فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

فیلمهایی که می بینیم..

یادداشتهای روزانه درباره فیلمهایی که می بینیم..

Reservoir Dogs

سگهای انباری(1992)

کارگردان : کوئینتین تارانتینو

جو کابوت برای اجرای نقشه دزدی اش افراد مختلفی را گرد هم می آورد،اما در نهایت مشخص می شود یکی از افراد به بقیه خیانت کرده است..

تارانتینو این فیلم را با هزینه ای بسیار پایین ساخت،بسیاری از لباسهایی که بر تن بازیگران بود متعلق به خود آنها بود و حتی انباری که در آن فیلمبرداری شده بود و وانتی که در فیلم می بینیم همه متعلق به اعضای گروه است و به رایگان در اختیار گذاشته شده بودند.

مولفه های تارانتینو را به راحتی می توان اینجا در اولین فیلم سینماییش پیدا کرد؛اپیزودهای مختلف که هریک با دنبال کردن یک داستانک یا شخصیت به نقطه مشترکی می رسند،خشونتی که به شکل حیرت آوری زیبا پرداخته می شود،ارجاعات خارج از متن بسیار که فقط یک فیلمباز خارق العاده(چیزی در مایه های تارانتینو)متوجه تمامی آنها می شود،موقعیت های ابزورد و هجوآلودی که در دل اتفاقات فیلم خودنمایی می کنند و استفاده به جا و مناسب از موسیقی انتخابی.

یکی دیگر از مولفه های تارانتینو بازیهای پرشور و حرارت در بازیگرانش است،انگار که با عشق و دیوانگی که بازیگران و گروه فیلمسازی در تارانتینو می بینند همه با نهایت توان و چیزی فراتر از تکنیک و وظیفه خود را وقف فیلم و شخصیتها می کنند.شاید هم تارانتینو توانایی خاصی در هدایت بازیگران دارد(فرقی نمی کند)به هر حال این موضوع باعث می شود تماشای تکه تکه فیلمهای تارانتینو همیشه لذت بخش باشد.


در سکانس آغازین فیلم جایی که شخصیتها درباره مدونا صحبت می کنند کریس پن در بحث شرکت نمی کند،کریس پن برادر کوچکتر شان پن و برادر شوهر سابق مدونا بود.

ارزش گذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Some Like It Hot

بعضیها داغشو دوست دارن(1959)

کارگردان : بیلی وایلدر

جری(جک لمون) و جو(تونی کرتیس) دو نوازنده بخت برگشته هستند که از بد اتفاق شاهد یک قتل می شوند،آنها برای فرار از دسن قاتلین در شکل و شمایل دو نوازنده زن به عضویت یک گروه موسیقی زنانه در می آیند و آنجا با دختر زیبایی به نام شوگر(مریلین مونرو) آشنا می شوند..

 

فاصله بسیار کمی بین یک فیلم کمدی خوب و یک کمدی بد(یا به تعبیر این روزها مبتذل)وجود دارد؛مخصوصاً وقتی پای شوخیهای جنسی(یا به قولی کمر به پایین)در میان باشد زدن انگ کمدی جلف یا مبتذل آسان است. عنوانی که این روزها به بسیاری از فیلمهای ایرانی داده می شود و البته بسیاری از آنها شایسته این عنوان هم هستند.با این توصیفات فیلم بعضیها داغشو دوست دارن نمونه خوبی از فیلمهایی است که با وجود اینکه قصد خنداندن مخاطب را دارند هیچگاه شعور و فهم او را دست کم نمیگیرند و به ادراک او توهین نمی کنند(احتیاجی نیست که بگویم بسیاری از فیلمهای..)

از طرفی فیلم نمونه عالی یک اثر سهل و ممتنع است،داستانی ساده و حتی عامه پسند اما دارای طنز سنجیده و ریتم مناسب که با یک هپی اند دوست داشتنی خاطره ای خوش در ذهن تماشاگر به جا می گذارد.

 پایان فیلم نکته جالبی دربر دارد،جری که از دست خواستگار احمق و پولدارش که قصد ازدواج با او را دارد کلافه شده کلاه گیسش را بر می دارد و میگوید "من یک مرد هستم "مرد ثروتمند هم می گوید " خوب، هیچکس کامل نیست!" مشابه این جمله را در این عکس می توانید مشاهده کنید،شاید روی سخن بیلی وایلدر با کسانی باشد که او را کارگردان زیاد بزرگی نمی دانستند و بیشتر فیلمنامه های او را(که آثاری بی عیب و تقص بودند)مهم و تاثیرگذار جلوه می دادند : من یک نویسنده ام،اما خوب هیچکس کامل نیست.

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

The Social Network

شبکه اجتماعی(2010)

کارگردان : دیوید فینچر

مارک زاکربرگ که توانسته سایت بسیار موفق و پرمخاطب فیس بوک را راه بیندازد در دادگاهی حضور دارد که چند نفر ادعاهایی در مورد ایده و مالکیت این سایت دارند..

اول از همه به شعار تبلیغاتی فیلم توجه کنیم: شما بدون آنکه چند نفر را با خود دشمن کنید موفق به داشتن میلیونها نفر دوست نمی شوید.چقدر این جمله تبلیغاتی در مورد میلیونها دوست فیس بوکی(که فقط اسم دوست را یدک می کشند و هیچ شباهتی به دوست واقعی ندارند) و آن چند نفر دشمن واقعی(که هیچ نسبت و شباهتی با دوستان فیس بوکی ندارند)که مارک زاکربرگ دارد تطابق و همخوانی دارد؟ به نظر می رسد این شعار تبلیغاتی فیلم بیش از یک جمله دهن پرکن معنای دیگری ندارد و اگر معنایی هم داشته باشد ربطی به این فیلم و دوستان فیس بوکی و دشمنان آنچنانی ندارد.

فیلم شبکه اجتماعی به تازگی در 6 بخش مهم جوایز گلدن گلوب نامزد شده و مسلماً در سطحی مشابه هم برای جوایز اسکار هم نامزد می شود اما خوب باید بگویم این فیلم،فیلم مورد علاقه من نیست.

یکی از نکاتی که در این فیلم دوست نداشتم زیاده گویی های شخصیتها بود؛به سکانس شروع فیلم توجه کنید،صحبتهای مارک و اریکا که به مشاجره ختم می شود هشت صفحه از فیلمنامه را اشغال کرده است و در پایان از این سکانس طولانی و پر از دیالوگ های سریع چه در یاد می ماند غیر از اینکه تعداد نابغه های چینی از کل جمعیت آمریکا بیشتر است و بلندپروازیهای مارک باعث می شود اریکا او را ترک کند.در بخشهای دیگر نیز بسیاری از اطلاعاتی که مخاطب درباره آمار و اطلاعات سایت دریافت می کند اضافی است و به هیچ کاری نمی آید.آنچه که مهم بوده این است که با نبوغ مارک شبکه فیس بوک به سرعت گسترش پیدا می کند و خوب 90 درصد کسانی که به تماشای فیلم می نشینند این سیر صعودی سایت برایشان از قبل مشخص بوده.


- دیوید فینچر برای پیدا کردن دوقلوهایی که بتوانند نقش آن دوقلوهای قایقران شاکی را بازی کنند به مشکل برمی خورد در نتیجه از دو بازیگری که شباهتی به هم نداشتند استفاده می کند و با کمک جلوه های کامپیوتری صورت یکی از بازگرها را برای دیگری همانند سازی می کنند(به زبان خودمان کپی پیست می کنند)

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

دایی جان ناپلئون

دایی جان ناپلئون(1355)

نویسنده و کارگردان : ناصر تقوایی

بر اساس داستانی از ایرج پزشکزاد

دایی جان(غلامحسین نقشینه) که یک نائب سوم بازنشسته بیش نیست مدام خودش را با اسطوره اش-ناپلئون- مقایسه می کند،او انگلیسیها را دشمن خود می داند و به قدری در این مسئله جلو می رود که کارش به جنون کشیده می شود.سعید(سعید کنگرانی)عاشق لیلی(دختر دایی جان ناپلئون) و راوی داستان است.مش قاسم(پرویز فنی زاده) نوکر باوفای دایی جان است،او که بزرگترین اتفاق زندگی اش درگیری با چند سگ بوده مدام از نبردهایش در رکاب دایی جان با انگلیسیها خاطره نقل می کند.

مسئله ای که در یک سریال می توان در حد خوب به آن پرداخت شخصیت پردازی است،این کار در سریال دایی جان در حد عالی و شاهکار صورت گرفته و نقطه قوت سریال هم همین است.گل سرسبد این شخصیت های ملموس و باورپذیر مش قاسم است،هر چه فکر می کنم اگر بخواهم به گوشه ای از ظرافت های بازیگری زنده یاد پرویز فنی زاده اشاره کنم می ترسم ارزش هنر او را پایین بیاورم.در پایان پست،مطلبی را لینک می دهم از هوشنگ گلمکانی عزیز که در این مورد نوشته است.فقط این را بگویم که من نیز مش قاسم را بهترین شخصیت سینما و تلویزیون ایران می دانم و افسوسی که بابت زود از دست دادن پرویز فنی زاده باید بخوریم.. دروغ چرا،تا قبر آ آ آ آ..

بازی پرویز صیاد نیز(که در ذهنمان همیشه صمدآقا بوده)در نقش مش اسدا.. بسیار خوب و پذیرفتنیست.از شخصیت ها و بازیها که بگذریم به مضامین سریال باید اشاره کرد.داستان سریال رامی توان گذر سعید از دوران نوجوانی به جوانی دانست.سعید که به تازگی عاشق شده از سویی با آبروریزی ها و ماجراهای طنز عشقی و جنسی در نزدیکان مواجه می شود و از سویی با تجربیات و تحلیل های عمو مش اسدا.. نگاهش روشنتر می شود.از طرف دیگر مش اسدا.. پرده از اشرافیت توخالی خانواده بر می دارد و با تعریف کردن ماجرای آن پانصد تومانی داخل سینی و القاب شش و هفت هجایی،اسرار اشرافیت پوچ و پوشالی خانواده را برای سعید(و مخاطب)برملا می کند.با این همه آنچه که در یادها و خاطره ها از تماشای این سریال باقی مانده نه سعید است و نه لیلی،مشخصه اصلی سریال توهم نسبت دادن هر قضیه ی مشکوکی به یک دشمن همیشگی و فرضیست."من می دونم این کار انگلیسیهاست"،چیزی که این روزها ما هم زیاد با آن سروکار داریم و هر مسئله ای را به دشمنی فرضی نسبت می دهیم.

نکته آخری که ته ذهن را کمی اذیت می کند(نگاه تقوایی اینطور بوده یا پزشکزاد،نمی دانم)مسئله نشان دادن خیانت های جنسی و امثال آن است که در بین شخصیتهای داستان بیداد می کند،انگار که با مسئله ای عادی و پذیرفته شده روبرو هستیم.هرچند به گفته مش قاسم در قیاس آباد آنها از این بی ناموسیها نیست..


تصویر مطلب هوشنگ گلمکانی در مجله فیلم درباره این سریال و شخصیت مش قاسم

ارزشگذاری سریال:

Great Expectations

آرزوهای بزرگ(1946)

کارگردان : دیوید لین

بر اساس داستانی از چارلز دیکنز، محصول انگلستان – 118 دقیقه

پیپ پسبربچه یتیمی است که روزی به یک قاتل فراری کمک می کند..

خانم هاویشام،زنی که سالها با لباس عروسی خود را زندانی کرده و آفتاب را ندیده از آن تصویرهاییست که از کودکی (که تلویزیون سریال کارتونی اش را می گذاشت)در ذهنم ثبت شده است.بازآفرینی این تصویر توسط دیوید لین باعث شده بود مدتها در انتظار تماشای این فیلم بنشینم.

شاید انتظار طولانی(و در کنار آن توقع بیش از حد از این فیلم)باعث شد پس از تماشای فیلم کمی مایوس شوم.فیلم آن خاطره ای را که در کودکی از سریالش داشتم را برایم زنده نکرد و حالا که نگاه می کنم در پاره ای از موارد(با کمی بی رحمی)می توان آن را به فیلمهای هندی هم نسبت داد.مرد قاتلی که در کودکی پیپ به او کمک کرده همان مرد ناشناسی است که مخارج به لندن آمدن و جنتلمن شدن!! پیپ را فراهم آورده و در پایان به طرز مبهم و عجیبی مشخص می شود استلا-دختر زیبارویی که دل پیپ را شکسته بود- دختر همان قاتل فراری است و بلاخره پیپ و استلا به هم می رسند.

من داستان اصلی چارلز دیکنز را نخوانده ام و نمی دانم در کتاب،خانم هاویشام پس از سوختن در آتش مانند فیلم در همان اطاق طلسم شده می میرد یا مانند آن سریال کارتونی از پنجره پرت می شود و در آخرین لحظات قبل از مرگ بار دیگر آفتاب را می بیند؛اما مسلماً سرنوشت خانم هاویشام در سریال کارتونی بسیار تاثیرگذارتر و دراماتیک تر است.


- جان میلز در حالی که 38 سال سن داشت نقش پیپ را از 18 تا 25 سالگی ایفا کرد،چیزی شبیه همین آثار داخلی خودمان که گاهی ستاره های 40-30 ساله نقش تازه دانشجوها رو بازی می کنند.

- این اولین حضور مهم الگ گینس بر پرده ی سینماست.

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Le samouraï

سامورایی(1967)

کارگردان : ژان پیر ملویل

جف کاستلو(آلن دلون) یک آدمکش حرفه ای،پس از قتل شخصی به نام مارتی توسط پلیس دستگیر می شود..

سامورایی از فیلم های محبوب منتقدین و به نوعی شاخص ترین اثر ملویل و آلن دلون است.فیلم را از دو زاویه مختلف می توان دید،اول اینکه فیلم را از منظر فیلم های پلیسی-جنایی یا گانگستری و با ریزبینی و دقت در جزئیات داستان نگاه کرد و دوم اینکه جزئیات داستانی فیلم را رها کرد و در فضای تنهایی یک قهرمان به آخر خط رسیده در فیلم غرق شد.

با نگاه اول که فیلم را می بینیم اشکالاتی در آن قابل مشاهده است.شیوه دستگیر شدن جف را به خاطر بیاورید؛جف پس از قتل پیش دوستانش برای بازی میرود،به بازرس پلیس خبر می رسد که قتلی اتفاق افتاده و قاتل مردی قدبلند با یک بارانی سفید و کلاه است،بازرس به بیست تیم پلیس دستور می دهد فوراً هر کدام بیست نفر را با این مشخصات دستگیر کنند(به گفته خودش چهارصد نفر در یک شهر ده میلیونی) و جف کاستلو هم یکی از آن افراد است که بدون هیچ سرنخی و به صورت اتفاقی به اداره پلیس برده می شود.چرا کاستلو پس از قتل و هنگامی که ماشین دزدی را رها کرد به منزل خود نرفت؟چرا آن بارانی و کلاه تابلو را که هنگام خروج از محل قتل همه شاهدین دیده بودند دور نینداخت؟ در ادامه باز هم اگر کمی بیشتر سختگیرانه نگاه کنیم از این دست سوالات بدون جواب می توان پیدا کرد.

اما در نگاه دوم مرد تنهایی را می بینیم که حتی کمترین علاقه ای به صحبت کردن با دختر زیبای نجات دهنده اش را ندارد،از خیابانهای سرد و باران خورده پاریس در حالی که یقه بارانی اش را بالا زده می گذرد و تنها مونس و همدمش پرنده کوچکی است که انگار خود او نیز مانند پرنده در قفس گرفتار شده است؛قفسی که جف برای رهایی از آن با اسلحه خالی(در حالی که می داند افراد پلیس نیز در تعقیبش هستند)به سراغ دختر پیانیست می رود..


- هنگامی که آلن دلون متوجه شد نام فیلمنامه ای که ملویل برایش آورده سامورایی است ملویل را به خانه اش برد و شمشیر سامورایی که بر روی دیوار اتاق خوابش نصب بود رو به ملویل نشان داد.

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Sleuth

بازرس(2007)

کارگردان : کنت برانا

مایلو(جود لاو) به دیدار اندرو(مایکل کین) همسر معشوقه اش می رود تا رضایت او را برای طلاق از همسرش جلب کند..

فیلم اقتباسیست از نمایشنامه ای به قلم آنتونی شفر که اقتباس سینمایی دیگری هم در سال 1972 به کارگردانی جوزف.ال.منکویچ با فیلمنامه خود شفر از آن موجود است.در آن نسخه لارنس الیویه بزرگ ایفاگر نقش اندرو بود و جالب اینکه مایکل کین که اینجا نقش اندرو را دارد در نسخه قدیمی نقش مایلو را بازی می کند.سالها پیش آن نسخه قدیمی را از تلویزیون وزین!! ایران دیدم و آن دوران که نوجوانی بیش نبودم از اینکه تمام داستان یک فیلم در یک خانه اتفاق بیفتد و 2 بازیگر هم بیشتر نداشته باشد سخت حیرتزده شده بودم و حالا هم بابت دو مسئله دیگر حیرتزده ام:اول اینکه چه هنری داشت منکویچ که با چنان ابزار محدودی توانست یک نوجوان تماشاگر ثابت فیلمهای بروس لی و جمشید آریا را دو ساعت پای چنان فیلمی میخکوب کند.دوم آنکه چه هنری داشت تلویزیون ایران که برای جلوگیری از سینما لیبرال!! و حیازدایی(مضامین جدید سینمایی که این روزها توسط حسن عباسی تبیین شده)مایلو را که با همسر اندرو رابطه داشت به خواستگار دختر نداشته ی اندرو مبدل کرده بود..

به هر حال این از آن اقتباس هاییست که خود کنت برانا هم ااحتمالاً از آن پشیمان شده(کنت برانا یدی طولانی در اقتباس از نمایشنامه دارد) معلوم نیست با وجود چنان اقتباس قوی و موفقی،کنت برانا چه امیدی برای خلق یک نسخه قابل قبول دیگر داشته،آنچه مسلم است این است که در چنین مواقعی تمامی منتقدین ابتدا نسخه های جدید و قدیم را با هم مقایسه می کنند و نسخه قدیمی این اثر یک کلاس کامل بازیگری،فیلمنامه نویسی و کارگردانیست..


- در تصاویری کوتاهی که اندرو تلویزیون تماشا می کند می توانیم کنت برانا(کارگردان فیلم) و هارولد پینتر(فیلمنامه نویس فیلم) را ببینیم.

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

Inception

تلقین(2010)

نویسنده و کارگردان : کریستوفر نولان

کاب(لئوناردو دی کاپریو) سردسته گروهیست که با ورود به خواب و رویاهای افراد اطلاعات محرمانه آنها را به سرقت می برند. این بار به کاب پیشنهاد می شود تا فکری خاص را به شخصی تلقین کند..

بهترین اظهارنظر کوتاه درباره فیلم را یکی از منتقدین خارجی(که نامش را به خاطر ندارم)گفته است: فیلم بیشتر قابل تحسین است تا دوست داشتن..

با اینکه یک پیش زمینه در مورد حیرت انگیز بودن فیلم در ذهنم داشتم باز هم در طول فیلم چندین بار آن را تحسین کردم اما با گذشت مدت زمانی کوتاه از پایان فیلم باید گفت فیلم چندان هم دوست داشتنی نیست.البته که این یک نظر شخصیست و با بازخورد این فیلم در مطبوعات و اینترنت مشخص شده این فیلم طرفداران خاص خود را دارد؛پس اینجا احتیاجی به ستایش فیلم نیست و سعی می کنم چند ایراد در فیلم پیدا کنم.

در اولین سرقت در رویای فیلم شاهدیم که کاب و گروهش به همراه سایتو در قطار به خواب رفته اند و دوباره در خانه سایتو در خوابی دیگر هستند(رویایی دو لایه) که خواب دوم مربوط به قصری بزرگ است.طبق آنچه که بعداً در فیلم راجع به قوانین رویاها خواهیم فهمید خوابها در لایه های پایینتر بسیار ناپایدار هستند اما در بخش ابتدایی فیلم که کاب در خواب لایه دوم باقی مانده دوست کاب سیلی محکمی به او می زند تا از خواب بیدار شود(به طوری که کاب در رویا دو متر پرت می شود)اما کاب بیدار نمی شود و مجبور می شوند او را به داخل وان پر از آب بیندازند.آن سیلی محکم در خوابی با لایه دوم کاب را از خواب بیدار نکرد اما بعداً وقتی مرد شیمیدان می خواهد تاثیر داروی خواب آورش را به کاب و دوستانش نشان دهد سیلی نه چندان محکمی به یکی از آن ده،پانزده نفری که به صورت گروهی در زیرزمین محل کارش (در خوابی بدون لایه دوم یا سوم) می زند و می گوید ببینید چقدر دارو قوی است.با این قوانین آن سیلی ابتدایی مسلماً باید کاب را از رویایی در لایه دوم بیدار می کرد که نکرد.

در فیلم گفته می شود متخصصین این توانایی را دارند تا خواب شخص خاصی را محافظت کنند به این شکل که وقتی رابرت فیشر در خواب ربوده می شود گروه های مسلحی به ربایندگان حمله می کنند.خوب اگر این مسئله با کار بر روی ناخودآگاه فرد ربوده شده به وجود می آید چرا اینطور طراحی نشده تا نیروهایی به صورت بی شمار و بی نهایت به ربایندگان حمله کنند،با وجودی اینکه هیچ محدودیتی برای خلق نیروهای محافظ در رویا نمی تواند وجود داشته باشد می بینیم نیروهای محافظ رابرت فیشر چندان زیاد نیستند و گروه پنج نفره کاب از پس آنها بر می آیند.

من که متوجه علت و منطق دشمنی مال(همسر کاب) در رویاهای او نشدم اگر شما دلیلی روشن دارید بگویید تا متوجه شوم؛اگر مال می خواهد کاب بمیرد و به او بپیوندد مسلماً می داند که در خواب و رویا کاری از پیش نمی برد و برای این منظور باید روحش را در دنیای واقعی به سراغ کاب بفرستد..

صحنه های اکشن فیلم خوب و پذیرفتنیست اما به نظر من از بخش کوچکی از قابلیتهای فضای خلق شده در فیلم استفاده شده(ماتریکس را به خاطر بیاورید) به اضافه اینکه بخشهای اکشن مربوط به برف و سورتمه و اسکی اواخر فیلم کمی خسته کننده می شود.

شخصاً با وجود اینکه فیلم تلقین را تحسین می کنم باید بگویم Memento را فیلمی با انسجام بیشتر و محبوبتر می  دانم.

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB

 

به رنگ ارغوان

به رنگ ارغوان (1384)

نویسنده و کارگردان : ابراهیم حاتمی کیا

هوشنگ(حمید فرخ نژاد) مامور یکی از گروهک ها وظیفه دارد ارغوان را که دختر یکی از سران سابق گروهک است و در رشته جنگلداری درس می خواند زیر نظر بگیرد..

ما ایرانیها سیستم عجیبی ابتدا می آییم فیلمی معمولی را که نمی تواند مشکل خاصی داشته باشد توقیف می کنیم و بعد از چند سال جوایز بهترین فیلم و کارگردانی را به آن می دهیم.حالا توقیفش به کنار اما آیا به رنگ ارغوان شایسته عنوان بهترین فیلم سال است؟ من نمی دانم آن داوران محترم چه نکته های سینمایی در متن و ساختار این فیلم دیدند که اینطور شیفته فیلم شدند؛البته به نظر من برای چنان جشنواره هردم بیلی، تره هم نباید خورد کرد اما خوب تحمل هم اندازه ای دارد.

البته انصاف را هم باید رعایت کرد،نیمه اول فیلم در جذب کردن مخاطب به داستان موفق است و در کنار ارائه یک شخصیت جذاب و تازه از یک جاسوس یا خرابکار حرفه ای(که نمونه خوبش را در سینمای ایران به یاد نمی آورم)این اجازه را به تماشاگر نمی دهد تا فیلم را نصفه رها کند.

سکانس موفق فیلم در کارگردانی مربوط به ورود شفق و تیراندازی و درگیری بین چند طرف است،اینجا حاتمی کیا با استفاده خوب از اسلوموشن و تدوین و موسیقی مناسب توانسته نماهایی خوب و چشنم نواز را ارائه کند.پیشترها حاتمی کیا استعداد و توانایی اش را در استفاده به جا از اسلوموشن در آژانس شیشه ای(سکانس معروفی که حاج کاظم اسلحه را از سرباز می گیرد و لحظه افتادن پوکه بر روی زمین) و یا ارتفاع پست(درگیری فرخ نژاد با مامور هواپیما و آن فلاکس آبجوش)نشان داده بود.

اگر از ضعف فیلم بخواهم بگویم باید اشاره به صحنه ای بکنم که فرخ نژاد در ذهنش با شفق درگیر می شود،این از آن مواردیست که به شدت نخ نما شده اند و در پایان آن قرار است تماشاگر عام با خودش بگوید:عجب،داشته فکر می کرده..! در انتها باید به پایان بد فیلم اشاره کنم انتخاب آن نمای پایانی که مامور جدید پس از عکس برداری از هوشنگ و ارغوان تایپ می کند سوژه شناسایی شد بسیار کلیشه ای و ناامیدکننده بود..

ارزشگذاری فیلم:

Shadow of a Doubt

سایه یک شک (1943)

کارگردان : آلفرد هیچکاک

چارلوت دختر پاک و معصومیست که از زندگی یکنواخت خسته شده و فکر می کند آمدن دایی چارلی می تواند شادابی را به زندگی خانواده برگرداند،از سوی دیگر دایی چارلی که به نظر می رسد تحت تعقیب است به دیدن خانواده اش می آید..

فیلم یک نام بسیار بزرگ را یدک می کشد: آلفرد هیچکاک که همه او را استاد دلهره می دانند این چنین نامهایی که تبدیل به اسطوره ها یا غول های گاه کاذب می شوند فیلم دیدن بدون پیش داوری را سخت می کنند.من شخصاً هیچکاک را کارگردان بزرگی می دانم اما به نظرم تعداد کمی فیلم بزرگ و ارزشمند ساخته؛مشکل هم در فیلمنامه هاییست که اون انتخاب می کرده یا استودیوها به او می سپرده اند،برداشت من این است که هیچکاک چندان به دنبال داستان و منطق آن و گره گشایی و این مسائل نبوده، برای او یک موقعیت هیجان آفرین کافی بوده تا دست به قلم ببرد و آن استوری بردهای معروفش را تهیه کند.

این برداشت من از آنجا ناشی میشود که اتفاقات و روند ماجراهای فیلمی مانند سایه یک شک را خام و ساده انگارانه می بینم.عجیب نیست آن تعقیب و گریز ابتدای فیلم یا آن همه شاخ و برگ دادن به ماجرای آمدن دو کارآگاه در ظاهر مامورین آمار دولتی فقط برای این باشد که یک عکس از یک متهم تهیه کنند تا در شهر محل وقوع قتل شاهدین عکس را ببینند و .. نمی شد همان ابتدا در نیویورک یا حتی بعد برای یک بازجویی ساده از طرف پلیس دایی چارلی را احظار کنند.چطور دایی چارلی در ابتدا ان طور از دست مامورین فرار می کند اما بعداً آنطور راحت و مطمئن با آنها روبرو می شود؟ از این سوالات باز هم می توان مطرح کرد و اینها همه نشان از ضعف فیلمنامه است.البته نکات مثبت هم وجود دارد مانند بازی محاوره ای طریقه کشتن که بین پدر چارلی و دوستش شکل می گرفت و مانند موتیفی در لابه لای فیلم مشاهده میشد.

سکانسی هم که قرار است اوج هیجان هیچکاکی را شاهد باشیم(گلاویز شدن دایی چارلی و چارلوت در قطار) به نظرم اصلاً خوب از کار در نیامده و ناامید کننده است.در پایان به یک نکته در مورد موسیقی فیلم هم اشاره کنم اگه به سکانسی که در ابتدای فیلم دایی چارلی با مشاهده مامورین از هتل بیرون میاد دقت کرده باشید حتماً متوجه موسیقی سنگینی می شوید که به زور میخواهد هیجان و دلهره را به فیلم تزریق کند،در حالی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و اصلاً تماشاگر دلیلی برای هیجان نمی بیند این موسیقی حسابی توی ذوق می زند..

ارزشگذاری فیلم:

لینک فیلم در IMDB