انجیل به روایت متی (1969)
نویسنده و کارگردان : پیر پائولو پازولینی
محصول ایتالیا و فرانسه - سیاه و سفید - 137 دقیقه
روایت زندگی عیسی پیامبر بر اساس انجیل متی (یکی از 4 کتاب انجیل)
در یک کلام باید بگویم فیلم ناامید کننده بود.
به هیچ وجه انتظار چنین اثر پیش پا افتاده ای را نداشتم.از همان اولین سکانس ها بی سلیقگی در انتخاب قاب ها و ضبط عکس العمل های بازیگران مشهود بود.نماهای درشتی که بی موقع و بیهوده مصرف می شوند و آن قدر تکرار می شوند که اگر در جای مناسب هم بخواهند استفاده شوند دیگر اثر خود را از دست داده اند.چهره های سرد و بی روح حضرت مریم و همراهش که انگار فقط منتظر رسیدن صحنه ای هستند که نوبتشان بشود نگران باشند یا خوشحال. زوم های بی ظرافتی که هرچند کم هستند اما به شدت توی ذوق می زنند و کاهنانی که با دیدن آنها به کاهنان سریال های وطنی امیدوار می شویم.
از اینها که بگذریم می رسیم به موعظه های حضرت عیسی که شاید 80 در صد فیلم به آن اختصاص داده شده باشد و چه زحمتی کشیده هنرپیشه بی نوا ،تا نیمی از کتاب مقدس را برای حواریون و مخاطبون حفظ و بازگو کند(آن هم با چه شور و حرارتی)
ارزش گذاری فیلم :
محدوده های کنترل(2009)
نویسنده و کارگردان : جیم جارموش
مرد سیاه پوست فیلم برای انجام ماموریتی وارد اسپانیا می شود و افراد مختلفی را ملاقات می کند و در هر ملاقات یک کبریت بین آنها رد و بدل می شود تا در نهایت ماموریتش را به انجام می رساند.
جیم جارموش را به خاطر فیلمهای مختلفی که از او دیده بودم دوست داشتم در این بین شباهت هایی بین دو فیلم مطرح او ( گوست داگ و مرد مرده ) با این فیلم وجود دارد.مهمترین شباهت شخصیت محوری در هر سه فیلم است.از ابتدا تا انتهای هر سه فیلم با قهرمان عجیب و غریب فیلم همراه می شویم و اگر سیر و سلوکی درکار باشد که هست ما نیز شریک این مسیریم و کلا هر فیلم،فیلم یک شخصیت است و تمام؛شخصیت های دیگر همه در سایه قهرمان اصلی فیلم قرار دارند و در هر سه فیلم گویی باقی شخصیت ها در حکم یک کاتالیزور هستند که قهرمان فیلم به کمال مطلوب برسد که البته این غایت نهایی یا کمال مطلوب(شاید شما عنوان مناسب تری برایش داشته باشید)در دو فیلم دیگر زیباتر و ماندگارتر است .جانی دپ در مرد مرده در قایق به آرامی دراز می کشد و بر روی رودخانه بی انتها به حرکت در می آید.سامورایی سیاه پوست گوست داگ به دست استاد خود به قتل می رسد و از سرگشتگی و بلاتکلیفی که نقطه آخر هر ساموراییست رهایی می یابد و در اینجا مرد سیاه پوست ماموریت را با استفاده از نیروی ذهن به اتمام می رساند و "کسانی که فکر می کنند از بقیه قوی تر هستند" را روانه مرگ می کند.هر سه قهرمان این فیلمها پای به سرزمین بیگانه ای می گذارند و گوست داگ و قهرمان این فیلم به سختی کلامی بر زبان می آورند.
دو روز پیش نقد مجید اسلامی بر این فیلم روخوندم و حس می کنم از این بیشتر اگه بخوام چیزی بگم کاملا تحت تاثیر اون مطلب باشه . توصیه می کنم این مطلب رو از دست ندین ..
اما در پایان بگم با تمام علاقه ای که به جارموش دارم (چقدر هم خوش تیپه) این فیلم،فیلم مورد علاقه من نیست و بر خلاف نظر آقای اسلامی که شخصیت های سرد این فیلم روبه شخصیت های سرد و ماشینی فیلم های آکی کوریسماکی و مخصوصا فیلم آخرش نور در تاریکی – Lights in the Dusk - شبیه دونسته ،باید بگم با این مقایسه مخالفم و نیمی از کارکرد اون چهره های سرد و بی روح رو در این فیلم نمیشه مشاهده کرد.
- کوریسماکی و جارموش دوستهای صمیمی هستند و جارموش در این فیلم به فیلم The Bohemian Life (1992) کوریسماکی هم توسط شخصیتی که جان هرت بازیگر اونه اشاره می کنه.
ارزشگذاری
فیلم :
روبان سفید
نویسنده و کارگردان: میشائیل هانکه
محصول ۲۰۰۹ ؛ آلمان-اتریش-فرانسه-ایتالیا ؛ ۱۴۴ دقیقه
اتفاقات عجیب و ناخوشایندی در روستایی در شمال آلمان رخ می دهد؛ در روزهایی که مدت زمان زیادی به آغاز جنگ جهانی اول باقی نمانده ..
میشائیل هانکه در این فیلم سیاه و سفید دست بر روی وجدان گناهکار آدمی می گذارد.مردمان یک روستا شاهد حوادث خشن و روزهایی تیره هستند.عامل بسیاری از اتفاقات قابل کشف نیست و در این میان معلم عاشق دهکده در حالی که بیش از یک شاهد منفعل نقش بیشتری نمی تواند داشته باشد راوی این حوادث پس از گذشت سالهاست.
بیش از هر مسئله ای بحث نوع روایت در این فیلم برایم عجیب بود.فیلم به روش راوی اول شخص روایت می شود.معلم روستا که از نمای اول فیلم صدای پیر او را که دارد اتفاقات مربوط به گذشته را برایمان بازگو می کند می شنویم و در ادامه به معرفی شخصیت ها می پردازد و بعدتر خود او را در جوانی و درگیر ماجراهای فیلم می بینیم و هر از چند گاهی دوباره نکاتی را از زبان معلم پیر می شنویم تا پایان فیلم که با صدای راوی فیلم هم تمام می شود.این شروع و آغاز با راوی اول شخص و مخصوصا این نکته که اتفاقات مربوط به گذشته است موید این نکته است که راوی چون یک انسان معمولی است و "دانای کل" هم نیست باید از وقوع تمامی اتفاقات فیلم آگاه می بوده باشد که حال دارد آنها را برای ما بازگو می کند.اما این مطلب در مورد بسیاری از اتفاقات فیلم صادق نیست و در خیلی از موارد نه تنها معلم در آنجا حضور نداشته بلکه با هیچ منطقی نمی توان راهی پیدا کرد که چند و چون آن حوادث بعدها برای او نقل شده باشد.مانند روابط بین دکتر و منشی اش یا دکتر و دخترش و یا صحنه ای که دختر کشیش با قیچی سراغ پرنده پدرش می رود.به خصوص اینکه در پایان فیلم معلم می گوید از آن روز به بعد دیگر هیچکدام از اهالی روستا را ندیدم.
به هر حال با فیلمی روبرو هستیم که مخاطب را به تفکر عمیق در مورد ریشه های غریزی خشونت و گناه دعوت می کند، آن هم در روزگاری که هر انسان حتما باید یک روبان سفید به بازویش بسته باشد..
ارزشگذاری فیلم:
Lights In The Dusk
نویسنده و کارگردان: آکی کوریسماکی
محصول 2006 ، فنلاند ، 78 دقیقه
یک مامور امنیتی شیفت شب که به تنهایی زندگی می کند با زنی آشنا می شود ، زن از سوی یک باند تبهکار مامور است تا با نزدیک شدن به این مرد امکان سرقت از محل نگهبانی او را فراهم کند ..
این سومین فیلمی بود که از کوریسماکی دیدم و باید بگویم 2 امتیاز اصلی در فیلمهایش وجود دارد که من خیلی به آنها علاقه مندم یکی این که فیلمها کم دیالوگ هستند(که اوج آن در دختر کارخانه کبریت سازی است که به ندرت دیالوگی می شنویم) و امتیاز دیگر مدت زمان نسبتا کوتاه آنهاست که معمولا 70 ، 80 دقیقه بیشتر نیستند.خود کوریسماکی اعتقاد داشته که یک فیلم نباید بیشتر از 90 دقیقه باشد ..
از مشخصه های دیگر فیلمهای کوریسماکی استفاده زیاد از موسیقی و آواز به صورت اجرای زنده در فیلم است که این علاقه زیاد او به موسیقی فرصت مناسبی به وجود می آورد تا در خلال ماجرای فیلم یک ویدیوی بسیار زیبا هم ببینیم و تاثیر عجیبی از آن در حال و هوای اتفاقات فیلم حس کنیم.بهترین نمونه آن شاید در همین فیلم باشد مرد نگهبان و زن فریبکار به یک کنسرت زیرزمینی می روند و خواننده راک در تصاویر و کادرهایی به غایت زیبا گیتار می نوازد و می خواند ( سیگار روشنی که ذر دسته گیتار او جا گرفته و به آرامی می سوزد و دود آن با تکان های نوازنده و گیتار در هوا به این سو و آن سو می رود زیبایی بصری عجیبی خلق کرده)
از نکات جالب فیلم بود جایی بود که مرد نگهبان تنها در خانه اش مشغول آماده کردن چیزی برای خوردن است و تلویزیون هم یک برنامه مستند درباره عقرب ها دارد پخش می کند که البته هیچ تصویری از آن مستند نداریم و دوربین فقط مرد را تعقیب می کند در حالی که می شنویم : عقرب هنگامی که هوا خوب و آفتابی است از لانه اش خارج نمی شود اما وقتی اوضاع جوی خراب شود و باران بیاید از خانه تنگ و تاریکش خارج می شود و بعد درباره سمی بودن این حیوان صحبت می کند .. انگار که فیلم می گوید این مرد نگهبان که اینقدر ساکت است و فعلا در خانه اش آرام نشسته با به هم ریختن اوضاع خطرناک می شود.این آماده سازی ذهنی وقتی با خیانت های مکرر زن همراه می شود یک تعلیق هیچکاکی به وجود می آورد؛ انگار که با یک بمب ساعتی روبرو هستیم که هر لحظه احتمال انفجارش وجود دارد.
اما فیلم جریان عجیبی را در پیش می گیرد مرد انگار خود خواسته و آگاه تسلیم اتفاقات و خیانت ها می شود و در پایان به طرز عجیبی تصمیم به ریختن زهر خود می کند در حالی که به راحتی از پا در می آید.پایان فیلم ارتباط تصویری مشخصی با آغاز آن دارد فیلم با تصاویری از مرد نگهبان در کنار تجهیزات بزرگ شروع می شود و در پایان هم بدن نیمه جان او را در حالی که ماشینی غول پیکر بر بالای سرش ایستاده می بینیم ..
- فیلم قرار بوده به عنوان نماینده فنلاند به آکادمی اسکار برای بخش بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان معرفی شود که این موضوع با مخالفت کوریسماکی روبرو می شود.
- او به خاطر یک مصاحبه بسیار مورد توجه قرار گرفت؛کوریسماکی در آن مصاحبه گفته بود نیمی از فیلمهایش را در حالت هوشیاری و نیمی از آنها را در حالت مستی کارگردانی می کند و هنوز هم کسی پیدا نشده که بتواند این بخش ها را از هم جدا کند ..
- نامزد دریافت نخل طلای کن (2006)
ارزشگذاری فیلم :
مرثیهای برای یک رویا (2000)
کارگردان: دارن آرانوفسکی
بازیگران: الن برستین، یارد لیتو، جنیفر کانلی،مارلون وایانز...
"مرثیهای برای یک رویا" مرثیهایست بر رویاهای هری، مادرش سارا، معشوقهاش ماریون و دوستش تایرون. رویاهایی که در سایهی اعتیاد رنگ میبازند و به کابوس بدل میشوند.
فیلم از سه اپیزود تشکیل شده؛ تابستان، پاییز و زمستان. هر اپیزود به لحاظ شیوهی کارگردانی و لحن از اپیزودهای دیگر متمایز است.
تابستان فصل امیدواری برای رسیدن به آرزوهاست. سارا به تلویزیون دعوت میشود، چیزی که همیشه آرزویش را داشته. هری و تایرون کار و بارشان در فروش مواد مخدر رونق گرفته و گمان میکنند رویای پولدار شدن محقق شده و ماریون روزهای خوشی را با هری سپری میکند. مهمترین ویژگی این فصل موتیفهای بصریاست که تشکیل شدهاند از چند فریم که به سرعت کات میشوند به فریم بعدی. یکی موتیف مصرف مواد است که با هر بار مصرف تصاویر منقطعی از اسنیف با دلار، تزریق، انبساط مردمک چشم و...میبینیم و دیگری موتیف فروش مواد است که تشکیل شده از تصاویری از بسته بندی و جاسازی و فروش مواد و یک بوس.
پاییز فصل آغاز دشواریهاست. مواد مخدر کمیاب شده و کاسبیای درکار نیست، بگو مگو های ماریون و هری شروع میشود و سارا کمکم در اثر مصرف دچار توهم های مضمن میشود. ماریون برای اینکه کمی پول تهیه کند مجبور میشود برای دومین بار روانشناس را ببیند و اینبار چقدر دیدارشان فرق میکند. از آن اعتماد به نفس بار قبل و آن لبخند زیرکانه تنها شبحی باقیاست. اما با این پول هم هری نمیتواند مواد تهیه کند. آنچه این فصل را متمایز میکند تغییر در لحن شخصیتهاست.
زمستان فصل مرگ رویاهاست و از پا درآمدن شخصیتهایی که آرزوهایشان را بر باد رفته میبینند و آنچه برایشان باقی مانده کابوس است. سارا به تیمارستان فرستاده میشود، ماریون برای بهدست آردن مواد مجبور به تنفروشیاست، در زندان از تایرون بیگاری میکشند و دست هری را به خاطر عفونت ناشی از تزریق قطع میکنند. تدوین موازی اتفاقاتی که برای چهار شخصیت اصلی میافتد، عاملیاست که زمستان را از فصول دیگر متمایز میکند.
اما مهمترین موتیف صوتی فیلم موسیقی بینظیر "کلینت منسل" است. موسیقیای که گویاتر و تاثیرگذارتر از هر متنی روی تصاویر فیلم مینشیند و بیننده را مبهوت میکند.
بازی "جنیفر کانلی" در نقش "ماریون" حیرتانگیز است. درنیمهی اول فیلم با شخصیتی باهوش و با اعتماد به نفس مواجهیم با آن نیشخند شیطنتآمیز همیشگی و در نیمهی دوم شاهد بازی بینقص "کانلی" هستیم در نشاندادن روند اضمحلال این شخصیت.
پ.ن: اگر ساختار فیلم را به روش "دیوید بوردول" یا "مجید اسلامی" خودمان مورد تحلیل قرار دهید به نتایج جالبی خواهید رسید.
ارزشگذاری:
تاجر ونیزی (2004)
کارگردان: مایکل ردفورد
دستمایه قراردادن متون شکسپیر و ساختن فیلم بر اساس آن مشکل است، از این جهت که جذابیت متن و سحر کلمات زیباییهای بصری و ساختاری فیلم را به حاشیه میراند، البته اگر فیلم واجد این ویژگیها باشد.فیلم "ردفورد" ساختاری کلاسیک دارد و سعی میکند از چارچوبها فراتر نرود، اما گاهی فروتر میرود. انتخاب چنین ساختاری برای چنین فیلمنامهای طبیعیاست، اما کارگردان به قواعد فرم پایبند نیست.
مهمترین ویژگی سینمای کلاسیک از بین بردن ابهامات ذهن مخاطب است، اما بعضی از این ابهامات پس از پایان فیلم همچنان در ذهن مخاطب میمانند (مخصوصا اگر نمایشنامه را نخوانده باشد)، مثلا چه شد که خدمتکار شایلوک و پدرش از نوکری شایلوک استعفا کردند(!) و رخت چاکری تاجر ونیزی بهتن کردند؟
"جوزف فینس" در نقش باسانیو جوان دخترکشیاست که جذبهاش پرنسس افسانهای سرزمینی در دوردست را هم شیدا کرده، اما این دلربایی در ویژگیهای ظاهریاش دیده نمیشود، پرداخت شخصیتاش در فیلمنامه هم آنچنان کمکی نمیکند، لاجرم قرار است این کمبودها را با بازی خوبش جبران کند اما نتیجه خیلی ناامیدکننده است.
آل پاچینو سالهاست خود را نقشهای مختلف تکرار میکند، این جا هم در نقش "شایلوک" چیز جدیدی ارائه نمیدهد اما همچنان از سایر بازیگران فیلم متمایز است. گذشته از آل پاچینو تنها "جرمی آیرونز" است که بازی قابل قبولی ارائه میکند و دیگران چنگی به دل نمیزنند.
ارزشگذاری:
ستارهی درخشان (2009)
نویسنده/کارگردان: جین کمپین
محصول مشترک بریتانیا، استرالیا، فرانسه
ستارهی درخشان داستان عشق نافرجام سهسالهایست بین جان کیتز -غزلسرای انگلیسی قرن نوزدهم- و فانی براون، جوان زیبارویی که دلباختهی "کیتز" است.
دستمایه قرار دادن داستانی رمانتیک آن هم داستانی که یک سرش میرسد به "جان کیتز"، شاعر نامداری که غزلهای رمانتیکاش منحصربهفرد اند، این پتانسیل را دارد که هر کارگردانی را جوگیر کند که چنین فیلمی را باید در بستری شاعرانه روایت کرد، آنوقت فیلم پر شود از استعاره ها و چیزهای نمادین و مرموز و چه و چه که در هر تصویری نمایان میشوند تا مخاطب شیرفهم شود که با چه فیلم شاعرانهای طرف است! اما اینجا با فیلمی بیادعا(دستکم از این حیث) طرفیم. فیلم داستان عشقی پاک را آنطور که هست روایت میکند و هرگز سعی در خلق رابطهای خارقالعاده و اسطورهای ندارد.
همچنین اتفاقات فیلم بستر خوبیاست تا فیلمساز/نویسنده جملات قصار مخاطب-مبهوت-کن بر زبان "جان کیتز" جاری کند (غزلوارهها و عاشقانههای کیتز منبع بسیار خوبی برای این دست جملهها هستند)، اما این باعث دور شدن فضای فیلم از فضای رئالاش میشود و ظاهرا باورپذیز بودن فیلم برای کارگردان مهمتر است (به نظر میرسد انتخاب درستیاست).
دیگر نکته مثبت فیلم خوش ساختی آن است به طوری که مخاطب را آزار نمیدهد، به قول دوستی همین که مخاطب اذیت نشود امتیاز بزرگی است برای فیلم!
آنچه فیلم را دوست داشتنیتر کرده بازیگوشیهای کارگردان است. سکانس پس از اولین معاشقهی جان و فانی که این دو پشت سر خواهر کوچولوی فانی راه میروند خیلی دلنشین است، همچنین طنزی که معمولا در لحن دو شاعر فیلم(جان و آقای براون) وجود دارد.
پ.ن: تیتراژ ابتدایی و به دنبال آن سکانس آغازین فیلم از حیث نمادپردازی و مفاهیم استعاری موجود بسیار هوشمندانه است.
ارزشگذاری:
Hungry Heart
عنوان بین المللی : Life is a Miracle
نویسنده(مشترک) و کارگردان : امیر کوستاریکا
محصول 2004 ؛ صربستان و مونتنگرو ، ایتالیا ،فرانسه
لوکا مهندسیست که برای آمدن راه آهن به روستایش تلاش می کند،پسر او سعی دارد به تیم فوتبال پارتیزان بلگراد راه پیدا کند اما با شروع جنگ به جبهه فراخوانده می شود و اسیر می شود.از طرفی صباح دختر جوانیست که توسط نیروهای بوسنی اسیر می شود و به لوکا سپرده می شود تا با نوشتن نامه ای تقاضای معاوضه صباح با پسرش را بدهد..
کوستاریکا پس از شاهکار درخشانش "UnderGround" بار دیگر سعی می کند تا در فیلمی سرخوشانه، جنگ و حواشی آن را به هجو بکشد.بررسی این دو فیلم با محوریت جنگ نشان دهنده سبک متفاوت کوستاریکا نسبت به دیگر فیلمسازانیست که سعی کرده اند زشتیهای جنگ را بازگو کنند و یا در واقع به زیر ژانر "ضد جنگ" پرداخته اند.فیلمسازانی مانند کاپولا(اینک آخرالزمان)،الیور استون(جوخه)،استنلی کوبریک(غلاف تمام فلزی و راه های افتخار) و بسیاری دیگر با تماشای فیلمهایشان تلخی شدیدی را مزمزه می کنیم(که خوب طبیعت جنگ است) اما با تماشای این دو فیلم کوستاریکا مخصوصا این فیلم،بیشتر قهقهه می زنیم و با شوخیهای فیلم به شدت غافلگیر می شویم.این خاصیت کارهای کوستاریکاست که در تلخترین صحنه ها ناگهان تماشاگر را به خنده می اندازد و نمی تواند دست از شوخی و خنده بردارد.به یاد بیاورید آن سکانس تراژیک را که صباح انگار دارد جان می دهد و لوکا برای امید دادن به او از سفر آینده شان به استرالیا و پنگوئن های آنجا(!!) می گوید که ناگهان سربازی که آنجا نشسته آن حرفهای عجیب و خنده دار را راجع به پنگوئن و تفاوت آن با گوسفند می زند.به نظرم این حس سرخوشی و بی خیالی در فیلمهای کوستاریکا را در کارهای کمتر کارگردانی بتوان پیدا کرد.
این سرخوشی و رهایی فیلمساز از قید و بندها باعث می شود تا سکانس های بسیار درخشانی از فیلمهای او در ذهن ها باقی بماند هر چند ممکن است فیلم چندان ماندگار نباشد.
در این فیلم می توان به غلتطیدن لوکا و صباح و عبور آنها از جلوی آن الاغ عاشق و گوسفندان اشاره کرد یا پرواز آنها در تختخواب بر فراز سرزمین زیبای بوسنی اشاره کرد.
در پایان باید به نمایی اشاره کرد که نشان از هوش و خلاقیت سرشار سازنده اش دارد.جایی که دو نظامی جلوی ترن خود را بسته اند و با حرکت آن مواد مخدری را که بر روی ریل ریخته اند را استنشاق می کنند و کم کم در همان حالت دراز کش و در حال حرکت از سرخوشی زیاد بال بال می زنند.اینها همه از موهبت های جنگ است،پرواز در ارتفاع صفر ..
ارزشگذاری فیلم :
باریا (2009)
کارگردان : جوزپه تورناتوره
محصول مشترک فرانسه و ایتالیا
تماشای فیلمهای تورناتوره همیشه لذت بخش است، خیلی خوب بلد است قصه بگوید و به شکل هنرمندانهای قادر است در تماشاگر حس همذاتپنداری با شخصیتهای داستانش را ایجاد کند. این بار هم مهارتش را در داستانپردازی به رخ میکشد، اما "باریا" کمی با دیگر آثار تورناتوره زاویه دارد.
پیش از این 4 فیلم از تورناتوره دیده بودم؛ سینما پارادیزو، تشریفات ساده، افسانهی 1900 و مالنا.
در این بین تشریفات ساده با سه فیلم دیگر تفاوتهایی داشت، اما میتوان مؤلفههای سینمای تورناتوره را در آن سه فیلم دیگر بهخوبی رصد کرد. فیلمهایی مبتنی بر سنتهای سینمای کلاسیک هالیوود با پایانی معلوم و روایتی که تنها عامل شکلدهندهی پیرنگ بود.
در سکانس افتتاحیهی فیلم پسرکی به سرعت میدود تا برای یکی از قماربازان سیگار بخرد، پسرک آنقدر سریع میدود که پرواز میکند، شهر را از بالا تماشا میکند و ناگهان کات! پرتاب میشویم به ساختمان مدرسهای که انگار در وسط بیابان است، ناظم آخرین کودکی که در حیاط مانده را صدا میکند، تورناتوره دوباره با همان سبک آشنایش قصهگویی را شروع میکند، اما آن سکانس ابهامآلود افتتاحیه میگوید چیز جدیدی در راه است!
"باریا" روایتگر بخش مهمی از تاریخ معاصر ایتالیاست که در شهر کوچکی به همین نام اتفاق میافتد. روایت هجوآمیز تورناتوره از تاریخ و ارجاعهای پرتعداد فیلم، به فیلمهای پست مدرنیستهایی مثل وودی آلن و جارموش طعنه میزند. مهمترینشان شاید فضا و لوکیشن فیلم باشد. فکر میکنم ارجاعیاست آگاهانه به "مالنا" .
چیز دیگری که در این فیلم تورناتره تازگی دارد(نسبت به آثار قبلیاش)، استفاده از بازیهای زمانی-مکانی است که به نوعی ابهام در فیلم میانجامد (شگردی که در دوران مدرنیستی سینمای اروپا رواج داشت)، شاید بشود این را هم نوعی ارجاع به دوران مدرنیستی سینما دانست (باز هم به سبک پست مدرنیستها)
با وجود همهی این گرایشات پستمدرنیستی، همچنان پررنگترین وجه فیلم تورناتوره روایت است. انگار دل کندن از سینمای قصهگو برایش سخت است!
ارزشگذاری:
زنگ تفریح
کارگردان : ژاک تاتی
محصول 1967 ، فرانسه
موسیو اولو (Monsieur Hulot ) در پاریس گیج و سرگردان است ..
چقدر نام آقای هالو برازنده و شبیه این شخصیت ثابت اکثر فیلمهای تاتی است.
مردی با قد بلند و بارانی و کلاه و چتر که هر جا می رود با حیرت به اطراف نگاه می کند و گاهی نیز خرابی به بار می آورد.مردی که با دنیای مدرن و ماشینی به سختی سازگاری پیدا می کند.
شاید کمتر پیش اومده بود که برای تماشای فیلمی این همه مشقت بکشم.دو بار فیلم را تا نصفه دیده بودم و هر دو بار اینقدر فیلم خسته کننده و خواب آور بودکه مجبور شده بودم نصفه نیمه رهایش کنم و بخوابم تا اینکه مرتبه سوم موفق شدم به پایان برسونمش.
درسته شمایل موسیو اولو در فیلم جالبه،حتی طرز قدم برداشتنش با اون قد بلندش که گیجی و حیرانی رو به خوبی با طنز ظریفی نمایان می کنه ؛ اما باید بگم ترجیح میدم چارلی چاپلین ببینم که هم به تقابل با عصر جدید میره و هم اینقدر فیلماش خسته کننده نیست.
تازه این نسخه ای که دست ماست نزدیک به 2ساعته در صورتی که نسخه اصلی 155 دقیقست.باز هم جای شکرش باقیه که میثم اون نسخه اصلی رو گیر نیاورده بود ..
ارزشگذاری فیلم :