نام فیلم: قلم پرها( Quills )
بازیگران: جفری راش – یوآکین فونیکس – کیت وینسلت
نویسنده: داگ رایت ( نمایشنامه و فیلم نامه )
کارگردان: فیلیپ کافمن
124 دقیقه؛ محصول آمریکا، انگلیس، آلمان؛ ژانر بیوگرافی، درام؛ سال 2000
هنرمند
خلاصه داستان: مارکی دوساد نویسنده رمان های شهوت انگیز که در تیمارستان زندانی شده، از طریق مادلین، خدمتکار آنجا، نوشته هایش را برای چاپ به خارج آسایشگاه می فرستد. کتاب که به دست امپراطور می افتد، خشم او و اصحاب کلیسا برانگیخته می شود. دکتر رویرکلارد از طرف امپراتور مامور می شود پیش پدر، رئیس آسایشگاه برود و از او بخواهد که مراقب دوساد باشد. پدر که از موضوع کتاب بی خبر بوده، قلم پرها و کاغذهای دوساد را از او می گیرد. ولی درز نوشته های او به بیرون همچنان ادامه پیدا می کند. هر چه محافظت از دوساد بیشتر و سخت تر می شود، او روش دیگری را برای نوشتن داستان ها پیدا می کند. پدر که عاشق مادلین است ولی نمی تواند بروز بدهد، فشار را روی دوساد باز هم بیشتر می کند ...
یادداشت: " قلم پرها " آنقدر جذاب است که آدم را میخکوب می کند. داستانش آنقدر پر و پیمان است که در نوشتاری کوتاه نمی گنجد. دوساد، پدر و دکتر رویرکلارد، سه قطب داستان را تشکیل می دهند. دکتر مخالف دوساد است ولی در خفا با دختری همسن و سال دخترش ازدواج می کند و نحوه آمیزشش با او، آنقدر حیوانی ست که شاید از بدترین داستان های دوساد هم بدتر باشد. پدر، اما چیزی ست بین دو قطب دیگر. او به اصرار رویرکلارد، هر بار چیزی از دوساد می گیرد تا مانع از نوشتن اش بشود، اما او عاشق مادلین است. به این ترتیب همه چیز همان هایی ست که دوساد در داستان هایش می آورده و همه با او مخالف می کردند. وقتی مادلین می میرد، پدر که در تب آمیزش با مادلین می سوزد، در خیال خود با او آمیزش می کند. دوساد از چیزهایی حرف می زند که انسان ها مشغولش هستند و در این بین، مذهب را به چالش می کشد. جواب او به پدر درباره ی اینکه پدر می گوید نوشته های او باعث مرگ مادلین شده، چنین است: (( فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟ ! )) دیالوگی که آدم را میخکوب می کند و عجیب این است که رویرکلارد، در آخر داستان، خودش برای چاپ کتاب های دوساد اقدام می کند. رویارو کردن واقعیت های درونی آدم ها با خودشان، همیشه برای آنها سنگین بوده؛ برای رویرکلارد از همان ابتدای داستان و برای پدر از جایی که عشق به مادلین در وجودش زبانه می کشد، داستان های دوساد خلاف انسانیت و ارزش های اخلاقی دانسته می شود. این رو در رو کردن آنها با واقعیت های درونشان است که نمی پذیرند. فیلم در نگاهی دیگر درباره ی هنرمند و اثرش هم حرف می زند؛ هنرمند را هر چه محدودتر بکنی، بالاخره به شکلی خودش را بروز می دهد و محدودیت، اتفاقاً باعث خلاقیتش می شود ...
همان جمله ی محشر: مارکی دوساد رو به پدر: فرض کن یکی از زندانی های با ارزش تو تصمیم گرفت روی آب راه بره و غرق بشه، میری انجیل رو محکوم می کنی؟
( Biutiful ) نام فیلم: بیوتیفول
بازیگران: خاویر باردم – ماریسل آلوارز
نویسندگان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو – نیکلاس جیاکوبونه – آرماندو بو
کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو
148 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا؛ ژانر درام؛ سال 2010
ذیبا
خلاصه ی داستان: اکسبال، مردی ست که به خاطر سرطان در آستانه ی مرگ قرار دارد. او با دو بچه اش در آپارتمانی کوچک و اجاره ای زندگی می کند. او از همسرش، زنی دائم الخمر و خوشگذران که هیچگاه نمی تواند به خانواده اش برسد، طلاق گرفته است. اکسبال، هم برای کسب درآمد و هم از روی نوع دوستی، با تعدادی از مهاجران غیرقانونی سنگالی و چینی کار می کند. به آنها جای خواب می دهد و آنها را به شکلی مشغول به کار نگه می دارد تا بتوانند خرج خودشان را در بیاورند و در عین حال هم رشوه ای به پلیس می دهد تا کاری به کار آنها نداشته باشد. با رو به وخامت گذاشتن حال اکسبال، کم کم زندگی برای او به کابوسی تبدیل می شود و هر لحظه مرگ را جلوی چشمان خود می بیند. در عین حال که مهاجرین غیرقانونی هم که او ازشان نگهداری می کرد، به خاطر اشتباه خودش، همگی به کام مرگ می روند ...
یادداشت: همیشه کنجکاو بودم بدانم چرا اسم فیلم با یک غلط املایی عمدی نوشته شده است. یک حدس هایی می زدم که بعد از دیدن فیلم به صحت شان پی بردم. این اشتباه نوشتن از روی عمد کلمه ی ( زیبا ) در واقع نشاندهنده ی زشت بودن همه چیز است! یک بازی با کلمات جالب که با توجه به سکانسی که اکسبال نوع نوشتن کلمه ی بیوتیفول ( زیبا ) را به دخترش یاد می دهد و بعد می فهمیم که انگار این کلمه را به غلط به دختر دیکته کرده، در واقع مضمون اصلی فیلم را شکل می دهد. از تک تک نماهای فیلم، فقر و نکبت و سیاهی می بارد و چشم های بیننده را آزار می دهد. لوکیشن های چرک و کثیف که بعد از دیدن فیلم آرزو می کنیم هیچ وقت به چنین جاهایی پا نگذاریم. در همین زندگی نکبت بار است که اکسبال، کم کم خودش را غرق شده می بیند و به اضمحلالی جسمی و روحی می رسد که در نهایت هم با مرگش همراه است. جدیدترین اثر ایناریتو، گرچه با سکانسی چشم نواز و پر از سفیدی برف، شروع می شود و با همان سکانس که آخر سر می فهمیم بعد از مرگ اکسبال شکل گرفته و انگار توهماتش است، پایان می یابد، تلخ ترین اثر اوست. وقتی در پایان، ایناریتو، فیلم را به پدرش تقدیم می کند و یا وقتی جایی در میانه های فیلم، اکسبال بالای سر جسد مومیایی شده ی پدر می ایستد و به صورت او دست می کشد، انگار بیش از آنکه فیلم به زشتی و پلشتی زندگی اکسبال بپردازد، قرار بوده درباره ی یک رابطه ی پدر و پسری باشد که تنها پس از مرگ پسر به سرانجامی رسیده و اکسبال که در طول فیلم بارها از پدرش و پدربزرگ بچه هایش گفته، تنها بعد از مرگش است که به آرزویش می رسد و پدر از خود جوانترش را بالاخره می بیند و حسرت سال هایی که او را ندیده ( او فقط در عکس ها پدرش را دیده و نه در زندگی واقعی ) از دل بیرون می کند. اما مشکل اینجاست که شاخک های داستانی، بیش از آن چیزی ست که باید باشد. شاخک هایی که تنها به کار شلوغ کردن داستان می آیند و آن را از مسیر اصلی اش منحرف می کنند. به طور مثال، رابطه ی همجنس خواهانه ی آن دو چینی که به شکلی مخفی با اکسبال همکاری می کنند و در پایان، یکی از آنها، آن دیگری را می کشد. این یکی از چند شاخک داستانی اثر است که اگر هم نبود، اتفاقی نمی افتاد و اتفاقاً فیلم سرراست تر و جمع و جورتر می شد. یا مثلاً ماجرای دیدن ارواح توسط اکسبال که آخر هم نفهمیدم چه ربطی به کلیت اثر دارد و چه ارتباط تماتیکی با داستان برقرار می کند. مخصوصاً هم که وقتی کارگردان، از دید اکسبال نشانمان می دهد که ارواح روی سقف نشسته اند و به او نگاه می کنند، به نظر می رسد خیلی از موضوع اصلی فاصله می گیرد. اگر قرار بر این بوده که توهمات در آستانه ی فروپاشی ذهنی اکسبال نشان داده شود، یکی دو جا با ظرافت این کار صورت گرفته، مثل جایی که او تصور می کند سایه ی چنگال، دیرتر از خود چنگال حرکت می کند.
بهرحال، هر چند با فیلم بدون نقصی طرف نیستیم، اما یکی از بهترین و روان ترین کارهای سال 2010 را می بینیم که اگر می خواهید متوجه شوید جناب ایناریتو چه کارگردان زبردستی ست، کافی ست نگاهی بیندازید به سکانس تعقیب و گریز پلیس ها و مهاجران غیرقانونی سنگالی در شلوغی خیابان که نفس را در سینه حبس می کند.
دیالوگ: آنا (دختر اکسبال ): بابا چطوری می نویسن بیوتیفول؟
اکسبال: همونطوری که تلفظ می کنیم.
ارزشگذاری فیلم:
نام فیلم: جنایت پدر آمارو ( El Crimen Del Padre Amaro )
بازیگران: گائل گارسیا برنال – آناکلودیا تالانکون
نویسندگان: اچا د کوئروس ( رمان )، ویسنت لنرو
کارگردان: کارلوس کاررا
118 دقیقه؛ محصول مکزیک، اسپانیا، آرژانتین، فرانسه؛ ژانر درام، رومانس؛ سال 2002
El Crimen Del Padre Amaro!
خلاصه داستان: پدر آماروی جوان به شهر جدید می آید تا در کلیسای آنجا کار کند اما ارتباط کشیش اعظم کلیسا با مافیای مواد مخدر و اسلحه، پدر آمارو را مجبور به همکاری با کشیش می کند تا بر کارهایش سرپوش بگذارد. از طرف دیگر او عاشق آملیا می شود و با او رابطه برقرار می کند و از او بچه دار می شود ...
یادداشت: فیلم به مرکزیت شخصیت پدر آماروی جوان، محجوب و جذاب، به خوبی قصه اش را پیش می برد و تمام آدم های داستان را به سرانجام می رساند. نویسنده و کارگردان با جسارت هر چه تمامتر، پنبه ی کشیش های ظاهر به صلاح و جانماز آبکش را می زنند و حسابی از خجالتشان در می آیند! بیخود نبود که قبل از ساخته شدن فیلم، اصحاب کلیسا، کلاً مخالف چنین موضوعی بودند و هر کاری از دستشان برمی آمد کردند که فیلم ساخته نشود اما فیلم ساخته شد و اتفاقاً همان هفته ی اول، به فروش قابل توجهی هم دست یافت و در این داستان همیشگی و تاریخی جدال بین مذهبیون دگم و اجتماع، اصحاب کلیسا بودند که قافیه را باختند.
پدر آمارو که انگار نمادی ست از معصومیت و پاکی، کم کم تبدیل می شود به یکی از همان کشیش هایی که دور و برش گرد آمده اند. با اینکه می دانیم پدر آمارو بوده که آملیا را مجبور به سقط جنین کرده و اینگونه باعث مرگ او شده، در آخر از زبان همسر شهردار می شنویم که دوست پسر آملیا این کار را کرده و پدر آماروی مهربان خواسته او را نجات بدهد که نتوانسته! از این حرف برمی آید که پدر آمارو، خود در زبان مردم شهر چنین شایعه ای را انداخته تا بتواند مقام کشیشی اش را حفظ کند و از کلاه شرعی ای که برای خود دوخته همچنان استفاده نماید. مرگ آملیا نه تنها به خاطر خودخواهی پدر آمارو، بلکه به علت سالم نبودن درمانگاههایی ست که توسط شهردار ساخته می شود؛ شهرداری که دستش با اسقف اعظم در یک کاسه است و همین ها هستند که با همفکری هم باعث می شوند روی فساد اخلاقی و مالی کشیش شهر، سرپوش گذاشته شود. فیلم، فساد را در جای جای اعضای بلندپایه ی شهر به تصویر می کشد و در آخر پدر آمارو را هم وارد دایره می کند تا دیگر آن جوان معصوم و محجوب ابتدای فیلم نباشد.
همیشه از تکرار نام فیلم البته به زبان آمریکای لاتینی اش لذت می بردم. علتش چرخش کامل کلماتِ نام فیلم در دهان و ایجاد ریتمی جالب و بامزه و دهان پرکن است. به نظرم اول نام فیلم را به همان زبان اصلی اش، تکرار کنید و بعد بنشینید و فیلم را ببینید؛ اینطوری جذابتر است.
لطفا مزاحم نشوید (1388)
نویسنده و کارگردان: محسن عبدالوهاب
اپیزود اول:بهرام(افشین هاشمی) مجری تلویزیون و همسرش روشنک(باران کوثری) دچار اختلافاتی شده اند..
اپیزود دوم:کیف اسناد و مدارک یک روحانی محضردار (هادیت هاشمی) در مترو مورد سرقت قرار می گیرد..
اپیزود سوم : پیرزن و پیرمردی تنها که به غریبه ها اعتماد ندارند مانع از ورود تعمیرکار تلویزیون(حامد بهداد) به منزل می شوند،تعمیرکاری که همسرش او را ترک کرده و به اجبار کودکی شیرخواره نیز همراه خود دارد..
عنوان بندی فیلم بر روی تصاویری از ساختمانهای شهر که به آرامی دوربین بر روی آنها حرکت می کند نقش می بندد،تمهید مستعملی که نشان از مثل "مشت نمونه خروار است" دارد و بارها مانند آن را در فیلمهایی با مضامین مشابه دیده ایم.
آنچه این اپیزودها را در ظاهر به هم پیوند می دهد روبرو شدن شخصیت اصلی اپیزود قبلی با شخصیت اصلی اپیزود بعدیست.مجری تلویزین را در کنار روحانی که منتظر تاکسی ایستاده می بینیم و از آن لحظه به بعد دیگر با مجری کاری نداریم و به دنبال روحانی می رویم تا جایی که روحانی بر روی پله ها نشسته و می خواهد روضه حضرت ابوالفضل بخواند که پیرزن وارد تصویر می شود و پس از دیالوگی کوتاه با روحانی،همراه با پیرزن،روحانی داستان را رها می کنیم.این شیوه پیوند زدن بین اپیزودها هرچند ممکن است ساده و ابتدایی به نظر برسد اما به مخاطب و دوربین هویتی پویا می بخشد؛انگار دوربین با جلب نظر موافقت مخاطب و با نشان دادن چهره ای تازه که قابلیت کنجکاوی هم دارد شخصیت و داستان قبلی را رها می کنند و در پی داستانی دیگر از هزاران داستان این شهر راه می افتند.اگر با این همین شیوه در پایان فیلم می شد بار دیگر به داستانهای قبلی سر زد شاید نتیجه زیباتر از شیوه فعلی(استفاده از فید اوت و فید این) می شد.
ضعف اصلی فیلم در اپیزود پایانی و مخصوصاً طولانی شدن پشت در ماندن تعمیرکار و بازی با اعصاب و روان مخاطب است.دیالوگهای تکراری،رفتار غیر منطقی و اعصاب خردکن در دقایقی از این اپیزود حرف اول را می زند هرچند خوشبختانه پایان اپیزود خوب و تاثیرگذار و البته تلخ از کار در آمده است.دیگر نکته مهم این اپیزود نوع نقش و کاراکتریست که برای حامد بهداد انتخاب شده،بهداد اینجا فارغ از آن شخصیتهای عصبی و به شدت برونگرا که همیشه متهم به شلوغ بازی در آنها میشد نقشی آرام که همراه با پنهان کاریست را بر دوش دارد،نقشی که به خوبی از عهده آن برآمده.
ارزشگذاری فیلم:
نام فیلم: شیطان زده (Bedeviiled )
بازیگران: یئونگ هی سئو – سئونگ وون جی
نویسنده: کوانگ یونگ چوی
کارگردان: یانگ چول سو
115 دقیقه؛ محصول کشور کره جنوبی؛ ژانر جنایی، درام، هارور؛ سال 2010
یک زن خوشبخت
خلاصه داستان: "هائه وون" از شهر، به جزیره ی
دوران بچگی اش می رود که دوست قدیمی اش، "بوک نام" با همسر و فرزندش در
آن زندگی می کند. "بوک نام" به شدت زیر سلطه ی همسرش است و مرد هر بلایی
بخواهد سر او می آورد و کسی هم حرفی نمی زند تا اینکه "بوک نام" وقتی می
فهمد مرد هر روز به دختر کوچکش که از شوهر قبلی اش داشته، تجاوز می کند، همه ی اهالی آن جزیره از جمله مرد را
قتل عام می کند ...
یادداشت: معلوم نیست چندهزار لیتر خون مصنوعی برای این فیلم استفاده کرده اند! انصافاً هم صحنه هایی که در آن افراد جزیره به دست "بوک نام" کشته می شوند، خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده از آب درآمده است. کلاً از آن فیلم هایی ست که می خواهد راه بر تعابیر و تفاسیر باز بگذارد؛ جزیره ای که مردان هرگونه ظلمی در حق زنان روا می دارند و زنان پیر روستا هم به آن ها حق می دهند و اعتقاد دارند: (( یه زن وقتی خوشخبته که مثه یه فاحشه باهاش رفتار بشه. )) و نکته جالب اینجاست که کل جمعیت زنان و مردان این جزیره، شش یا هفت نفر است. در این جامعه مرد سالار است که "بوک نام" مثل یک برده برای مردش کار می کند و لب هم باز نمی کند و ورود دوست قدیمی اش، میل او به رفتن را از آن مکان منحوس دوباره زنده می کند. تا اینجا با ایده ی خوبی طرفیم ولی نمی دانم داستانی که در ابتدا و انتهای فیلم درباره ی زندگی شهری "هائه وون" گفته می شود چه ربطی به کل کار دارد؟ این قسمت آنقدر اضافه و تحمیلی به نظر می رسد که نمی توانیم به میانه ی فیلم که در جزیره می گذرد، ربطش بدهیم. مثلاً در قسمت ابتدایی فیلم می بینیم که "هائه وون" به کسی کمک نمی کند. به پیرزنی که به محل کار او آمده تا مشکلش را بگوید، گوش نمی دهد و حتی با بی احترامی با او صحبت می کند. یا مثلاً می ترسد از اینکه قاتل آن دختر خیابانی را با آنکه به طور اتفاقی قاتل را به چشم دیده، معرفی کند. در قسمت پایانی هم می بینیم که مثلاً تغییر می کند و می رود تا قاتل را به پلیس نشان دهد و فیلم نامه نویس فکر می کند شخصیتی خلق کرده و تغییری در او بوجود آورده در صورتیکه اصلاً اینگونه نمی شود. خیلی مشکل است که بخواهیم بین تغییر شخصیتی "بوک نام" و "هائه وون" در طول درام داستان، ارتباطی بوجود بیاوریم. فیلم می توانست خیلی بهتر و جمع و جورتر و جذاب تر باشد که در سایه ی خون ریزی بیخودی، مخصوصاً در سکانس پاسگاه پلیس که "بوک نام"، یک پلیس را می کشد و دنبال "هائه وون" می گذارد، باعث می شود کمی از اندیشمندانه بودن ایده ی اولیه اثر کم کند و آن را به اسلشر مووی تبدیل نماید. البته پیشنهاد می کنم به خاطر آن صحنه های تکان دهنده ی قتل عام مردم آن جزیزه هم که شده، فیلم را پیدا کنید و ببینید. حسابی اذیتتان خواهد کرد!
نام فیلم: Blooded
بازیگران: نیک اشتون – نیل مک درموت
نویسنده: جیمز والکر؛ کارگردان: ادوارد بوآس
80 دقیقه؛ محصول کشور انگلستان؛ ژانر هارور-تریلر؛ محصول سال:2011
خلاصه داستان: عده ای شکارچی، به همراه نامزدهایشان، به دشتی می روند تا شکار کنند و این در حالی ست که حامیان حیوانات، اعتراضات گسترده ای بر ضد شکار حیوانات، به راه انداخته اند. شکارچیان صبح که از خواب بلند می شوند تا سفر خود را آغاز کنند، خود را لخت و تنها در میان دشت می یابند در حالیکه عده ای با تفنگ هایی دوربین دار، به سمتشان شلیک می کنند ...
یادداشت: خلاصه ی داستانی که من تعریف کردم، خیلی هیجان انگیز است! چون نگفته ام اینهایی که دنبال شکارچی ها راه افتاده اند و قصد جانشان را کرده اند، چه کسانی هستند. شاید بشود حدس زد ولی بهرحال سوالی ایجاد می کند؛ کاری که نویسنده و کارگردان این فیلم انجام نمی دهند و نتیجه اش فیلمی ست که همه چیزش از همان اول معلوم است. نویسنده و کارگردان چنان در اطلاعات دهی به بیننده ها، ثابت قدم و مصر بوده اند که با نوشته هایی روی تصاویر مستند ابتدایی فیلم، همه چیز را توضیح می دهند تا ما در چند و چون کار قرار بگیریم و چنان افراط می کنند که دیگر چیزی باقی نمی ماند تا تماشاگر از آن رمزگشایی کند. این قضیه به کنار، مشکل بزرگ دیگری هم هست که بدجوری باعث شده فیلم به دره فرو بیفتد و آنهم داستان یک خطی ـ فکر نمی کنم فیلم نامه ی این فیلم بیشتر از بیست یا سی صفحه شده باشد – و شخصیت هایی ضعیف و ناآشنا برای ما هستند. آدم هایی که هیچ گونه همدردی برنمی انگیزند و در نتیجه وقتی در آن اوضاع وخیم قرار می گیرند، هیچگونه ترحمی به دل نمی آورند. فیلم نامه نویس به جای پرداخت آدم هایشان، بیشتر سعی کرده لحظات ترسناک و مثلا هیجان انگیز فیلم را ترسیم کند که البته آنهم خیلی تصنعی و به قول معروف آبکی از آب در آمده. وقتی شکارچیان لخت و عور، در دشتی بی انتها، از خواب بیدار می شوند و نمی دانند چه بر سرشان آمده، هم یاد فیلم ( خماری ) افتادم و هم ( اره ) ها. که البته با توجه به اوضاع خطیر این شکارچیان و موقعیت بازی گونه ای که برایشان تدارک دیده شده، بیشتر به ( اره ) ها پهلو می زند تا ( خماری ). اما خب، آن فیلم ها کجا و این کجا. نمی دانم این چه گروه حمایت از حیواناتی ست که به این شکل ترسناک، برای تنبیه آدم ها، آن ها را شکنجه می دهد. اگر این یک داستان صرف بود، می شد بشود ایراد اساسی داستان اما خب چون ماجرا ظاهرا واقعی ست و حتی روی واقعی بودن مکان های فیلمبرداری هم تاکید می شود، زیاد نمی توانیم گیر بدهیم که چطور اینها که اینقدر طرفدار حیوانات هستند، می توانند چنین بلاهایی سر آدم ها بیاورند و در حد مرگ شکنجه شان بدهند. بهرحال در تاریخ سینما، فیلم های زیادی بوده که جای شکار و شکارچی عوض شده و در این تعویض، به نکته ای حیاتی، مضمونی عمیق و حرفی اصولی رسیده ایم اما در اینجا، به چیز خاصی دست پیدا نمی کنیم.
مخمل آبی (2000)
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ
120 دقیقه ؛ نامزد اسکار بهترین کارگردانی
جفری که برای عیادت پدر بیمارش به شهر زادگاهش برگشته به طور اتفاقی یک گوش بریده را پیدا می کند..
سوررئال یا رئالیسم جادویی اولین عبارتیست که پس از شنیدن نام لینچ به خاطر می آید.اما جایگاه سوررئال در فیلم مخمل آبی چیست؟ در مخمل آبی به مانند بزرگراه گمشده و یا جاده مالهالند شاهد اتفاقاتی نظیر استحاله یا حوادثی که معنای جادویی بودن را به ذهن جاری کنند نیستیم.در واقع هیچ حادثه یا اتفاقی که در واقعیت قابل وقوع نباشد در فیلم سراغ نداریم؛با این وجود اینها باعث نمی شود مخمل آبی را سوررئال ندانیم.شخصیتهای غریب و گاه وحشتناک یک فیلم می توانند فیلم را از نزدیکی به رئال کاملاً دور کنند.در حقیقت کارگردان وقتی هیچ توضیحی برای شخصیتهای به شدت عجیب و غریبش به ما نمی دهد به این معناست که در این زمینه تلاشی برای رئالیسم بودن فیلمش هم نکرده یا اصلاٌ برایش اهمیتی ندارد شخصیتهایی این چنین باورپذیر باشند یا نه.عدم درک چنین مسائلی می تواند مخاطب را از درک فیلم و متعاقباً لذت بردن از آن نیز محروم کند.
شخصیت استثنایی فرانک با بازی فوق العاده دنیس هاپر برگ برنده فیلم است،مخصوصاً آن فاک گفتنهایش که انگار تبدیل به شناسنامه فرانک می شود.جدا از این نکته باید به آهنگ زیبای در رویاها (in dreams) اشاره کرد،ترانه ای که از کریس دی برگ آن را شنیده بودم اما انگار اصل آن متعلق به خواننده دیگریست.پخش این آهنگ و ترانه در فیلم با همخوانی بازیگران و تقابل آهنگ با حوادث و شخصیتها،سکانسهایی به یاد ماندنی می سازد؛ سکانسهایی که دوست داری هر چند وقت تماشایشان کنی..
.. Then I fall asleep to dream , my dreams of you , In dreams I walk with you
In dreams I talk to you , In dreams you’re mine all the time …
ارزشگذاری فیلم:
کد ناشناخته : داستانهایی ناقص از چند سفر (2000)
نویسنده و کارگردان: میشاییل هانکه
118 دقیقه؛محصول فرانسه،آلمان و رومانی
میشاییل هانکه بهترین نام ممکن را برای فیلمش انتخاب کرده،"داستانهای ناقص از چند سفر"(اگر خوب ترجمه اش کرده باشم و اگر عنوان فرانسه به انگلیسی هم خوب ترجمه شده باشد) توضیحیست بر روایات تکه پاره و بدون سرانجام فیلم.
کمتر برایم پیش می آید که فرم یک فیلم از مضمون آن برایم مهمتر باشد و آنچه در خاطرم باقی می ماند و یا فیلم را ماندگار می کند شیوه کارگردانی و فیلمبرداری آن باشد.کد ناشناخته از سکانسهایی تشکیل شده است که به جز چند مورد،تمامی آنها پلان سکانس هستند.آن چند مورد،یعنی سکانسهایی که در طول فیلم فقط با یک برداشت گرفته نشده اند و در آنها کات وجود دارد سکانسهایی هستند که به نوعی فیلم در فیلم می باشند،یکی آنجا که ژولیت بینوش برای خرید خانه به همراه بازیگر نقش فروشنده و سایر عوامل فیلمبرداری دیده می شوند و دیگری جایی که بینوش و مرد در استخر هستند و بعداً می فهمیم که این سکانس متعلق به یک فیلم است.غیر از اینها سکانس آغازین فیلم هم کاتهای زیادی دارد،جایی که دخترک با پانتومیم سعی دارد مطلبی را به دوستان کر و لالش برساند و البته او(یا دوستانش) در این انتقال یا درک معنا ناتوانند و در پایان سکانس عنوان کد ناشناخته بر تصویر نقش می بندد.اینها سکانسهایی هستند که کات دارند و کات جز تکنیکهای کارگردانی و فیلمسازیست و این سکانسها هم یا متعلق به اجرای فیلمی دیگر درون داستان هستند و یا خود یک بازی اند (پانتومیم).
اما باقی سکانسها با شیوه کارگردانی بدون واسطه و بدون تمهیدات فنی هانکه،روایتی عریان از تکه های زندگی رئال و واقعی شخصیتها هستند.تکه هایی که ابتدا و انتهایشان سیاهیست..
آوای طبلها که در مرتبه دوم تبدیل به صدا و موسیقی غالب بر سکانسها می شود در نوع خود بی نظیر است،تمهید خلاقانه و زیبایی که کارکرد غریبی بر پایان بندی فیلم دارد.
- .. بس کنید،خواهش می کنم بس کنید. بذارین برم بیرون، خواهش می کنم..
ارزشگذاری فیلم:
دونده ماراتن (1976)
نویسنده(رمان و فیلمنامه): ویلیام گلدمن؛ کارگردان: جان شلزینگر
125 دقیقه؛نامزد اسکار بهترین بازیگر مکمل مرد(لارنس الیویه)
بیب(داستین هافمن) دانشجوی تاریخ و دونده استقامتیست که به تنهایی زندگی می کند؛به گمان بیب،برادرش داک در حرفه تجارت نفت است اما با آمدن داک پیش برادرش ،پای او را به ماجرایی خطرناک باز می کند..
از سالها پیش و حتی زمانی که امثال هافمن و پاچینو را نمی شناختم با دیدن صحنه هایی از این فیلم از تلویزیون عاشقش شده بودم؛حالا و پس از تماشای دوباره آن،فیلم به نظرم در جزئیات کمی لنگ می زند.فیلم را می توان به دو بخش تقسیم کرد قبل از مرگ داک و بعد از آن؛در واقع تمام دقایق قبل از مرگ داک را می توان مقدمه ای طولانی برای شخصیت پردازی و زمینه چینی برای داستان اصلی تقابل بیب و زل(لارنس الیویه) دانست.مقدمه ای که خیلی طولانی می شود و جزئیاتی به همراه دارد که گاهی زیادی به نظر می رسند(مانند جر و بحث و فحش کاری طولانی برادر زل و آن راننده خشمگین) و گاهی هم سهل انگارانه اند(مانند بمب گذاری برای داک که برای کشتن یک نفر دور از ذهن است و راههای راحت تری از بمب گذاری یا خفه کردن به آن روش وجود داشت)
اما پس از مرگ داک همه چیز عوض می شود،چیزی به هدر نمی رود و اضافی به نظر نمی رسد.جزئیات دارای کارکرد می شوند و فرصت مناسبی برای تقابل دو بازیگر بزرگ فراهم می آید.از همان جایی که بیب اولین بار تحت بازجویی قرار می گیرد بارها حس می کنیم همچون موجودی ضعیف برای رهایی دست و پا می زند؛صحنه ای که در حمام قصد نجات از دست مهاجمان هنوز ندیده دارد،صحنه هایی که بر روی صندلی دکتر کله اش را به این سو و آن سو پرت می کند و همه اینها باعث می شود تعقیب و گریز او و افراد زل به شدت نفس گیر و موثر از کار در آید و تماشاگر و بیب قدر فرصت به دست آمده برای انتقام را خوب بدانند..
- حواشی سبک بازی داستین هافمن در این فیلم از نکات جالب بازیگری در تاریخ سینماست.هافمن برای اجرای صحنه هایی که شب زیر شکنجه بوده و نخوابیده گاهی دو شب نمی خوابید تا جایی که الیویه به هافمن می گوید سبک بازی اش را تغییر دهد.هر چند این موضوع توسط هافمن بارها رد شده و موضوع گفتگوی بین آنها را درباره مسائل دیگری بیان کرده.اما مشخصاً برای صحنه هایی که بیب باید پس از دویدن به نفس زدن می افتاده و گاه تکرار هم می شدند او هر بار نزدیک به یک کیلومتر می دویده تا همه چیز کاملاً طبیعی باشد.
این سکانس از آن سکانسهای محبوبم است که از تماشای جزئیات و شنیدن دیالوگها و دیدن بازیهایش سیر نمی شوم،حیف که کمی خشونتش زیاد و اذیت کننده است.البته در ابتدا صحنه های شکنجه بیب بیشتر هم بوده که با بد شدن حال مخاطبان آزمایشی،مقداری کاهش پیدا می کند.تکرار جمله ی جاش امنه؟ (is it safe?) از دهان الیویه آن هم با آرامشی که در شستن دستهایش دارد و حالت عصبی و وحشتزده هافمن که پایش را تکان می دهد و.. خلاصه این سکانس به تنهایی ارزش یک فیلم را دارد.
- زل : جاش امنه؟ .. جاش امنه ؟
- بیب : دارین با من صحبت می کنین؟
- جاش امنه ؟
- جای چی امنه؟
- جاش امنه؟
- نمی دونم منظورتون چیه.نمی تونم بگم جای چیزی امنه یا نه در حالی که نمی دونم راجع به چی حرف می زنید.
- جاش امنه ؟
- بهم بگین "ش" به چی اشاره داره
- جاش امنه ؟
- بله،جاش امنه.جاش خیلی امنه.اونقدر جاش امنه که نمیتونید فکرش رو بکنید.
- جاش امنه ؟
- نه جاش امن نیست.خیلی خطرناکه،مراقب باشید ..
ارزشگذاری فیلم:
مگنولیا (1999)
نویسنده و کارگردان: پل توماس اندرسون
188 دقیقه؛نامزد اسکار بهترین بازیگر مکمل مرد(تام کروز)،بهترین موسیقی و بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی.
به طور همزمان اتفاقاتی برای شخصیتهای مختلف می افتد که اوج این اتفاقات مصادف می شود با بارانی از قورباغه ها..
کلاً دید خوبی نسبت به فیلمهایی که مدت زمانشان بخواهد از دو ساعت بیشتر شود ندارم و به نظرم بهتر است فیلمساز توانایی اش را در حداکثر 100 دقیقه نشان بدهد.البته فیلمهای بسیار زیادی هستند که دوستشان دارم و زمان زیادی هم دارند.. به هر حال مدتها بود فیلم سه ساعته تماشا نکرده بودم.
فیلم شامل داستانکهای زیادیست که کم و بیش به هم متصلند،تعدد داستانها و شخصیتها و عدم تمرکز فیلم بر روی یک ماجرا و یا کاراکتر باعث می شود در پایان ندانیم این داستان چه کسی بود و یا حرفش چه بود اما خوب ریتم سریع فیلم برای تعقیب تمامی شخصیتها و ماجراها باعث می شود فیلم با وجود مدت زمان زیاد خسته کننده نشود..
- مشکلی هست استنلی؟
- من باید برم دستشویی
- اوه خدای من؛استنلی تو الان نمیتونی بری.فقط یک دقیقه تا پخش زنده باقی مونده..
ارزشگذاری فیلم: