش زندگی می کند،یک روز گردبادی بزرگ درسی را به سرزمینی عجیب و رویایی می برد.او برای برگشتن به خانه باید پیش جادوگر شهر از برود.در این سفر مترسکی که می خواهد عقل داشته باشد،شیری که می خواهد شجاعت داشته باشد و شبه انسانی فلزی که می خواهد قلب داشته باشد او را همراهی می کنند..

اگر بخواهید فیلمی ببینید که اقتباسی خوب از قصه های پریان با شخصیتهایی دوست داشتنی و فانتزی باشد اولین و شاید بهترین انتخاب همین فیلم است.اگر موزیکال و کلاسیکش را بخواهید که گزینه دیگری در اندازه های این فیلم اصلاً وجود ندارد.

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Mary and Max

مری و مکس (2009)

نویسنده و کارگردان : آدام الیوت

مری دختر تنهاییست که در استرالیا زندگی می کند با یک مادر همیشه مست و اخمو و یک پدر ساکت و بی توجه.او برای پیدا کردن دوست به صورت اتفاقی برای شخصی به نام مکس در آمریکا نامه می نویسد.مکس هم مرد تنهاییست که از مشکل عصبی خاصی رنج می برد..

آدام الیوت فیلمساز استرالیایی،مری و مکس را به عنوان اولین فیلم انیمیشن بلندش ساخته در حالی که تمامی آثار قبلی او انیمیش کوتاه بوده اند و برای یکی از آنها هم اسکار گرفته.(اگه پوستر اون انیمیشن کوتاه اسکار برده رو ببینید متوجه تشابه زیاد شکل و شمایل شخصیتها اون فیلم با مری و مکس می شوید)به هر حال این انیمیشن زیبا نوید یک فیلمساز خوب و خلاق رو میده و من از حالا منتظر فیلمهای بعدی این کارگردان و نویسنده هستم.

در اکثر دقایق فیلم راوی بر روی تصاویر فیلم صحبت می کند و از دیالوگ خبری نیست،این شیوه اجازه می دهد فیلمنامه نویس به راحتی از تمام حالات روحی و درونی و ذهنیات شخصیتها برای مخاطبینش صحبت کند اما یکنواخت بودن و تکراری بودن صدای راوی کم کم خسته کننده می شود.شاید می شد در صحنه های بیشتری اجازه داد شخصیتها خودشان صحبت کنند؛مثلاً می شد صدای یک پیرمرد بامزه را هنگامی که پدربزرگ رالف از پیدا شدن بچه ها در ته لیون آبجو صحبت می کرد شنید.

خلاقیت فیلمساز بزرگترین نیروی محرکه فیلم است،این خلاقیت باعث شده از شیوه های ظریف و غیرکلیشه ای با شخصیتها آشنا شویم مثلاً اینکه مری عاشق شنیدن کلمه ارل گری بود(با آن تلفظ و لحن خاص ادای ارل گری) اما گاهی راوی از چیزهایی صحبت می کند که در پایان به نظر می رسد قابل حذف شدن باشند مانند تعریف داستان پدربزرگ و دوستانش و اینکه آب سرد چه تاثیری بر سینه های پدربزرگ داشت؛البته مشخص است که تمامی این صحنه ها دارای طنز زیبا و دوست داشتنی هستند اما اینکه بودن و یا حذف یک داستانک طنز در کلیت فیلم،حتی گوشه بسیار کوچکی از شخصیت پردازی یک کاراکتر،اهمیت داشته باشد یا نه سوال مهمیست.

- مادرش بهش گفته بود که اون یک اتفاق بوده؛چطور ممکنه که یک نفر یک اتفاق باشه.

پدربزرگ رالف بهش گفته بود که بچه ها اتفاقی نیستن و توسط پدرها ته لیوان آبجو پیدا میشن..


ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Alice Doesn't Live Here Anymore

آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند (1974)

کارگردان : مارتین اسکورسیزی

آلیس(الن برستین) که به تازگی بیوه شده،تصمیم می گیرد با پسرش به شهر دیگری برود و خواننده شود..

فیلم با سکانس فوق العاده ای شروع می شود،آلیس را در کودکی در جاده ای منتهی به مزرعه و خانه می بینیم،نحوه ساخت این سکانس آشکارا ادی دین و تجلیلیست از فیلم موزیکال و کلاسیک جادوگر شهر از.در واقع اینجا آلیس مانند دخترک آن فیلم(که هر دوی آنها هم عاشق آواز خواندن هستند و با سگ کوچکشان درد دل می کنند) به شهری رویایی فکر می کند که دیگر مشکلات زندگی آنجا وجود نداشته باشند.صحنه ای که تصویر سایه های والدین آلیس را پشت پنجره می بینیم در حالی که پشت میز نشسته اند و چای می نوشند به طرز غریبی،دیدنی و ماندگار از کار در آمده.

پس از آن آلیس مادر را می بینیم که دچار روزمرگی زندگی و شوهری نامهربان و خشن شده و دیگر مجالی نیست تا به رویای کودکی اش که همان خوانندگی باشد فکر کند.درست جایی که آلیس آرزو می کند با هیچ مردی آشنا نشده بود خبر می رسد که شوهرش مرده و از این لحظه به بعد فیلم تبدیل به یک اثر جاده ای می شود.آلیس به همراه فرزند عجیب و غریبش به جستجوی آنچه که آرزویش بوده یا حداقل سهمش از زندگی و شاید سهمش از یک مرد خوب به این سو و آن سو می رود..

غافلگیری خوب : استفاده از شوک و غافلگیری می تواند به جذابیت هر فیلمی و درگیر شدن بیشتر مخاطب کمک کند،یک نمونه خوب آن را می توان در این فیلم و تغییر رفتار ناگهانی بن با بازی خوب و ماندگار هاروی کیتل مشاهده کرد؛آن مرد مهربان و عاشق پیشه که مخاطب هم به آینده مشترک آلیس و او خوشبین شده بود در سکانسی که همسرش به دیدن آلیس می رود تبدیل به یک روانی خطرناک می شود.او به نماد عقربی که از گردنش آویزان کرده اشاره می کند و می گوید او مانند عقربیست که تا زمانی که کاری به کارش نداشته باشی بی آزار است.این تغییر رفتار بدون مقدمه و ناگهانی هم نیست،اگر آلیس و مخاطب خوشبین کمی دقت کنند می توانند تصویر آن عقرب را در همان اولین سکانس آشنایی بن مشاهده کنند(تصویر زیر) یک نکته ریز دیگه هم در تصویر زیر و گفتگوی بین این دو قابل مشاهدست،آلیس در بین تمامی مواردی که بن اشاره می کند تنها می پرسد چطور خرج زندگی ات را در می آوری؟این سوال تطابق دارد با خواست و آرزوی آلیس در جستجوی مردی که توانایی تامین زندگی او و پسرش را داشته باشد..

بن: بعضی وقتا فکر می کنم یه خلاصه ای از زندگیم رو تو یک صفحه لیست کنم،مثلاً سنم،کجا مدرسه می رفتم،رنگ مورد علاقم،خجالت آورترین لحظه زندگیم،اینکه برای گذران زندگی چکار می کنم.. و باقی مسائل مشابه.

آلیس: خوب،برای گذران زندگیت چکار می کنی؟


ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Righteous Kill

قتل شرافتمندانه (2008)

کارگردان : جان آونت

تورک(رابرت دنیرو) و روستر(آل پاچینو) دو پلیس و همکار قدیمی هستند..

تنها چیزی که ممکن است باعث ماندگاری فیلم شود سومین همکاری دو غول بزرگ دنیای بازیگریست.البته دو فیلم قبلی را از نظر کیفیت و ارزش سینمایی نمی توان با این فیلم مقایسه کرد اما در اولی که قسمت دوم پدرخوانده بود دنیرو و پاچینو هر دو نقش گانگستر را بر عهده داشتند در فیلم دوم یعنی مخمصه مایکل مان،یکی پلیس بود و دیگری گنگستر و اینجا هر دو پلیس هستند.(چرخش روزگارست دیگر)

برگ برنده ای که فیلمنامه برای خود در نظر گرفته برهم زدن تمام معادلاتیست که خود فیلمنامه در ذهن مخاطب ایجاد کرده؛در ابتدای فیلم می بینیم که رابرت دنیرو رو به دوربین به 14 قتلی که در لباس پلیس انجام داده اعتراف می کند اما در اواخر فیلم می بینیم این پاچینو بوده که قتلها را مرتکب شده اما دنیرو را روبروی دوربین مجبور کرده تا یادداشتهای خود پاچینو را بخواند.حالا منظور او از این کار چه بوده اصلاً فیلمنامه به آن توجهی نمی کند و فقط میخواسته تماشاگر را غافلگیر کند،در صورتی که این غافلگیری اصلاً ارزش ندارد(با توجه به بی اهمیت بودن همان اعتراف) از طرفی اگر دوباره و با آگاهی از اینکه اینها خاطرات روستر هستند نه خاطرات تورک،این اتفاقات را مرور کنیم منوجه یک سری گاف می شویم،مثلاً آن کشیش که به قتل رسید طبق تحقیق مشخص شده بود تورک در کودکی پیش او می رفته اما حالا چرا پاچینو ار او انتقام می گیرد مشخص نیست(بر فرض هم که روستر از ماجرای بین تورک و کشیش مطلع می بوده باید در فیلم به آن اشاره ای می شد) و از همه اینها مهمتر وقتی یادداشتها را از زبان تورک(دنیرو) می شنویم و با جزئیات شاهد هستیم که او آنها را انجام می دهد اما در پایان متوجه می شویم که او اصلاً سرصحنه هم حاضر نبوده و آنها را از روی یادداشتهای روستر می خواند،جریان بیشتر به یک جور سرکاری شبیه است تا ترفند فیلمنامه نویسی..

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Killer Inside Me

قاتل درون من (2010)

کارگردان : مایکل وینترباتم

لو فورد(کیسی افلک) پلیس جوانیست که در شهری کوچک زندگی می کند،به او یک ماموریت ساده داده می شود تا یک زن بدکاره را با تهدید از شهر بیرون کند..

سوء استفاده از شخصیت پردازی: لو فورد پلیس جوان شهر شخصیت محوری داستان فیلم است،در تمام فیلم مخاطب به همراه لو جلو می رود و در آغاز و به ویژه به خاطر شنیدن صدای لو برای فیلم و مرور کوتاهی از گذشته اش کاملاً احساس همذات پنداری و همراهی فکری و روحی با شخصیت لو در مخاطب پدید می آید اما ناگهان با قتل(البته قتل نیمه کاره) و ضرب و شتم وحشیانه ای که از لو سر می زند(آن هم در مقابل زنی ضعیف و بی پناه)مخاطب دچار شوک بزرگی می شود.در حقیقت فیلم ابتدا آرام آرام اعتماد مخاطب را جلب می کند و ناگهان دستش را رو می کند.

خشونت عنصر مهم فیلم است،قاتلی روانی که با بیدار شدن خاطرات کودکی اش به راحتی اطرافیانش را قربانی می کند.ضد قهرمانی عجیب که هیچکس برایش اهمیت ندارد،خوب نقشه می کشد و به خوبی هم می کشد.

می توانیم فیلم را به راحتی پس بزنیم و یا دوستش داشته باشیم،بخش زیادی از این دافعه یا جاذبه به خاطر درک یک قاتل روانی با خشونتی عجیب است اما به هر حال چند نکته مثبت و منفی را نمی توان از نظر دور داشت.اینکه چطور هردو زنی که لو با آنها رابطه دارد-چه زن بدکاره(با بازی جسیکا آلبا) و چه نامزدش- به مانند مادر لو از رفتارهای سادیسمی او استقبال می کنند عجیب است.صحنه ای که لو صورت زن را خورد و خمیر می کند صحنه ای به غایت تاثیرگذار است(خوب و بدش را کار ندارم،فقط می گویم تاثیرگذار) اما این صحنه با اغراقی که در دفرمه شدن مصنوعی صورت زن مشاهده می کنیم ارزش و اهمیتش را تا حد زیادی از دست می دهد.مشابه چنین صحنه ای را در فیلم بازگشت ناپذیر دیده بودیم،البته آنجا حاصل کار بسیار دیدنی تر و باورپذیرتر از نمونه اش در این فیلم بود.

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB