ناف
کارگردان، نویسنده، فیلمبردار: محمد شیروانی
پیش از مواجهه با "ناف" به فیلم خوشبین بودم(مدتی است به هر نام جدیدی خوشبینم) اما هرگز انتظار روبهرو شدن با چنین فیلم گیرایی را نداشتم،این (بیشک) یکی از جسورانهترین تجربههای چند سال اخیر سینمای ایران است!
زنی (چیستا) از نیویورک به تهران بازگشته و با چهار مرد، که نمیدانیم چطور با آنها آشنا شده، همخانه میشود، فیلم روایت گوشهای از زندگی هریک از این 5 نفر است...
"ناف" بهجای آنکه بر پیرنگ استوار باشد، بر شخصیتها متمرکز است،در نتیجه پیرنگ دچار نوعی سرگردانی میشود. در چنین فیلمهایی که استوار به شخصیت هستند، در منطق روایی خلاهایی بوجود میآید. مثلا؛ فیلم گاهی از دیدگاه دانای کل روایت میشود و گاهی اطلاعات محدود میشود به دانستههای شخصیتها و تازه هر بار از دیدگاه یکی از شخصیتها و این نوعی نقص در ساختار روایی این دست فیلمهاست(اخیرا "ماجرا"ی آنتونیونی را تماشا کردم و این نقص خیلی به چشم میآمد بعد از تماشای ناف).
اما "محمد شیروانی" با ترفندی بسیار هوشمندانه توانسته تا حد زیادی این مشکل را حل کند. "شیروانی" دوربینی را در دست بازیگر محوری فیلم "مانی" که به نوعی عامل ارتباط چهار شخصیت دیگر است قرار داده و همه چیز را از نگاه همین دوربین به تصویر میکشد. دوربین بین شخصیتها میچرخد و با دستبهدست شدن دوربین، راوی عوض میشود.
فیلمبرداری مهمترین نقطهی قوت فیلم است. حرکات میزانسنی دوربین در طول فیلم به طور چشمگیری خودنمایی میکنند (استفاده از تکنیک دوربین روی دست، دست کارگردان/فیلمبردار را برای این حرکات میزانسنی باز گذاشته). "شیروانی" توانسته به کمک همین حرکات و زوایا، نقش دوربیناش را از یک ضبطکنندهی صرف ارتقاء دهد و به آن نوعی شخصیت بخشد،شخصیت کنجکاوی که همه جا سرک میکشد. در واقع منطق روایی فیلم بر مبنای همین شخصیت دوربین شکل میگیرد. بیشتر زمان فیلم مخاطب نماهای سوبژکتیوی را تماشا میکند که شخصیت حامل دوربین میبیند!
فیلم پر است از لحظات دوست داشتنی و بهیاد ماندنی که گاهی به وصف نمیآیند و همین که لحظاتی از فیلم قابل توصیف نباشند، امتیاز بزرگیاست برای هر فیلمی. این یعنی کارگردان به چنان ترکیب بدیعی از نور و رنگ و صدا و تصویر و موسیقی دست یافته که ادبیات قادر به بازساری آن نیست. این یعنی هنر سینما!
فیلم مضامین مهمی را مطرح میکند، اما این "دغدغهی حرف مهم زدن" باعث نشده کارگردان به جای دیالوگهای باورپذیر و رئال،از تکگوییهای قلنبه-سلنبه و شعارگونه استفاده کند که تنها کارکردش پس زدن مخاطب است(مثلا مقایسه کنید با مسعود کیمیایی!) البته یکی دو مورد چیزی نمانده که فیلم در این ورطه بیفتد، اما قابل چشمپوشیاست.
بعضی از سکانسهای فیلم را بسیار دوست داشتم؛ سکانس رویارویی چیستا با پیرمرد همسایهی ارسی، خسرو و مانی که نصف شب بیدار میشوند و دنبال سیگار میگردندو تاثیرگذارتر از همه، سکانسی که مانی نصف شب از مهمانی برگشته و مست است (این نقطهی اوج فیلم است که علامتگذاری شده)و البته در فصل انتهایی فیلم، غواصی مانی در وان حمام و پمپ بنزین که مانی لباس سفید پوسیده و چند لحظه بعد صدای فرهاد:
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
میآیم، میروم...
اما فیلم نقصهایی هم دارد که گاهی توی ذوق میزند. مهمترینشان به نظر من سکانس نمادین حضور چیستا با مانتو و شال سفید میان انبوه دختران چادربهسر است. ایدهی نخنما شدهای که با تاکید زیاد نمایش داده شده.
پ.ن: شیروانی در همان سکانس افتتاحیه(عمل سزارینی که به صورت معکوس نشان داده میشود) با ایجازی شگفتانگیز حرفش را میزند!
ارزشگذاری:
سلام. از یافتن وبلاگ شما به دنبال نقدی بر ناف خشنود شدم.
لطف دارید ..
سلام.ممنون از توضیح خوبتون.منم میخوام این فیلم رو ببینم.سی دی اش در بازار هست؟از کجا تهیه کنم؟ خیلی دوسدارم ببینم