ماچته (2010)
نویسنده و کارگردان: رابرت رودریگوئز
ماچته مامور سابق فدرال برای ترور سناتور جاناتان مک لوگان(رابرت دنیرو) اجیر می شود..
برای دوستداران جدی سینما گاهی تماشای چنین فیلمی لازم است،مخصوصاً صحنه ای که 4 نفر مسلح ماچته را دوره کرده اند و ناگهان ماچته با گردش قمه اش کله هر چهار نفر را به هوا می پراند.چنین صحنه هایی در فیلم به مقدار دلخواه وجود دارد.(ماچته به معنای قمه یا چاقوی خیلی بزرگ می باشد)
اینکه رابرت رودریگوئز خواسته یک بی مووی کامل با وجود تمام مولفه هایش بسازد شکی در آن نیست صحنه های اکشن به کنار به چینش شخصیتهای فیلم دقت کنید:ماچته یک مامور سابق فدرال با چهره ای زشت و زخمی که سلاح محبوبش قمه است،آدم خوبه.تورز با بازی استیون سیگال که استاد ورزشهای رزمیست و خدای قاچاقچیان است و همیشه چند دختر ژاپنی کنار استخر در خدمتش هستند،آدم بده و درست نقطه مقابل ماچته.از سوی دیگر می توان به مامور سارتانا با بازی جسیکا آلبا(که یک مامور جذاب و مثبت است)و نقطه مقابلش رابرت دنیروی دغلکار اشاره کرد.
اما تمام اینها باعث نمی شود از ایرادات گره گشایی و ساده انگاریهای داستان چشم پوشی کرد.ماجرای لو رفتن سی دی ها و تصاویر ویدیویی از سناتور و دستیارانش اوج این سهل انگاریهاست.البته برای نکات مثبت و غافلگیرکننده هم می توان به دختر دستیار سناتور اشاره کرد که با کشته شدن پدرش لباس بر تن می کند و انتقام می گیرد..(باید حتماً فیلم را دیده باشید تا متوجه این لباس پوشیدن و انتقام شوید)
- دنی ترخو بازیگر نقش ماچته سرنوشت جالبی دارد،او از کودکی یک مجرم و معتاد بوده و 11 سال را در زندان سپری کرده اما بعداً سر به راه می شود و حالا مدتهاست که یکی از پرکارترین بازیگران سینماست(او در سال 2011 در بیش از 20 فیلم حضور دارد) از فیلمهای مشهورش می توان به مخمصه مایکل مان اشاره کرد.
ارزشگذاری فیلم:
دفترچه خاطرات (2004)
کارگردان: نیک کاساوتس
بر اساس رمانی از نیکلاس اسپارکس ؛ 123 دقیقه
پسری فقیر و دختری ثروتمند عاشق هم می شوند..
نوت بوک ادعای زیادی ندارد،داستانی آشنا و شاید کلیشه ای را روایت می کند.دو دلداده یکی فقیر یا معمولی و دیگری ثروتمند؛حتی نزدیک به همان کلیشه ها هر دو دلداه زیبا و خوش قیافه اند اما چیزی که میان نوت بوک و دیگر فیلمهای متوسط و ضعیفی که سراغ این داستان قدیمی رفته اند تفاوت ایجاد می کند پرداخت خوب و منسجم این داستان است.فیلمنامه با وجود اوج و فرودهایی که دارد و روایت قصه عشق این دو دلداه در دو زمان به طور موازی،هیچ چاله یا حفره ای ندارد.در یک کلام چیزی در اتفاقات و گره گشایی های فیلمنامه وجود ندارد که از آن بتوان ایراد منطقی گرفت.درکنار اینها کارگردانی و فیلمبرداری خوب و زیبا و تماشای بازیهای روان و باورپذیر لذت تماشای این رومانس را دو چندان می کند.
ارزشگذاری فیلم:
کلو،ساعت 5 تا 7 (1962)
نویسنده و کارگردان: اگنس واردا
محصول فرانسه ، 90 دقیقه
فلورنس که نزدیکانش او را کلو(کلوپاترا) نیز صدا می کنند،خواننده زیبا و جوانیست.کلو بیمار شده و با نگرانی در انتظار جواب آزمایشش است..
فیلم از ساعت پنج تا شش و نیم قسمت بندی شده و هر شش،هفت دقیقه نوشته ای بر روی تصویر می آید که مثلاً بخش چهارم از 5:18 تا 5:24 ؛بدین شکل مخاطب همراه با کلو مجبور است دقیقه به دقیقه این لحظات نگران کننده و شاید مرگبار را بشمارد و در انتظار جواب دکتر باشد.
فیلم سرشار از جزئیات ریز چه در فرم و چه در محتواست.از همان ابتدا که کلو پیش فالگیر رفته نماها و قاب بندیها نشان از فکر و دقت بی اندازه ای دارد.جامپ کاتهایی که در تصاویر کارتها دیده می شود،حرکات دوربین بر روی کارتی که تصویر اسکلت دارد و در ادامه پایین آمدن کلو از پله ها با آن حرکات دوربین و موسیقی ای که از صدای کفشهای کلو هم در آن استفاده شده همگی نشان از ساختاری قوی و حساب شده دارند.اوج این کارگردانی زیبا را می توان در صحنه تمرین کلو با نوازنده و ترانه سرا دید چه آنجا که هنگام نواختن پیانو،حرکات دوربین همچون کلو که سرش را تکان می دهد از این سو به آن سوست و در نهایت قسمتی که کلو آن ترانه جدید و حزن انگیز را می خواند.نحوه اجرای این ترانه هم در نوع خود بسیار جالب است انگار فیلم پایش را از محدوده رئالیسم به آن سو می گذارد.کلو اولین بار است متن این ترانه را می بیند اما انگار که ندای درونی او باشد ادامه آن را با تسلط و بدون نگاه کردن به متن می خواند به اینها اضافه کنید موسیقی را که از هیئت یک پیانوی تنها خارج شده و پس زمینه مشکی که انگار کلو را به تنهایی و در دنیایی دیگر در بر گرفته(هر چند در پایان ترانه می بینیم این پس زمینه مشکی واقعی بوده و بخشی از پرده دیوار اتاق است)
- با در و پنجره هایی باز
با بادی که همه چیز را بر هم می ریزد
همچون خانه ای متروکم
بدون تو ، بدون تو
همچون جزیره ای تنها
زیر تاخت و تاز دریاها
تمام شنهایم از دست رفته
بدون تو ، بدون تو ..
ارزشگذاری فیلم:
بعد از خواندن بسوزان (2008)
نویسنده و کارگردان: جوئل و اتان کوئن
آزبورن کاکس(جان مالکوویچ)مامور نه چندان مهم سازمان سیا از کارش اخراج می شود؛آزبورن تصمیم می گیرد خاطرات مربوط به دوران کاری اش را بنویسد..
برادران کوئن همچنان پرکار و پرانرژی هستند و تقریباً سالی یک فیلم می سازند اما خوشبختانه این باعث نشده از کیفیت کارهای آنها کاسته شود.
برادران کوئن استاد هجو موقعیت های کلاسیک هستند،بعد از خواندن بسوزان را میتوان هجو و نیشخندی بر فیلمهای ژانر جاسوسی و جنگ سرد دانست.روابط مابین مسئولین سازمان سیا،کارمندان سفارت روسیه،شیوه برخورد و تاکتیک لیندا(فرانسیس مک دورماند) و چاک(برد پیت) برای اخاذی از اطلاعات به ظاهر مهمی که در واقع بی ارزش هستند،همه و همه کاریکاتوری خنده دار از فیلمهای جاسوسی و اطلاعاتی مشابه است.
از سوی دیگر برادران کوئن روابط جامعه مدرن و دغدغه های زنی تنها همچون لیندا را نشانه گرفته اند.تمام دردسرها و قتل و کشتارها و به وسط آمدن پای سیا و روسیه نتیجه درخواست لیندا برای چند عمل زیبایی و ساکشن است.در کنار این، آشناییهای اینترنتی و قرار گذاشتن در پارک و بعد سینما و کمی بعدتر شام و در انتها اتاق خواب(هرچند ممکن است به عمد کمی اغراق شده به نظر برسد) سطح فکری افرادی چون لیندا و هری (جرج کلونی) را که در جامعه کم هم نیستند نشانمان می دهد.
بدون شک برادران کوئن از باهوشترین افرادی هستند که پایشان به عالم سینما باز شده،آن همه مقدمه چینی و تاکید بر اسلحه هری که هربار برای همه و مخصوصاً با شیرین زبانی برای خانمها توضیح می داد که اسلحه دارد اما بیست سال است که یک گلوله هم از آن خارج نشده چه فرجام شوکه کننده و گزنده ای داشت.در میان آن همه افراد احتمالاً کثیفی که هری سالها با آنها سر و کار داشته باید چاک( که تا حدی شیرین عقل و مهربان بود)پذیرای تنها شلیک این اسلحه ،آن هم به شکلی مسخره،می شد.راستی اگر چاک شایسته گلوله اسلحه هری بود چه کسی می توانست شایسته آن وسیله ابداعی هری باشد..
حیفم آمد از این سکانس زیبا چیزی نگویم،آزبورن و همسرش اولین بار در مورد اخراج او صحبت می کنند.پیش از این متوجه شده ایم همسر آزبورن خیانتکار است.در این صحنه ماسک صورت همسر آزبورن و چینش آینه ها در کنار لحن پر کنایه و خشنش همگی انگار تصویری هولناک از یک هیولا را ترسیم می کنند.مخاطب هم که شاهد اخراج ناجوانمردانه آزبورن بوده و با او همدردی می کند در مقابل این چهره و درون خبیث واقعاً به وحشت می افتد..
-از بارتون فینک(1991) تا به حال این تنها فیلمیست که برادران کوئن با مدیر فیلمبرداری همیشگیشان راجر دیکنز همکاری نکرده اند.
-این هفتمین حضور فرانسیس مک دورماند(لیندا)در فیلمهای برادران کوئن است.فرانسیس همسر جوئل هم هست.
ارزشگذاری فیلم:
به فرد مناسب اجازه ورود بده (2008)
کارگردان: توماس آلفردسون
محصول سوئد؛ 115 دقیقه
اسکار پسر مهربانیست که از سوی چند همکلاسی اش آزار می بیند،او در نزدیکی محل زندگی اش با دختر مرموزی آشنا می شود..
خون و برف : فضاسازی در این فیلم خوش ساخت سوئدی حرف اول را می زند.هوای سرد و زمین همیشه پوشیده از برف باعث به وجود آمدن یک فضای خاص ذهنی و بصری می شود که در نتیجه مخاطب از نظر حسی و عاطفی در مقابل خشونت و رنگ سرخ خون بیشتر برانگیخته می شود.
احتمال و انتظار خشونت از خود خشونت هیجان آورتر است : اگر فیلم را دیده باشید حتماً این موقعیت را درک کرذه اید،البته آفرینش چنین موقعیتی چیز تازه ای نیست و فقط فیلمهای ترسناک و دلهره آفرین بسیار نازلی هستند که از چنین مسئله ای غافل می مانند و فوراً می روند سراغ اصل ماجرا؛منتها چیزی که اینجا این مسئله را پررنگ تر کرده انتظار طولانی تر و اساساً پایه ریزی داستان بر همین موقعیت است.
- جیغ بزن،مثل خوک جیغ بزن
- عنوان فیلم اشاره ایست به یک افسانه در مورد خون آشامها که آنها برای ورود به یک خانه حتماً باید به آنجا دعوت شده باشند.
ارزشگذاری فیلم:
آنی هال (1977)
نویسنده (مشترک) و کارگردان: وودی آلن
آلوی سینگر(وودی آلن) کمدینی است که خاطراتش با آنی هال(دایان کیتون) را برایمان روایت می کند..
وودی آلن با تکیه بر اتفاقاتی که برایش رخ داده سعی دارد ارتباط با جنس مخالف و نیازها و محدودیتهای آن را به تصویر بکشد و انصافاً که موفق هم بوده.
ساختارشکنی و دهن کجی به قواعد کلاسیک سینما مخصوصاً از بعد روایت اینجا به وضوح قابل مشاهده است.حتی آلن کار را به جایی رسانده که در صحنه هایی که دارد از مردم راجع به روابطشان می پرسد در بک گراند می توان جمعیتی را مشاهده کرد به تماشای فیلمبرداری ایستاده اند.جالب اینجاست که آکادمی اسکار به خوبی ارزش و شأن کار آلن را درک کرده و جوایز بهترین فیلم،کارگردانی،فیلمنامه نویسی و بهترین بازیگر نقش اول زن را به این اثر دادند.
- ..و می دونید یاد اون جک قدیمی افتادم،همون که یه یارو میره پیش روانپزشک و میگه دکتر،برادر من دیوونست؛اون فکر میکنه مرغه.بعدش دکتر میگه خوب چرا نمیفرستیش تیمارستان؟ بعد یارو میگه میخواستم بفرستمش اما تخم مرغاشو لازم دارم..
ارزشگذاری فیلم:
یک همسر زیبا (2005)
عنوان اصلی : La mujer de mi hermano
کارگردان: ریکاردو دی مونتریول
سونیا روابط زناشویی رضایتمندی با همسر ثروتمندش ندارد..
یک انتخاب اشتباه برای وقت گذاشتن و تماشا کردن.البته گاهی نشانه ای از کارگردانی و فیلمبرداری فکر شده ای می بینیم اما فیلمنامه و موقعیتها بی ارزش و سطحی اند.نماهای عنوان بندی فیلم هم درخور توجه است اما خوب مانند دیگر جزئیات فیلم همینطور رها شده اند و ارتباطی با سایر اجزای فیلم ندارند..
ارزشگذاری فیلم:
باشو غریبه کوچک (1365)
نویسنده و کارگردان: بهرام بیضایی
باشو پسربچه ایست که با کشته شدن خانواده اش در بمباران،سوار بر کامیونی می شود و سر از شمال کشور در می آورد..
آغاز : تیتراژ فیلم در زمینه سیاهی مشاهده می شود و در لابه لای اسامی تیتراژ یک سری هواپیمای جنگی با ظاهری کودکانه در حال عبورند.احتمالاً برداشت و تصویر ذهنی یک کودک از هواپیما مطابقت دارد با اشکال همین هواپیماهای تیتراژ.در ادامه و بلافاصله پس از پایان تیتراژ نماهایی از بمباران و انفجار داریم.شاید فیلمساز قصد داشته در همان ابتدا شخصیت مهم و عامل اصلی پدید آمدن چنین داستانی را(از نگاه یک کودک،شاید باشو) به ما معرفی کند.در کنار این پارادوکس زیبایی داریم از آن هواپیماهای کودکانه و آن بمباران وحشتناک..
ساقه ها به این صدا بهتر رشد می کنند یا کودکان با این فیلم بهتر .. : باشو و پدرانش اعتقاد دارند با خواندن آوازهایی خاص ساقه ها بهتر رشد می کنند.من هم اعتقاد دارم کودکان با دیدن این فیلم بهتر رشد می کنند.انسان دوستی و نوع دوستی فارغ از رنگ و نژاد و زبان و قومیت در این اثر به بهترین شکل نمود پیدا می کند.درست است که نایی(سوسن تسلیمی) هر چه تلاش می کند و می سابد نمی نواند رنگ تیره پوست باشو را سفید کند اما بیضایی دلهای ما را حتی شده برای چند ساعت می شوید و سفید می کند.
پایان : فیلم پایانی زیبا و نمادین دارد که به راحتی هم در دل داستان حل می شود.پیش از این چندین بار تلاش نایی و باشو رو برای دور کردن گرازها از مزرعه دیده بودیم.اما این بار با بازگشت مرد نایی و به وجود آمدن همدلی بین او و باشو،آن فریادها برای دور کردن هر گراز و خوکی که پایش را به این خاک دراز کرده باشد کافیست..
- و اما درباره آن تازه وارد که اسمش باشو است؛قدمش مبارک باشد.اینطور که شما بنوشتید باید برای خودش مردی باشد.خیال من راحت است که شما را تنها نمی گذارد.آنجا خیلی کار است،اگر من نیستم اقلاً او هست.خوب است جای من باشد و شما را کمک احوال باشد؛سلام مرا به باشو برسانید..
ارزشگذاری فیلم:
کپی برابر اصل (2010)
نویسنده و کارگردان: عباس کیارستمی
الی(ژولیت بینوش) زن میانسالیست که برای گردش در شهر با نویسنده ای که برای معرفی کتابش به آنجا آمده همراه می شوند..
ارزشگذاری فیلم:
بزرگمرد کوچک (1970)
کارگردان: آرتور پن
جک کرب(داستین هافمن) پیرمرد 121 ساله ایست که در حضور یک روزنامه نگار داستان زندگی اش با سرخ پوستها را بازگو می کند..
در کنار هم بودن نامهای بزرگی همچون آرتور پن و داستین هافمن و مشاهده پوستری که داستین هافمن را در شمایل یک سرخ پوست نشان می دهد کنجکاوی هر فیلم بینی را تحریک می کند.منتها فیلم نمی تواند انتظارات را چندان برآورده کند.فیلم سرشار از داستانکهای بسیاریست که گاه چندان مهم و باارزش جلوه نمی کنند و همین زیاد بودن آنها باعث شده تمرکز بر روی آنها کم باشد و با خالی بودن از جرئیات اثر چندانی هم ندارند.
غیر از زمانی که جک کرب را در هیئت یک سرخپوست و در قیبله می بینیم،این اتفاقات بسیار مهم که هر کدام به اندازه یک فیلم کامل جای پرداخت دارند بر او می گذرند: جک در خانواده ای به اصطلاح مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته می شود،جک به حرفه شیادی می پردازد،جک هفت تیرکش زبردستی می شود،جک وارد ارتش می شود،جک ازوداج می کند و با همسرش فروشندگی میکنند،جک دائم الخمر می شود و احتمالا موارد دیگری که هیچکدام به پختگی نمی رسند.تمام اینهاباعث می شوند حاصل کار اثر چندان ماندگاری نباشد.
- داستین هافمن با ایفای نقش جک کرب در بازه زمانی 17 تا 121 سالگی،نامش را در کتاب گینس ثبت کرده است.
ارزشگذاری فیلم: