رنگ انار (1968)
نویسنده و کارگردان : سرگی پاراجانف
فیلم با این توضیحات آغاز می شود : "این فیلم قصد ندارد تا داستان زندگی یک شاعر را روایت کند.درعوض فیلمساز تلاش کرده تا دنیای درونی شاعر را به تصویر بکشد." و در ادامه توضیحات،خود فیلمساز تشریح می کند که برای رسیدن به هدفش(همان نمایش دنیای درونی شاعر) به طور گسترده ای از سمبل ها و نمادها استفاده کرده.
خوب اینها می تواند راهنمایی برای فیلم دیدن و کمک به تماشاگر برای درک فیلم باشد.اما چه لزومی برای این توضیحات در ابتدای فیلم است؟ آیا تمام فیلمهایی که ممکن است درکشان سخت باشد به چنین توضیحات و ضمائمی احتیاج دارند؟ شاید هم این توضیحات دلیلی برای گنگ بودن قسمتهایی از فیلم باشد.
به هر حال این فیلم تصویرگرا و شاعرانه یا هر چیز دیگر با تمام احترام برای فیلمساز و علاقه مندانش فیلم مورد علاقه من نیست.شاید هم برای من خیلی سنگین است چرا که با تمام سعی ام برای درک ارتباط معنایی تصاویر فیلم،بسیاری از آنها برایم نامفهوم بود.
(2010) Expendables
کارگردان : سیلوستر استالونه
چند ماه پیش بود که شنیدم سیلور استالونه (این اسم اصلا در دهانم نمی چرخد؛با راکی و رمبو راحت ترم..) فیلمی ساخته که بسیاری از قهرمان های قدیمی و حال حاضر سینمای اکشن و یا به قولی بکش بکش در آن شرکت دارند؛استالونه ،آرنولد،جت لی،بروس ویلیس،میکی رورک،دولف لاندگرن و خیلی های دیگر که برای ما زیاد معروف نیستند اما در سینمای درجه 2 و اکشن دنیا برای خودشان برو و بیایی دارند. همان موقع اشتیاقی برای دیدن این فیلم در من به وجود آمد.درست است که حالا همش صحبت از امیر کوستاریکا و ایناریتو و تارکوفسکی و اصغر فرهادی می کنم و از فیلمهای اسکورسیزی و مهرجویی ایراد می گیرم اما خوب عشق به سینما برای من با شخصیت های دیگری به وجود آمد.یادش به خیر فیلم شعله که ویجی را اولین بار آنجا دیدم(آن موقع کمتر کسی او را با نام آمیتا باچان می شناخت) بعد در تاراج با زینال بندری آشنا شدم(آن موقع ها جمشید هاشم پور هم اسم غریبی بود،آنها که از من بیشتر می دانستند به جای زینال بندری می گفتند جمشید آریا) یادم است وقتی در همان بچگی تاراج را دیدم آن قدر بعد از فیلم احساساتی شده بودم که حس می کردم انرژی خاصی در من به وجود آمده،تجربه جدیدی بود که از خود بی خود شده بودم.بعد فیلم راه اژدها رو دیدم(قبل ترها برادر بزرگم از نانچیکو ی بروس لی خیلی برایم تعریف کرده بود) هیچ وقت فراموش نمی کنم برادرم یک مجله خارجی از دوستش امانت گرفته بود که پر بود از عکس های بروس لی در فیلم های مختلف.بعد برادرم تعریف می کرد که اینجا چه اتفاقی افتاده و یا اینجا بروس لی دارد انتقام خواهرش را می گیرد و من غرق در دنیای دیگری می شدم.آن موقع بزرگترین آرزویم این بود که صاحب آن مجله باشم یا تمام فیلمهای بروس لی را ببینم.آن سالها ویدیو قاچاق بود و تلویزیون هم اصلا میانه ای با آثار اکشن بروس لی و امثال آن نداشت و غیرممکن بود که یک فیلم رزمی در آن نشان داده شود.با اینترنت و دی وی دی هم هنوز سالهای نوری فاصله داشتیم.چیزی که آن موقع برای رفع عطش این عشق به قهرمان های سینمایی ام داشتم خریدن عکس های آنها بود.الان یک آلبوم عکس متعلق به آن سالها دارم که پر است از بروس لی و جکی چان و ژان کلود و آرنولد و .. درست همان سالها بود که فیلمهای اکشن ایرانی هم رونق گرفت و جمشید هاشم پور سالی ده-بیست فیلم اکشن و حادثه ای بازی می کرد.من هم به هر ترفندی بود هر وقت فیلم جدیدی از او به سینما می آمد حتماً می رفتم و بیشتر اوقات هم تنها می رفتم و از نشستن در تاریکی سینما و تماشای قهرمان فیلم لذت می بردم..
از فیلم جدید استالونه به کجاها که نرسیدم،خلاصه حالا مدتیست که کلاً دیدم نسبت به سینمای آمریکا و فیلمهای مطرحش هم تغییر کرده چه برسد به سینمای درجه 2 آن.
فیلم Expendables خوبی اش این است که آگاهانه ساخته شده.استالونه در 64 سالگی اندازه خودش و فیلمهایش و کلاً سینمایش را می داند و ادعای زیادی ندارد.خالی بندی را به جایش استفاده می کند و گاهی شوخی هم چاشنی اش می کند.البته اینها باعث نمی شود که عاشقان قهرمان بازی دست خالی از سینما برگردند،رمبو برای نجات دختر قصد دارد به تنهایی به جزیره برود هرچند جت لی و دوستان دیگر اجازه نمی دهند.
اما فیلم یک سکانس درخشان دارد که به نظرم سالها بعد ارزش کلاسیک و ماندگاری برای دوستداران فیلمهای اکشن پیدا می کند.منظورم سکانس مربوط به کلیسا است،جایی که بروس ویلیس،استالونه و آرنولد با هم در یک سکانس ظاهر می شوند والبته این تنها صحنه ایست که آرنولد و بروس ویلیس در این فیلم ظاهر می شوند و نام آنها چه در عنوان بندی ابتدا و چه در تیتراژ انتهای فیلم اصلاً نمی آید.زیبایی این سکانس به دیالوگ های طنز و جالبیست که در آن رد و بدل می شود.سه قهرمان قدیمی و سوپر استار سینمای دهه 80 دور هم جمع شده اند تا چند شوخی کنند و بروند. ابتدا بروس ویلیس و استالونه در کلیسا همدیگر را ملاقات می کنند تا در یک مورد کاری با هم صحبت کنند اما بروس منتظر ورود کس دیگری هم هست.در همین موقع در کلیسا باز می شود و در یک نمای ضد نور قامت بلند شخصی از چارچوب در وارد می شود و کمی داخل که می آید استالونه آهی می کشد.. الان که قصد داشتم یه بخشی از دیالوگ های چند پهلو و هجو آمیز این سکانس رو اینجا بیارم با مشکل انتخاب روبرو داشتم.خلاصه اگه حال و حوصله تماشای کامل این فیلم رو ندارید این سکانس جالب رو از دست ندین..
ارزشگذاری فیلم :
شرلوک هلمز (2009)
کارگردان : گای ریچی
شرلوک هلمز و دستیارش دکتر واتسون موفق به دستگیری لرد بلک وود می شوند که با استفاده از جادوی سیاه سعی دارد انگلستان را تسخیر کند. اما لرد بلک وود پس از اعدام دوباره ظاهر می شود ..
فیلم با ریتم بسیار سریعی شروع می شود و تماشاگر هم به راحتی جذب ماجرای داستان می شود.نویسندگان فیلمنامه احتیاجی به شخصیت پردازی و مقدمه چینی نداشته اند(چه کسی تا حالا نام شرلوک هلمز و دکتر واتسون به گوشش نخورده و شاهد تیزهوشی هلمز و شرارت های دشمنان همیشگی اش نبوده..؟) از این رو فیلم مستقیماً مخاطب را به وسط ماجرای همیشگی نبرد بین شرلوک هلمز و تبهکاران پرتاب می کند.
نیمه ابتدایی فیلم بسیار جذاب است چون علاوه بر شرلوک هلمزی که قبلاً می شناختیم شاهد اکشن جذاب و کارگردانی مدرن در پرداخت صحنه های اکشن هستیم که با تکنیک های فیلمبرداری و جلوه های ویژه، حسابی مخاطب را سر کیف می آورند.
اما کم کم کفگیر گروه سازنده فیلم به ته دیگ خلاقیت و نوآوری می خورد و در ادامه دست فیلم برایمان رو می شود.از همان صحنه ای که دکتر واتسون نبض لرد بلک وود را معاینه می کند ( و کارگردان این صحنه را با تاکید نشان می دهد) باقی داستان قابل پیش بینی است،لرد بلک وود با حقه ای زنده مانده است و در ادامه پیدایش می شود اما باز هم از هلمز و واتسون شکست می خورد .حتی روش حیله بلک وود در قضیه اعدام هم قابل پیش بینی و تکراری است و باید گفت در سایر موارد هم ساده انگاری زیادی به کار رفته که البته اینها را می شود به حساب ژانر فیلم و فضای خاص آن گذاشت.
ترسیم فضای شهر لندن و آسمان همیشه تیره و تار آن برای من یادآور فیلم سویینی تاد است که البته آنجا بیشتر کارکرد داشت ولی اینجا بیشتر جهت قوی تر کردن فضای جادوگری فیلم به کار گرفته شده است مانند آن کلاغی که هر از چند گاه پری می زد و جلوی دوربین می آمد که انگار مقارن با حضور لرد بلک وود و نمادی از قدرت جادویی او بود که خوب البته چنین قدرتی در کار نبود و برای تمام موارد نیروی جادویی و شیطانی لرد بلک وود توضیحی داده می شود غیر از همین کلاغ ..
رابرت دونی جونیور برای شناخت بیشتر از شخصیت شرلوک هلمز علاوه بر مطالعه داستانهای او،سریال زیبا و به یاد ماندنی "ماجراهای شرلوک هلمز" (1984) را هم تماشا کرده.(همان سریال شرلوک هلمز که با دوبله قابل قبولی از تلویزیون ایران پخش می شد و پرطرفدار هم بود )
لینک سریال ماجراهای شرلوک هلمز در IMDB
ارزشگذاری فیلم :
تاجر ونیزی (2004)
نویسنده و کارگردان: مایکل رادفورد؛ بر اساس نمایشنامه ای از ویلیام شکسپیر
آل پاچینو نقش یک یهودی رباخوار به نام شایلوک را دارد که یک مسیحی (جرمی آیرنز) که قبلا به شایلوک توهین کرده مقداری پول از او قرض می گیرد با این شرط که اگر سر موعد قرضش را پرداخت نکرد تکه ای از گوشت بدنش را شایلوک می تواند جدا کند..
از سال 1899 تا 2010، در حدود 800 فیلم سینمایی و تلویزیونی بر اساس نمایشنامه های شکسپیر ساخته شده که خوب بسیاری از آنها آثاری متوسط ،معمولی و ضعیف هستند که تنها نام اثری از یک نویسنده بزرگ را یدک می کشند.البته فیلم تاجر ونیزی رو نمیشه جزء اون دسته از کارها شمرد چون به غیر از نام شکسپیر نام آل پاچینو رو هم به همراه داره؛همین و بس.
از مایکل رادفورد قبلا یک اقتباس سینمایی دیگه هم دیده بودم؛ 1984 از شاهکارهای ادبیات جهان که رادفورد از اون فیلمی معمولی ساخته بود و تنها توانسته بود بخش کوچکی از آن همه معانی سنگین و عمیق را در مدیوم سینما به تصویر بکشد.البته من نمایشنامه تاجر ونیزی رو نخوندم اما داستانی هم که در اینجا شاهدشیم بیشتر شبیه حکایت های 1001 شب خودمان است که سطحی نگری در گره افکنی و گره گشایی از سر و روی آن می بارد.
ارزشگذاری فیلم:
نور زمستانی(1963)
نویسنده و کارگردان: اینگمار برگمن
محصول سوئد ، 81 دقیقه
توماس کشیش میانسالیست که در یک روز سرد زمستانی سرما خورده است.اما درد و رنج او فقط به سرما خوردگی ختم نمی شود..
مذهب- مسیحیت- ایمان- کفر- خدا ، اینها همه از موضوعات مورد علاقه اینگمار برگمن هستند.( خود برگمن فرزند یک کشیش بوده) این بار برگمن کشیشی را به تصویر می کشد که همچون عیسی در لحظات به صلیب کشیده شدنش دچار درد و رنج است.اما نه فقط ناخوشی جسمانی،بلکه درد او از تردید به باورهای گذشته اش است.(در فیلم هم مستخدم کلیسا را می بینیم که می گوید درد و رنج و حضرت عیسی که از آن نهمیشه یاد می شود فقط جسمانی نیست بلکه روحانیست و در ساعاتی قبل از مرگ،حضرت عیسی به همه چیز شک می کند و می گوید خدا چرا مرا تنها گذاشتی..)
در اینجا هم کشیش از سکوت خدا رنج می برد،او به عنوان یک کشیش نمی تواند کوچکترین کمکی به مرد ناامیدی کند که به اصرار خود او دوباره به کلیسا آمده و در نهایت پریشانی فقط از تردید و ضعف های خود برای مرد حرف می زند و ساعاتی بعد هم مرد ناامید خودکشی می کند.
فیلم سوالاتی را مطرح می کند و برخلاف فیلم های به اصطلاح معناگرا و معنوی ُجواب مشخص و واضحی به آنها نمی دهد.مرد ناامید از ترسی برای کشیش صحبت می کند که شاید در نگاه ما خنده دار باشد. او با وجود این ترس هدفی برای زندگی کردن ندارد(با وجود داشتن 3 بچه و آبستن بودن همسرش) در مقابل کشیش هم جوابی برای او ندارد.
فیلم با مراسم مذهبی داخل کلیسا شروع می شود و با مراسم مذهبی دیگری هم در آنجا به پایان می پذیرد.آیا ایمان کشیش در این فاصله تغییری کرده؟ یا شاید هم در این فاصله زنی که عاشق کشیش است دچار تغییرات شده باشد؟ شاید هم هیچکدام اما فیلم ما را به بررسی دوباره ترس ها و باورهایمان دعوت می کند.
نورپردازی فیلم در صحنه هایی که اوج تردید و سستی ایمان کشیش را مشاهده می کنیم بی نظیر است مخصوصاً در صحنه ای که نزدیک پنجره است و نور زمستانی مایلی به داخل می تابد.
فیلم موسیقی متن ندارد اما در صحنه ای که کشیش منتظر بازگشت مرد ناامید است و سکوت بر فیلم حکمفرماست صدای تیک تاک ساعتی که می شنویم بهترین موسیقی ای می توانست باشد که ممکن بود برای این سکانس ساخته شود .
ارزش گذاری فیلم:
سریال قهوه تلخ
کارگردان : مهران مدیری
تا به حال راجع به هیچ سریالی مطلب ننوشته بودم اما خوب این روزها همه جا صحبت از سریال جدید مهران مدیری است و بحث بر سر حواشی اختلاف بین تهیه کنندگان و صدا و سیما که در نهایت به توافق نرسیدند و سریال روانه شبکه نمایش خانگی شد.
مهران مدیری در ابتدی مجموعه اول این سریال که روانه بازار شده بارها می گوید جان من کپی نکنید که خوب باید گفت مهران جان،جان من و جان تو ندارد کپی با فرهنگ ما ایرانیها در هم آمیخته(از تحقیقات راهنمایی و دبیرستان گرفته تا پایان نامه های دانشگاه و نرم افزار و محصولات تجاری مختلف و ..) پس انتظار زیاد نداشته باش از این مردم.
البته مهران مدیری به قسم دادن اکتفا نمی کند و از جوایز مختلفی که برای خریداران در نظر گرفته صحبت می کند که به نظر من اصلا برای یک هنرمند جالب نبست برای تبلیغ اثرش چنین کارهایی بکند. در ادامه آقای مدیری ادعا می کند که عوامل تولید کننده فیلم از بازیگر و فیلمبردار و نویسنده و کارگردان-همه و همه- بهترین کارشان را در این مجموعه انجام داده اند که خوب آنطور که من از 3 قسمت اول این مجموعه دیدم فضای اثر در ادامه کارهایی همچون شبهای برره و باغ مظفر است.باز هم سیامک انصاری از دنیای شهری و مدرن به دنیایی عجیب و سنتی با آداب و رسوم خنده دار پرت میشود و در ادامه تمام هم و غم سازندگان و نویسندگان در پرداخت و بهره گیری از موقعیت های طنزیست که پایه و اساس تمامی آنها همین تضاد موقعیت ها و وصله ناجور بودن سیامک انصاری در دنیای جدید است.
با تماشای 3 قسمت 45 دقیقه ای زود است قضاوت کنیم اما به گمانم مهران مدیری دچار تکرار شده؛هرچند ممکن است چند شوخی و کنایه جدید هم مشاهده کنیم مانند برنامه تاریخی رادیو و یا مسابقه تلویزیونی، اما اینها در کلیت کار گم می شوند و به یاد تکرار قبل مدیری در آثارش می افتیم که با استفاده از موفقیت خوبی که مرد هزار چهره داشت ادامه ای برای آن ساخت که یک شکست کامل بود.(به نظرم تا این زمان موفقترین کاری که از مدیری شاهد بوده ایم همان سری نخست مرد هزار چهره بود : "من اشتباهی ام ..")
ارزش گذاری تا پایان 3 قسمت نخست :
استاکر (1979)
کارگردان : آندره تارکوفسکی
محصول آلمان غربی و شوروی سابق ؛ زبان : روسی ؛ مدت زمان : 163 دقیقه، نسخه DVD( 2002 ) 155 دقیقه
استاکر شخصیست که مردم عادی را برای بازدید از"منطقه" به آنجا می برد. "منطقه"(zone ) ناحیه ای محافظت شده،خطرناک و ممنوعه می باشد که می گویند در آنجا یک سنگ آسمانی افتاده و حالا هرکس به آنجا برود اگر جان سالم به در ببرد، بزرگترین آرزویش برآورده می شود.
ریتم بسیار کند و و دوربینی که به آرامی تمام حرکت می کند و به سوژه ای نزدیک می شود و یا از روی سوژه هایی عبور می کند و گاهی بر روی آنها ثابت می ماند از مشخصه های تصویری سینمای تارکوفسکی است.مشخصه هایی که گاهی بعضی تماشاگران را خسته و کسل می کند و لذت لمس دنیای عمیق و فلسفی فیلمهایش را از آنها می گیرد.
به نظر من زمانی که چرخهای فیلم به راه افتاده باشد و پرسش ها ی لازم در ذهن تماشاگر ایجاد شده باشد این ریتم کند(که انصافاً از کارگردانی جالبی هم برخوردار است و هربار متنوع است) قابل قبول و پذیرفتنی است. اما کارکرد آن در ابتدای فیلم (مثلاً جایی که دوربین از لای در به اتاق خواب استاکر و همسرش نزدیک می شود) برایم جای سوال است. در مورد موسیقی فیلم هم می توان مشابه این مطلب را گفت در ابتدای فیلم موسیقی به طور کامل بر روی صحنه ها غالب است و به خاطر تضادی که در تصویر و موسیقی وجود دارد(یکنواختی تصاویر و موسیقی سنگین و عجیب و البته در خور توجه و زیبا) هوش و حواس مخاطب به طور کامل معطوف به موسیقی می شود در حالی که فکر می کنم موسیقی متن فیلم نباید چنین کارکردی داشته باشد.
اگر هدف فیلمسازی همچون تارکوفسکی را ایجاد سوال و تفکر در مورد انسان بدانیم او به خوبی در این فیلم به هدف خود رسیده است( آن هم از طریق روایت یک داستان) داستان برآورده کردن آرزوی انسان داستان تازه ای نیست( غولی که از چراغ جادو بیرون می آمد و یا پری ای که از آب بیرون می پرید و آرزوها را برآورده می کرد) اما اینجا نکته مهم در ماهیت آرزوی انسان است.اتاقی که در "منطقه" قرار دارد آرزویی که شما بر لب می آورید را برآورده نمی کند بلکه پنهان ترین و عمیق ترین آرزویی که ممکن است در ناخودآگاه شما وجود داشته باشد را نشانه می گیرد. مانند آنکه شما سعی می کنید روشنفکر و انسان دوست باشید اما غریزه شما و میل باطنیتان چیز دیگری را طلب می کند در حقیقت همان نکته ای که در اوایل فیلم شخصیت "نویسنده" به آن اشاره می کند : "ضمیر آگاه من دوست داره تمام دنیا گیاه خوار بشن اما ضمیر ناخودآگاه من حسرت یک تیکه گوشت آبدار رو می کشه.."
واقعاً روبرو شدن با چنین مسئله ای می تواند وحشتناک باشد مثل اینکه بیاییم درون خودمان رو کندوکاو کنیم در جستجوی این حقیقت که واقعاً چه چیزی ما را خوشبخت می کند و ناخودآگاه ما،قلب ما در آرزوی کدامین هوس و میل است.
اینجا باید به خود استاکر اشاره کرد که می گفت استاکر ها حق ورود به اتاق آرزو را ندارند.در حقیقت استاکرها می دانستند آن اتاق چه آرزوهایی را برآورده می کند و از رویارویی با آن وحشت داشتند و نمونه آن "خارپشت" بود که برای کمک به برادرش به اتاق می رود تا آرزو کند اما شب ثروتمند و پولدار به خانه برمی گردد و در نهایت خودش را دار می زند..
شاید آن سگ سیاه که در جای جای فیلم در اطراف استاکر ظاهر می شود اشاره ای باشد به همان درون سیاه که استاکر از آن گریزان است و البته در پایان فیلم آن را می پذیرد.
***
- بر روی کلاه سربازان محافظ "منطقه" حروف AT نوشته شده است؛ (دو حرف ابتدای آندره تارکوفسکی) و در اواخر فیلم نیز همسر استاکر از درون پاکتی سیگار در می آورد که همان حروف AT بر روی آن نوشته شده است.
- نگاتیو اصلی و اولیه فیلم با یک اشتباه در لابراتور از بین رفت و تمامی صحنه ها دوباره فیلمبرداری شد.
ارزشگذاری فیلم :
The Duchess(2006)
کارگردان : ساول دیب
فیلم قصد دارد داستان ازدواج جورجیانا با دوک مغروری را تعریف کند که فقط به خاطر داشتن یک وارث قصد ازدواج دارد و در ادامه زن فقط دختر به دنیا می آورد و باقی هم داستانیست آبکی در حد سریال های شبانه تلویزیون خودمان با این تفاوت که اینجا انگلیسی صحبت می کنند و می توانی دلخوش باشی به یاد گرفتن چند لغت جدید..
این هم خانم "چارلوت رمپلینگ" که نقش مادر جورجیانا را دارد و مدام در طول فیلم می پرسیدم این بازیگر در کدام فیلم محبوب من بازی کرده و بعد فهمیدم که او همان نویسنده فیلم "استخر شنا"ست.
ارزشگذاری :
ستاره درخشان(2009)
نویسنده و کارگردان : جین کمپیون
داستان عشق میان جان کیتز (شاعر انگلیسی قرن 19) و نامزدش فانی براون که پس از سه سال با مرگ شاعر جوان پایان می یابد..
همین و تمام. با دانستن همین یک خط از داستان که خیلی ها قبل از تماشای آن می دانستند و بقیه هم در هنگام تماشای آن می توانند حدس بزنند دیگر چیزی برای تعلیق و کشمکش و نقطه عطف و سایر این مسایل باقی نمی ماند.
فقط یک داستان رومانتیک که بنشینی پایش به شعرهای شاعر گوش کنی و دلت به حال دختر زیبا و دوست داشتنی و عاشق پیشه فیلم بسوزد ..
می توان گفت فیلم نسخه دیگری از Love Story است که آن فیلم هم اصلا چنگی به دلم نزد.
دو صحنه از فیلم به خاطرم باقی مانده که تماشاش زیبا و لذت بخش بود یکی ابتدای فیلم با آن نوای ویولن و نماهای درشتی که از سوزن و نخ و پارچه داریم.واقعا تصاویر زیبایی رو مشاهده می کنیم که در این بین نقش تدوین و فیلمبرداری هم در زیبایی این سکانس آغازین انکار ناپذیره.
صحنه دیگر هم مربوط به جایی بود که دو عاشق رو در لابه لای درختان می بینیم که قدم می زنند و دختر کوچک هم چند قدم جلوتر از آن دو رو به دوربین می آید و هر چند لحظه بر می گردد رو به عقب و بازی شاد آن دو لحظات دوست داشتنی در فیلم رقم می زند ..
ارزشگذاری فیلم :
آمادئوس(1984)
کارگردان : میلوش فورمن
سالیری آهنگساز سالخورده ایست که ادعا دارد باعث مرگ موزارت شده..
چند وقت بود از دیدن یک فیلم این همه به وجد نیامده بودم ،فیلم روایت کلاسیک و ساده ایست از مقطع پایانی زندگی ولفگانک آمادئوس موزارت که در دربار پادشاه اتریش می گذرد و موزارت در آنجا مورد حسادت سالیری(آهنگساز دربار) قرار می گیرد.
معامله با خدا : سالیری که برای کشیش ماجرا را روایت می کند از عشقش در کودکی به موسیقی می گوید و اینکه پدرش مخالف او بوده.پس سالیری کودک و معصوم از خدا می خواهد او را یک نوازنده و آهنگساز بزرگ و معروف کند و در عوض او تا پایان عمر پرهیزگار و باتقوا خواهد بود.اولین حادثه پس از این دعا، خفه شدن اتفاقی پدر سالیری و باز شدن راه او برای یادگیری موسیقی است. سالیری در ادامه به آرزویش می رسد و به عهدش نیز وفادار است تا اینکه سروکله موزارت پیدا می شود نابغه ای که باعث حسادت سالیری می شود.روایتی که از زبان سالیری فرتوت در باب معامله با خدا ، عشق به موسیقی ، نبوغ آسمانی موزارت در موسیقی و مشاهده آن در کنار رفتار احمقانه و انزجار آورش می شنویم بسیار ظریف و زیباست.اوج حسادت او را در جایی درک می کنیم که می گوید انگار خدا به اندازه ای به او درک و استعداد داده بوده تا اوج هنر و زیبایی را در روح آثار موزارت حس کند،فردی که در نظر سالیری پست ترین عشق بازی ممکن بر روی زمین را انجام می داده .دیالوگ های آهنگساز پیر بسیار زیبا و شنیدنیست و زیبایی بیشتر کار در اینجاست که این دیالوگ ها که با ظرافت بسیار نوشته شده اند به خوبی در قالب شخصیت و جایگاه او قرار می گیرند؛ آهنگساز و هنرمندی که سالها در دربار زندگی می کرده باید هم این گونه زیبا و تاثیرگذار حرف بزند( بر خلاف نمونه های وطنی که در فیلمهایشان گاه شاعر و قصاب و دیوانه و کارمند و راننده تاکسی ، همه سخن پرداز و نکته سنج اند) فرض کنید فیلم را به صورت روایت ساده تر و بدون فلش بک و حضور سالیری پیر در مقام راوی می دیدیم،چقدر از زیبایی و تاثیر گذاری فیلم کاسته می شد؟
مدت زمان قابل توجهی از فیلم اختصاص دارد به اپراهایی که در آن موزارت آهنگساز و رهبر موسیقی بوده و هر کدام از این اجراها فضای بصری و دیداری خاصی را به فیلم تزریق می کنند.( در بینشان آثار تراژدی و اجتماعی- سیاسی داریم تا کارهایی مختص کودکان و عامه پسندتر) یعنی هر اپرا در کنار اینکه گوشه ای از هنر موزارت را بیان می کند و مخاطبی را که ممکن است با اینگونه آثار کلاسیک آشنایی نداشته باشد به فیض می رساند، حال و هوای فیلم را هم عوض می کند و این باعث می شود مدت زمان نسبتا طولانی فیلم اصلا قابل حس نباشد.
بازی دو شخصیت اصلی فیلم واقعا تحسین برانگیز است.در چهره و رفتارسالیری حسادت ، کینه ورزی و تفکر به خوبی قابل مشاهده است و موزارت هم با آن خنده ها و لبخند احمقانه اش ترسیم زیباییست از یک هنرمند بی قیدوبند و خلاص ..
جالب اینکه در مراسم اسکار هر دوی آنها در بخش بهترین بازیگر نقش اول مرد نامزد دریافت جایزه بودند که ایفاگر نقش سالیری موفق به دریافت جایزه شد.
میلوش فورمن عزیز 78 سال دارد و اینطور که پیداست در تدارک ساخت بیستمین فیلمش با نام روح مونیخ است.
ازشگذاری فیلم :